بيت اللحم ٢٣ اسفند ١٣٨٢ - به‌مناسبت کشتار عمومى ملت فلسطين توسط اسراييل

دکتر محمدرضا توکلى صابرى

 

نيمه ماه همچنان بر شب بى ابر مى‌راند
خيابانها تاريک بود و فضا تهى از عشق.
دو سايه از يک جيپ بيرون پريدند
و سکوت شب را شکستند.
آرام آرام به خانه آجرى کوچک با يک در آبى رنگ نزديک شدند.
با عباى دراز و چفيه همچون دو چادر سياه متحرک.
آن دو به همديگر نگاهى کردند و بر درزدند،
انتظار همچون شبى طولانى بود.
گامهاى پيرزنى زمين را جارو کرد.
پيش از آن که زن در را باز کند
آنها با لگد در را باز کردند و از روى پيرزن به سوى تنها اتاق خانه دويدند.
زن جوان خواب آلودى خود را روى دو فرزندش انداخت.
مرد نيم خيز شد،
سايه از او پرسيد: «اسم تو عبدالله؟.....»
بنگ...بنگ...بنگ...
مغز مرد بر چهره ترسان زن جوان پاشيد.
سايه ديگر در حالى که يوزى خود را بر دوش مى نهاد گفت: «چه اهميتى دارد شيمون؟»
 هردو از روى پيرزن گذشتند  و به سوى در دويدند .
صداى غرش جيپ هق هق زن و ناله هاى پيرزن را فرو خورد.