حكيم فردوسی

عجم زنده کردم بدین پارسی

در یکم اسفند 1370 مؤسسه‌ای فرهنگی و غیرانتفاعی به منظور ایجاد یک «بنای یادگار» در زادگاه فردوسی بزرگ – که مبیّن ادای احترام و حق‌شناسی نسل کنونی نسبت به آن مرد یگانه شناخته شود و نیز نشانه‌ی اصالت و تداوم تاریخی قوم ایرانی، و کانونی برای پژوهش در تاریخ و تمدّن و فرهنگ کشور باشد – بنیاد شد. این مؤسسه، نام «ایران‌سرای فردوسی» را بر خود گذاشت. هیأت مؤسس آن عبارت بودند از استادان: دکتر حسین شهیدی، [شادروان] احمد آرام، [شادروان] دکتر عبدالحسین زرّین‌کوب، غلام‌حسین امیرخانی، محمّدرضا شجریان، [شادروان] فریدون مشیری و دکتر محمدعلی اسلامی‌ندوشن. شوربختانه این جنبش ملّی که در کوتاه‌مدت بسیاری از فرهیختگان به آن پیوستند، مدتی است از حرکت ایستاده است. استاد ندوشن که پیشنهاددهنده‌ی این اندیشه و از تلاش‌گران برای برپایی‌اش بوده، می‌گوید: «شرایط برای دنبال کردن کار آماده نیست»، در حالی که در این سال‌ها بسیاری انجمن و بنیاد در همین زمینه شکل گرفته‌اند که به‌نوعی چنین آرمانی را - البته در شکل و محتوایی به نسبت کم‌مایه - به پیش می‌برند. به هر رو امیدواریم این جنبش اصیل حرکت خود را از نو بیآغازد.
آن‌چه در پی می‌آید بخش‌هایی است از توضیحی که استاد ندوشن بر بیانیه‌ی مربوط به تأسیس «ایران‌سرای فردوسی» نوشته‌اند که از فصل‌نامه‌ی هستی (ویژه‌ی ایران و فردوسی/ اسفند 71) برداشته شده است.

علیرضا افشاری
سردبیر
فصل‌نامه‌ی فروزش

 

 کتاب فردوسی (شاهنامه) نخستین کتاب فارسی بوده که ایران را از نو وارد صحنه‌ی جهانی کرد. پیش از آن، از ظهور هخامنشی تا زوال ساسانی، ایران از لحاظ سیاسی در صحنه‌ی جهانی حضور داشته بود و دنیای شرق را رهبری می‌کرد ولی با سقوط تیسفون، سیادت سیاسی از میان رفت. می‌بایست دویست ‌و اند سال بگذرد و زبان فارسی سربرآورد تا سیادت فرهنگی جانشین آن گردد.
شاهنامه دو کار کرد: یکی، کارنامه‌ی دو هزار ساله‌ی ایرانی را به دوران پس از اسلام پیوند زد و دیگر آن که به جهت ابهّتی که از لحاظ محتوا و زبان، هر دو، داشت راه را بر سیر فرهنگ ایران گشود. ایران که قطعه‌‌قطعه‌ شده در وادی انتظار قدم می‌زد دارای کتاب شد، دارای اُجاقی شد که همگان گردِ آن جمع شوند. از آن پس نه تنها کلّ سرزمین‌هایی که زبان‌شان فارسی بود در شعاع شاهنامه قرار گرفتند بلکه کشورهای دیگر نیز از مصر تا کناره‌ی مرمره در آسیای صغیر و از میان‌رودان (بین‌النهرین) تا فرارودان (ماوراء‌النهر)، ترکستان چین و کشمیر و پنجاب و بنگال بار دیگر به بازگشتِ شخصیت ایران و جلوداری او معترف گشتند.
شاهنامه، کل حکمت و فرزانه‌گی ایران باستانی را در خود فشرده و جمع کرده بود. کتابِ امانت و انتقال بود و کلیدِ رمز ادامه‌ی حیات قوم ایرانی. آن‌چه در خود بازگو می‌کرد می‌توان با شگفتی آن را «تضاد در هماهنگی» نامید و آن عبارت بود از «گردن‌فرازی در مظلومیت». توضیح آن که دوره‌ی داستانی شاهنامه، از روزگار خوشِ جمشیدی شروع می‌شود و به تیره‌روزی ضحّاک می‌پیوندد. آن‌گاه جنگِ خانگی در خانواده‌ی فریدون پیش می‌آید، سپس نبرد دراز ایران و توران بر سر خونِ سیاوش و سرانجام، مرگ رستم و فاجعه‌ی سیستان. در سراسر این دوران، یک جریان سرفرازانه است حتا زمانی که مرگ و شکست در کار باشد. در عین حال همه چیز از «تراژدی» چاشنی دارد زیرا جنگ‌ها و کشمکش‌ها از جانب ایران، تدافعی است نه تعرّضی و از انگیزه‌ی حفظ «اصول» الهام می‌گیرد و خلاصه آن که در شاهنامه، «ذات زندگی» حکایت می‌شود که شیب و فراز و خوشی و ناخوشی، هر دو در آن است.
در تمام این دوران هزار ساله - از زمان فردوسی تا به امروز - شاهنامه به نحو نامریی، مانند خون در رگ‌های ایرانی جریان داشته است. باز یک چیز شگفت: تناقضی که در بدنه‌ی داستانی شاهنامه از آن یاد کردیم در سرنوشت خود او نیز جلوه می‌کند. توضیحش این است: با آن که کتابِ مردم ایران است و تضمین‌نامه‌ی استقلال و آزادگی ایران، همه‌ی قدرت‌های بیگانه‌ای که بر این کشور استیلا یافتند کوشیدند تا با تمسّک به آن، از آن بهره‌برداری کنند. نخست، محمود غزنوی که می‌خواست در پرتو نام آن، خود را بلندآوازه سازد و با شکوهِ شاهانِ کیانی و ساسانی پهلو بزند. سلجوقی‌ها همین نظر را داشتند. ایلخانان نیز. بایسنقر (نواده‌ی تیمور)، بانی نگارش شاهنامه به خط خوش می‌شد و صفوی‌ها که خودی‌تر از دیگران بودند ولی نه چندان آشنا با فرهنگ، آن را کتابِ محبوب خود کرده بودند. در هیچ عصری به اندازه‌ی دوره‌ی صفوی از شاهنامه نسخه‌برداری نشده است و تذهیب و تزیین در آن به کار نرفته. حتا فتح‌علی‌شاه که در جنگ با روس شکست خورده بود وقتی می‌خواست هدیه به دربار تزار بفرستد، شاهنامه مذهّب را که «کارنامه‌ی پیروزی» گذشته‌گان کشورش بود، روانه می‌کرد. و امّا مردم ایران در تمام این مدت آرام آرام شاهنامه را می‌خواندند؛ در خانه‌ها، قهوه‌خانه‌ها، چادرها، در ساعات پیروزی، در ساعات نومیدی و مذلّت، در ساعاتی که نیازی به حمّیت یا تسلّی یا گرم کردن خود داشتند، می‌خواندند و دوره‌های سربلندی را به یاد می‌آوردند. رستمی می‌خواستند و فریدونی. حتّا مولوی می‌گفت:
زین همراهان سست‌عناصر دلم گرفت / شیرِ خدا و رستم دستانم آرزوست
و حافظ می‌سرود:
 شاه ترکان فارغ است از حال ما / کو رستمی؟...
خارج از ایران را بگیریم، هند، مصر، آسیای صغیر، کلّ منطقه‌ی «فرارودان» و قفقاز... در همه‌ی این جاها، شاهنامه «پیام‌آور» ایران بوده است. برای آن که نمونه‌ای از تأثیر آن را در خارج ببینیم - نمونه‌ای از نمونه‌ها - به این نامه‌ی سلطان سلیم عثمانی به شاه اسماعیل صفوی نگاهی بیندازیم. در این نامه، سلطان عثمانی که ترک است خود را تشبیه به شاهان ایران، فریدون و کیخسرو، می‌کند و شاه اسماعیل را که ایرانی است تشبیه به افراسیابِ ترک؛ می‌نویسد:
«ما در حشمت چون فریدونیم... و در عدالت چون کیخسرو در گوهر چون دارا و تو امیر اسماعیل... ضحّاک زمان و افراسیاب قرن هستی...» (به نقل از کتاب فردوسی و حماسه‌ی ملی، هانری ماسه - متن فرانسوی - ص 278).
و در همین ترکیه‌ی فعلی، از دوره‌ی سلجوقیان این نشانه را داریم:
«در کاخ قبادآباد، پایتخت علاء‌الدین کی‌قباد، در صد کیلومتری قونیه که به‌تازگی از زیر خاک به در آمده، دیوارهای تالارها را با تصاویری از داستان‌های شاهنامه آراسته‌اند و این‌ها قدیم‌ترین تصاویری است که در آن‌ها داستان‌های شاهنامه، موضوع نقاشی قرار گرفته است و علاوه بر اهمّیتی که از جنبه‌ی هنری و تاریخ هنر دارد از نظر بیان نفوذِ حماسه‌ی ملی ایران در آن سرزمین، حایز ارزش بسیاری است» (از مقاله‌ی دکتر محمدامین ریاحی، مجله‌ی هنر و مردم، شماره‌ی 92، ص41). اما هم‌چنین بوده‌اند کسانی که با فردوسی و شاهنامه، سرِ عناد داشته باشند. گذشته از هم‌زمانان او چون «مذکّر توس» بعدها افراد دیگری نیز پیدا شدند با انگیزه‌های متفاوت. بعضی برای آن که او شیعه بوده است، بعضی برای آن که مدح «آتش‌پرستان» را سروده، بعضی دیگر برای آن که با ایران دشمن بودند و او سراینده‌ی ایران بوده است و از این دست. ولی دو خصوصیّت در میان آن‌ها مشترک بوده: تحجّر و نادانی. غرض فردی نیز در کار می‌آمده. از همه کورکننده‌تر، نادانی است زیرا این عده بی‌خبر بودند از این‌که در کشوری زندگی می‌کنند و از آن برخوردارند که شاهنامه به آن عزّت بخشیده و در زنده نگاه داشتن همین مقدار نفخه‌ی حیاتی‌ای که دارد، سهیم بوده. به قول مولوی:
بی‌خبر بودند از حال درون / استعیذالله ممّا یفترون
به نظر من در این دوره که جهان در یک اختلال فرهنگی غوطه می‌زند از هر زمان واجب‌تر آن است که «وجدان فرهنگی» مردم به بیداری گراید. یک راهش آن است که قائمه‌های فرهنگ ایران در خاطرها زنده نگاه داشته شوند و دریچه‌ی وجود به روی جذبِ مواد هستی‌بخش آن‌ها باز بماند.
[...] در تاریخِ هر ملت بزنگاه‌هایی هست که سیر زندگی آن ملّت را مستلزم تکان و آگاهی و تصمیم‌گیری و یا زایندگی خاصی می‌کند. این فرصت را نباید از دست داد زیرا پاسخی به یک نیاز بزرگ است و فوت آن، خُسران به بار می‌آورد. من گمان می‌کنم که ما اکنون با یکی از آن بزنگاه‌ها روبه‌روییم که «وجدان فرهنگی» مردم را به بیداری فرا می‌خواند.
چنان‌که می‌دانیم سال‌هاست که ایران در برخورد با تمدّن غرب دست‌خوش نوعی اختلال فرهنگی است که اندیشه‌ی سرازیرشده از شرق اروپا نیز بر حدّت آن افزود. این امر همراه با آهنگ تندی که زندگی امروز گرفته و مسایل پیچیده‌ای که با خود آورده، هر ملتی و به خصوص ایران را محتاج بازبینی تازه‌ای نسبت به فرهنگ خود کرده است. فرهنگ را به معنای وسیع آن بگیریم یعنی مشی اندیشه‌ای که هر چه بیش‌تر جواب‌گوی مقتضیات زمان باشد و سرزندگی و شرف انسانی را نیز نادیده نگیرد. در دنیای امروز که آن‌همه پرتب‌وتاب است تنها یک فرهنگ محکم که اراده و اعتقاد روشن و محکم با خود بیاورد، می‌تواند توشه‌ی راه گردد. ایجاد زمینه‌ی آن آسان نیست زیرا چاره‌گری همه‌جانبه در امر اقتصاد و اجتماع و سیاست می‌خواهد؛ اما راه دیگری هم نیست و برای جلوگیری از یک آفت هولناک باید روزی آن را به آزمایش گذارد.
ما اکنون در برابر یک انتخاب بزرگ هستیم: از گذشته چه باید بگیریم و از دنیای امروز چه؟ درباره‌ی آن‌چه داریم و آن‌چه می‌تواند به کار آید اشتباه یا غفلت نکنیم. بزرگ‌ترین سرمایه‌ی ایران طی قرونی که پس از اسلام پیش آمد، فرهنگش بوده است. با آن خود را تا به امروز کشانده و آن را به عنوان مدافع در برابر عوامل براندازنده به کار برده. تا کنون با هر کس: دشمن، هم‌آورد، دوست یا حریف روبه‌رو بوده، مؤثرترین چیزی که توانسته است بدهد یا به کار اندازد فرهنگ بوده است. در هر معامله‌ی دیگر هم، باز فرهنگ را جلو انداخته است.
اما امروز وضع قدری از گذشته هم حسّاس‌تر شده است یعنی فرهنگ ایران و زبان فارسی بار مسؤولیت اضافه‌تری بر دوش دارند. منظورم بروز جریان تازه در جمهوری‌های جنوب روسیه است که در گذشته در شعاع فرهنگی ایران قرار داشتند و پس از چند دهه جدایی، اکنون از نو خود را باز یافته و چشم به ایران دارند که از این حیث «کشور مادر» به حساب می‌رود. آیا آماده‌ایم تا به این انتظار پاسخ مناسب دهیم؟ جوابش حاضر نیست. ما اگر نخست در خانه‌ی خود تمشیت ننهیم و باید‌ها و نباید‌های خود را به تشخیص و اجرای درست نگذاریم هر گونه ارتباط با کشور‌های دیگر در سطح چشم‌داشت بهره‌وری مادّی از جانب «طرف مقابل» خواهد ماند.
اکنون پس از این مقدمه کوتاه بیاییم بر سر این سوال که چرا فردوسی را شاخص قرار داده ایم. هر ملتی - به فرض آن که زبان و آوا داشته باشد - باز هم بیش از یک صدای بلند کلّ جوهر وجودی او را بازگو نمی‌کند. ما به همراه سه چهار ملّت دیگر، این موهبت را یافته‌ایم که چند صدای رسا در دوره‌های مختلف تاریخ سخن‌گوی ما قرار گیرند ولی از میان آنان و همه‌ی برجسته‌گان فرهنگی خود، اگر بخواهیم یک تن را برگزینیم که نماینده‌ی تامّ و تمام آزادگی انسانی و جوهر وجودی و اصالت ایرانی باشد، آن ابوالقاسم فردوسی است.
او یک جنبه ندارد بلکه سیاسی- فرهنگی – انسانی، هر سه هست. سیاسی است برای آن که با نیروی ضدّ ایرانی و ضدّ انسانی زمان خود در افتاد و ماجرای اختلاف او با محمود غزنوی، در واقع یک جریان عمقی و عقیدتی بود. فرهنگی، برای آن که بزرگ‌ترین کتاب زبان فارسی را پدید آورد بدان‌گونه که پس از آن، هیچ اثر مهمی از نظم و نثر در این زبان نوشته نشد، مگر آن که تأثیری از شاهنامه در خود داشته باشد؛ و پس از کتاب او اندیشه‌ی ایرانی، چه در عزّت و چه در ذلّت، هرگز شرف تاریخی خود را از یاد نبرد. و اما انسانی، برای آن که منشور «خرد و داد» را رقم زد که از این حیث کم‌کتابی با آن برابری می‌کند؛ آن هم با بیانی که به قول نظامی عروضی «سخن را به آسمان علیّین برد».
بنابر این ما در او تجسّم سه عنصر تاریخ و فرهنگ و انسانیت خود را باز می‌یابیم. او در «ما»ی امروزی هم هست. هرگاه سر خود را از زندگی روزانه بلند کنیم نخستین ایرانی که در برابر ما قرار می‌گیرد فردوسی است. ولو او را نبینیم، او در کنه ضمیر ما و وجدان ناآگاه ما و لحظه‌های سرشار‌تر زندگی ما حضور دارد.
[...] بزرگانی که ما داریم – خوش‌بختانه به تعداد زیاد - اکثر کسانی هستند که جنبه‌ی فرهنگی دارند و چون این کشور – دست‌کم در دوران پس از اسلام - هر تشخّصی که دارد از فرهنگ است، باید قدر آنان را آن مقدار که هست - نه کم‌تر و نه بیش‌تر - شناخت و حق آنان را گزارد.
ما برای آن که بدانیم شاهنامه چه پایگاهی دارد نیازی نداریم که از دیگران گواهی بیاوریم. داوری با خود ایرانی بوده است که طی این ده قرن بر زبان آورده؛ و چه بسا داوری گم‌نامان در این باره - که بیانش بر جای نمانده - بهتر و فصیح‌تر از آنِ صاحب‌نامان هم باشد. با این حال برای آگاهی بر وجهه‌ی جهانی شاهنامه از نقل نظر دو ایران‌شناس معروف که هر دو وابسته به تمدّن غرب هستند و هر دو بر فرهنگ‌های گوناگون تسلط داشته‌اند، نمی‌شود گذشت. یکی تئودور نُلدکه، ایران‌شناس بزرگ آلمانی، که درباره‌ی شاهنامه این تعریف را آورده است: «حماسه‌ی ملی‌ای که هیچ ملّتی نظیر آن را ندارد» (کتاب حماسه‌ی ملی ایران).
و دیگری هانری ماسه، ایران‌شناس فقید فرانسوی، که نوشته است: «آن‌گاه که پس از خواندن شاهنامه بر گنجینه‌ی سنت‌هایی که این کتاب به بیانش پرداخته، نظر می‌اندازیم معترف می‌شویم که حماسه‌ی ملی‌‌ای تا بدین پایه دقیق و جامع نبوغِ یک قوم را منعکس نکرده است. علاوه بر آن، چون به نجابت و عمق احساسات نهفته در آن، عظمت اندیشه‌های آن، حالت قهرمانی‌‌ای که سراسر کتاب را برگرفته، پی می‌بریم به این نتیجه می‌رسیم که شاهنامه تنها متعلق به ایران نیست بلکه به همه‌ی ملت‌های متمدّن تعلق دارد. در نظر دنیای غرب باید فردوسی در جمع شاعرانی قرار گیرد که به بشریت در دوره‌هایی که روبه ضعف و فتور می‌نهاده، یاری داده‌اند؛ او را نیرو بخشیده و از افتادن بازش داشته‌اند» (فردوسی و حماسه‌ی ملی، متن فرانسه، ص289).
نلدکه یک داور بسیار سخت‌گیر است و جز به تمدّن یونان، به هیچ تمدنی اعتقاد چندانی نداشته. وقتی چنین کسی شاهنامه را کتاب یگانه، کتاب بی‌بدیل می‌خواند گمان می‌کنم که باید ملت ایران به گذشته‌ی خود که یک چنین بارآوری‌ای داشته و کسی چون ابوالقاسم فردوسی را در میان خود پرورده، احساس نازش بکند آن هم در دنیایی که هر ملّت خُرد و کلان، قوی یا ضعیف، در پی آن است که برای زورق لرزان ملّیت خویش لنگری بیابد.