داستان ایرانی

داستانهای تهران - تهران قدیم 1

برگرفته از روزنامه اطلاعات

نویسنده: محمود بر آبادی ـ تصویرگر: شادی هاشمی

وقتی ستاره از پدرش شنید که قرار است پسر عمویش حمید به تهران بیاید، خیلی خوشحال شد.

پدر گفت: «حمید ساعت دو به تهران می‌رسد.»

ستاره گفت: «او که خانه ی ما را بلد نیست. تهران خیلی بزرگ است. نکند گم بشود.»

سینا که دوسال از ستاره بزرگتر و هم سن حمید بود، گفت: «نترس از همان ترمینال یک تاکسی می‌گیرد و می‌گوید سعادت آباد.» پدر گوشی تلفن را گذاشت و عینکش را با دستمال تمیز کرد و گفت: «می‌روم دنبالش. عمویتان سفارش کرد که مواظبش باشیم.»

ستاره پرسید: «چقدر پیش ما می‌ماند؟»

پدر گفت: «تا آخر تعطیلات نوروز.»

ستاره دست‌های کوچکش را به هم زد و گفت: «آخ جون!»

مادر توی آشپزخانه مشغول پختن سمنو بود. توی خانه پر شده‌ بود از بوی سمنو.‏

مادر گفت: «چرا همه شان نمی‌آیند؟»

پدر گفت: «خیلی اصرار کردم. سیما خانم نمی‌تواند مرخصی بگیرد.»‏

سیما خانم مادر حمید در بیمارستان کار می‌کرد.

ستاره گفت: «چند سال پیش که ما رفتیم اصفهان خیلی‌خوش گذشت. حمید همه جای اصفهان را به من نشان داد.»

سینا گفت: «اولاً که چند سال پیش نبود، پارسال بود. بعد هم تو آن موقع آنقدر کوچک بودی که هیچی نمی‌فهمیدی.»

ستاره گفت: «خیلی هم خوب می‌فهمیدم. همه را به خاطر دارم. سوار درشکه شدیم و توی میدان گشتیم. بعد رفتیم یک جایی که خیلی بلند بود.»

سینا گفت: «دیدی گفتم حالیت نبود.»

پدر گفت: «خیلی خوب. به جای جر و بحث کردن، آماده شوید برویم ترمینال.»

***

ساعت از دو هم گذشته بود اما از حمید خبری نبود. این طرف و آن طرف را نگاه کردند، ترمینال خیلی شلوغ بود و همه در رفت و آمد بودند. پدر گفت: «قرار بود از اتوبوس که پیاده شد جلو تعاونی چهار بماند.»

سینا گفت: «شاید هنوز اتوبوس نرسیده»

پدر گفت: «چرا رسیده، از مسئول اطلاعات پرسیدم، گفت نیم ساعته که رسیده.»

ستاره گفت: «اگر گم شود، چه کار کنیم؟»

سینا گفت: «باز تو از خودت حرف زدی.»‏

پدر گفت: «خیلی خوب بچه‌ها، شما همین جا باشید تا من یک نگاهی به اطراف بیندازم.»

بلندگوی ترمینال پشت سرهم اعلام می‌کرد که مسافران سوار اتوبوس‌های خود بشوند. اتوبوس هایی که آماده حرکت بودند، بوق می‌زدند و مسافرهایی که سوار شده‌بودند با تکان دادن دست خداحافظی می‌کردند. ‏پدر در میان آن همه جمعیت نمی‌توانست کسی را ببیند. کاملاً نا امید نشده‌بود، و کمی نگران بود. ‏

ناگهان صدایی گفت: «عموجان سلام.»

پدر حمید را در چند قدمی خود دید. بی‌اختیار لبخند زد. «کجا رفته بودی؟

مگر قرار نبود پهلوی اتوبوس بمانی؟»

حمید ساک کوچکش را به دست دیگرش داد و گفت: «رفتم آب بخورم.» پدر ساک را از دست حمید گرفت و گفت: «برویم پهلوی بچه‌ها.»

سینا و ستاره هم از دیدن حمید خوشحال شدند.

ستاره گفت: «شانس آوردی که گم نشدی.»

سینا گفت: «خیال کردی تهران شهر خودتان است.»

و به طرف پارکینگ راه افتادند. ماشین پدر توی پارکینگ بود. همه سوار شدند حمید جلو نشست چون می‌خواست خیابان‌ها را خوب ببیند. پدر گفت: «بهتر است کمربندت را ببندی.پلیس اگر ببیند سرنشینان جلو کمربند نبسته‌اند، راننده را جریمه می‌کند.»

حمید گفت: «تهران چقدر بزرگ است. نیم ساعت بود که اتوبوس وارد شهر شده بود، اما به ترمینال نمی‌رسید.»

سینا گفت: «حالا کجایش را دیده‌ای. یک ساعت دیگر هم باید برویم تا به خانه برسیم.»

پدر همان‌طور که رانندگی می‌کرد گفت: «تهران در حال حاضر خیلی بزرگ است، اما صد سال پیش شهر کوچکی بود. کوچک‌تر از اصفهان.»

حمید گفت: «در کتاب تاریخ مان نوشته که دویست سال پیش، آقا محمدخان قاجار برای اولین بار تهران را پایتخت خودش کرده و از آن زمان تهران مهم شده‌است.»

پدر گفت: «بله، درست است. تهران در آن موقع شهر خوش آب و هوایی بود که بیشتر به خاطر ری آن را می‌شناختند. آقا محمد خان قاجار برای آنکه بتواند هم به شرق و غرب و شمال و جنوب نزدیک باشد، تهران را به پایتختی انتخاب کرد و از آن به بعد این شهر رو به پیشرفت گذاشت. جانشینان او هم کاخ‌ها و بناهای زیادی در آن ساختند. بیشتر آثار تاریخی تهران مربوط به دورة قاجار است.»

ستاره گفت: «پدر! آقا محمد خان آدم خوبی بود؟»

سینا گفت: «دانستن این چیزها برای تو زود است. وقتی به کلاس پنجم بروی در کتاب تاریخ نوشته.»

پدر گفت: «به خانه که رسیدیم من بیشتر برای شما در این مورد صحبت می‌کنم.»

حمید ساختمانی را که یک دروازه بزرگ در وسط و دو دروازه کوچک در دو طرفش بود نشان داد و گفت: «چه ساختمان قشنگی، من عکس این ساختمان را در کتابمان دیده‌ام.»

پدر گفت: «این سر در باغ ملی است. در سال 1300 به دستور ناصرالدین شاه قاجار ساخته شده.»

سینا گفت: «چرا می‌گویند سر در باغ ملی، اینجا که باغ نیست؟»

پدر گفت: «بله زمانی اینجا باغ بزرگی بوده که به آن باغ ملی می‌گفته‌اند، اما حالا از آن باغ اثری نمانده.»

حمید گفت: «عموجان می‌شود نگه‌داری من از آن عکس بگیرم.»‏

ستاره گفت: «مگر دوربین داری؟»

حمید گفت: «توی ساکم است.»

پدر گفت: «حمید جان، من یک روز شما را می‌آورم تا اینجا را ببینید و عکس بگیری، اما بهتر است امروز برویم اگر دیر کنیم، زن عمو نگران می‌شود.»

وقتی آنها از مقابل ساختمان موزه ایران باستان می‌گذشتند حمید گفت:«چقدر این بنا شبیه طاق کسری است.»

پدر گفت: «این جا موزه ملی ایران است. یک روز هم باید به دیدن اینجا بیاییم.»

ستاره گفت: «چرا می‌گویند موزه؟ مگر موزه معنی کفش نمی‌دهد؟»

سینا گفت: «باز تو حرف زدی؟»

پدر خندید و گفت: «راست می‌گوید. موزه در فارسی معنی کفش می‌دهد، اما موزه یک کلمه خارجی است که به معنی محل نگهداری اشیاء قدیمی و با ارزش است.»‏

حمید گفت: «چند تا موزه در تهران داریم. می‌توانم همه ی آنها را ببینم؟»

پدر گفت: «نه عموجان، در تهران خیلی موزه داریم و تو نمی‌توانی همه ی آنها را در این چند روز ببینی. اما چند تا از آنها را با هم می‌بینیم.»‏

ستاره گفت: «آخ جون! هر روز یک جایی می‌رویم.»

حمید گفت: «عموجان من از شما خیلی ممنون می‌شوم چون می‌خواهم خاطرات سفرم به تهران را بنویسم.»

سینا گفت: «چه کار بیخودی. راجع به همه این ها کتاب هست. می‌توانی آنها را بخوانی.»

پدر گفت: «سینا راست می‌گوید. راجع به همه ی موزه‌ها و آثار تاریخی کتاب وجود دارد...»

سینا که از حرف پدر خوشش آمده‌بود به ستاره اشاره کرد و لبخند معنی داری زد.

پدر ادامه داد: «اما یادداشت‌هایی که خودمان برمی‌داریم، خیلی بهتر از کتاب است. این یادداشت‌ها باعث می‌شود که خاطراتمان برای همیشه زنده بماند.»

ستاره به سینا نگاه کرد و لبخند او را پاسخ داد.

آنها به میدان کوچکی وارد شدند که در چهار طرف آن هشت گنبد کوچک نقره‌ای قرار گرفته‌بود و دیوارها با آجرهای سفالی طرح‌های خوش نقش و زیبایی داشت. ‏

پدر گفت: «اینجا میدان حسن‌آباد است. روزگاری اینجا حد شمال غربی تهران بود. اما حالا در وسط شهر قرار گرفته.»

حمید پرسید: «چرا می‌گویند میدان حسن‌آباد؟»

پدر گفت: «این میدان را میرزا یوسف آشتیانی، صدراعظم ناصرالدین شاه به نام پسرش میرزاحسن ساخته و به همین دلیل به آن حسن آباد می‌گویند.»‏

کمی که جلو رفتند پدر یک ساختمان بزرگ را در سمت راست خیابان نشان داد و پرسید: «اگر گفتید این ساختمان کجاست؟»

سینا گفت: «این ساختمان را همیشه در تلویزیون نشان می‌دهند. ساختمان مجلس شورای اسلامی است.»

حمید گفت: «مجلس شورای اسلامی که در میدان بهارستان است.»

پدر گفت: «بله، در حال حاضر مجلس شورای اسلامی در میدان بهارستان است اما تا دو سال پیش در این محل بود.»

بعد آن‌ها از چند خیابان و میدان دیگر هم گذشتند.

حمید پرسید: «عموجان ما از میدان آزادی هم رد می‌شویم؟»

پدر گفت: «اگر بخواهی می‌توانیم از آن طرف برویم.»

سینا گفت: «ولی راهمان طولانی می‌شود.»

پدر گفت: «عیبی ندارد، در عوض حمید از نزدیک بزرگترین میدان ایران را می‌بیند.»

حمید پرسید: «میدان آزادی هم از آثار باستانی است؟»

پدر گفت: «نه، میدان آزادی یک ساختمان جدید است که حدود چهل سال پیش ساخته شده و نماد شهر تهران محسوب می‌شود. بسیاری از شهرهای بزرگ جهان را با نمادهای آنها می‌شناسند، مثلاً پاریس را با برج ایفل، نیویورک را با مجسمه آزادی و لندن را با برج معروف آن و تهران را هم با برج آزادی می‌شناسند.»

حمید گفت: «اصفهان را هم با سی و سه پل.»

وقتی آنها از میدان آزادی گذشتند. بچه‌ها از بزرگی برج آزادی تعجب کردند.

حمید گفت: «فکر نمی‌کردم این برج اینقدر بزرگ باشد.»

پدر گفت: «ارتفاع این برج 45 متر است و در زیر آن یک موزه دیدنی قرار دارد و از بالای برج هم می‌توان تمامی تهران را دید.»

ستاره گفت: «پس کی می‌رسیم پدر.»

پدر گفت: «خسته شدی؟»

ستاره چیزی نگفت.

«الآن می‌رسیم. از اینجا به بعد بزرگراه است.»

حمید پرسید: «راستی عموجان، من شنیده‌ام سعادت‌آباد یک زمانی روستا بوده.»

سینا و ستاره به هم نگاه کردند. ‏

پدر گفت: «درست است روزگاری محل زندگی ما روستا و باغ بوده، اما هم اکنون جزو شهر شده‌است. شهری بزرگ که یکی از کلان شهرهای دنیاست.»‏

وقتی آنها از اتومبیل پیاده‌ شدند، مادر از پشت پنجره لبخند زد و برای آنها دست تکان داد.

 

پایان قسمت اول