داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - چون قضا‌ آید رود دانش به خواب

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد صلواتی


چون سلیمان را سَراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند

هــمزبان و مَحرَم ِخود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند

ای عزیز

جناب مولانا حکایت می‌کند: روزی حضرت سلیمان علیه‌السلام در بیابان خیمه زد.

پرندگان آسمان، هنگامی که خیمه‌گاهِ حضرت سلیمان را دیدند، به سوی آن حضرت رفته و در کنار او نشستند. حضرت شروع به سخنرانی کرد، و بعد از آنها خواست تا هر پرنده، از هنرِ خود داستان بگوید و پرندگان دیگر بشنوند:

جمله مرغان هر یکی اَسرارِ خود

از هنر وَ ز دانش و از کارِ خود

با سلیمان یک به یک وا می‌نمود

از برای عَرضه، خود را می‌ستود

پرندگان که حضرت سلیمان علیه السلام را همزبان و محرم اسرار خود دانستند، جیک جیک را کنار گذارده، و با زبان شیرین به شرح احوالِ خود پرداختند:

نوبت هد هد رسید و پیشه اش

و آن بیان صنعت و اندیشه اش

هدهد که تاج دانایی بر سرداشت پیش آمد، و سلام کرد و گفت:

«نوبت به من رسیده تا هنر خود را آشکار کنم. حضرت سلیمان فرمود باز گو تا کدام است آن هنری که تو را از دیگران برتر و دانا‌تر کرده است؟»

هدهد پاسخ داد:

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

تا کجای است و چه عمق است و چه رنگ

از چه می‌جوشد، زخاکی یا زسنگ

زاغ که این سخن از هدهد شنید، از حسادت به جوش آمد و به حضرت سلیمان گفت: ‌ای رسول خدا حرف او را نشنو که او لاف می‌زند و گزاف می‌گوید، اگر چنین است پس چرا دام را روی زمین نمی‌بیند و اسیر صیاد می‌شود؟ هدهد پاسخ داد:‌ای پادشاه، من راستگو و درستکار هستم اما هنگامی که قضا و قدر باشد و هنگامی که تقدیر آید، چشم تدبیر و عقل روشن بین کور می‌شود:

گفت‌ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو از بهر خدا

چون قضا آید شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب

مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371- دفتر اول - صفحۀ58