شعر

رستاخیز کاوه

 

توران شهریاری

حاکمی بود پست و تیره‌نهاد
پی‌گذار تباهی و بیداد
در مثل دیو بود و اهریمن
کز گزندش کسی نبود ایمن
همه از او به ناله و زاری
پیشه‌اش بود مردم‌آزاری
همه‌جا کوس تباهی راند
شهرها را به خاک و خون بکشاند
خواب راحت کسی به چشم نداشت
سینه‌ها جز صدای خشم نداشت
قلب‌ها پر ز نفرت و کین بود
بر زبان‌ها طنین نفرین بود
چهره‌ها زرد و غم‌فزا و نژند
دست‌ها بسته، پای‌ها در بند
کوچه‌ها خلوت و هراس‌انگیز
همه‌جا صحبت از فرار و گریز
خانه‌ها پر ز ترس و وحشت بود
بر نیامد ز هیچ روزن دود
چشم‌ها پر ز اشک حسرت و غم
شهر خاموش و غرق در ماتم
پدران سوگ‌وار فرزندان
مادران اشک‌بار دل‌بندان
اهرمن در لباس انسان شد
دزد در رختِ شحنه پنهان شد
دوستی‌ها پر از دروغ و ریا
خشک شد ریشه‌های مهرو وفا
سوءظن بود و یأس و بدبینی
ناجوان‌مردی و سخن‌چینی
کس دری روی آشنا نگشود
اثری از صفا و مهر نبود
زندگی پر غم و ملال‌انگیز
کاسه‌ی صبر مردمان لبریز
دست از جان خویشتن شستند
فرصت انتقام می‌جستند


کاوه، آهنگری ستم‌دیده
بد و خوب زمانه سنجیده
دستی از آستین برون آورد
صحبت از انتقام و خون آورد
راسخ و بی‌تزلزل و پی‌گیر
شد جلودار خلق از جان سیر
پر توان بود هم‌چو شیر ژیان
آشتی‌ناپذیر و باایمان
بانگ زد هم‌چو کوهی از پولاد
یا بمیریم یا شویم آزاد
در رگ خلق، خون به جوش آمد
در و دیوار در خروش آمد
زن و مرد و جوان همه هم‌دل
همه جان برکفان بند گسل
از دل و جان به کاوه پیوستند
بندها را ز پای بگسستند
خشم ملّت بدل به طغیان شد
پاره‌ی چرمی، درفش میدان شد
سیل کوبنده‌ای دمان آمد
تند و پی‌گیر و بی‌امان آمد
قصر ضحاک رفت در آتش
شعله‌های تند و کاری و سرکش
مهد بیداد و جور شد بر باد
کاخ بیداد گشت بی‌بنیاد
بر ستم‌گر سیاه‌روزی ماند
رنج و غم رفت و کام‌روزی ماند
همه‌جا شوق و شور پیدا شد
جشن و سور وسرور برپا شد
مهرگان بود، ماه شادی و شور
شهر شد غرق در امید و سرور
جام‌ها پر شد از میِ شادی
خلق مست از شرابِ آزادی
جغدها یک به یک دهان بستند
مردم از کام اژدها رستند
در چمن بلبلان نوا خواندند
نغمه در گوش آشنا خواندند
سرنگون شد بساط ظلم و فساد
چیره شد بر ستم، فرشته‌ی داد
دیو ناراستی فتاد از پای
مرد اهریمن توان‌فرسای
کار ضحاکیان دگرگون شد
نوبت شاهی فریدون شد