داستان ایرانی

قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - غـــــلام بازرگان

برگرفته از روزنامه اطلاعات


بازنویسی محمّدرضا شمس

بازرگان معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا. غلام درست‌کار بود و وظایفش را به خوبی انجام می‌داد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش می‌خواست برای او کاری کند.

روزی به غلام گفت: «می‌خواهم برای آخرین بار تو را به سفر بفرستم. وقتی برگشتی، تو را آزاد می‌کنم و پول کافی بهت می‌دهم تا با آن کار کنی و آقای خودت باشی.»

غلام خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.

روز حرکت که رسید، بارها را در کشتی گذاشتند و کشتی حرکت کرد. دو روز هوا خوب بود. روز سوم، هوا توفانی شد. توفان آن‌قدر شدید بود که کشتی را غرق کرد. غلام شانس آورد. تخته‌پاره‌ای پیدا کرد. به آن چسبید و خودش را به ساحل رساند.

کمی توی ساحل روی ماسه‌های گرم دراز کشید. خستگی‌اش که در رفت، بلند شد و راه افتاد. نمی‌دانست کجاست و به کجا می‌رود. چند روزی راه رفت. تا این‌که سرانجام گرسنه و تشنه نزدیک شهری رسید. خوشحال شد و خدا را شکر کرد. یک‌دفعه چند زن و مرد، در حالی که ساز و دهل می‌زدند، به طرفش دویدند. غلام ترسید. خواست فرار کند؛ امّا آن‌قدر خسته بود که نتوانست و سر جایش ایستاد. جمعیت آواز می‌خواند و جلو می‌آمد. بوی عود و اسفند همه جا پیچیده بود. غلام نمی‌دانست چه‌کار کند.‌هاج و واج ایستاده بود و نگاه می‌کرد.

در همین موقع، چند مرد ریش‌سفید جلو آمدند و به او تعظیم کردند. بعد او را به قصر بردند و گفتند: «از امروز تو حاکم ما هستی و ما فرمان‌بردار تو هستیم.»

غلام فکر کرد خواب می‌بیند؛ امّا وقتی او را به حمّام بردند و لباس‌های گران‌قیمت تنش کردند، فهمید که بیدار است و خدا را شکر کرد.

از فردای آن روز، غلام حاکم آن سرزمین شد. او چند نفر از بزرگان شهر را وزیر و وکیل کرد و جوانی را که آدم سالم و درست‌کاری بود، همه‌کاره خودش کرد. اسم جوان، امین بود.

غلام به امین خیلی محبّت می‌کرد. امین هم او را دوست داشت و هر کاری غلام از او می‌خواست، انجام می‌داد.

روزی غلام و امین تنها شدند. غلام که دنبال چنین فرصتی بود، امین را کناری کشید و گفت: «اگر چیزی ازت بپرسم، راستش را به من می‌گویی؟»

امین گفت: «می‌گویم.»

 

غلام پرسید: «چرا مرا حاکم خودتان کردید؟ شما که مرا نمی‌شناختید؟»

امین جواب داد: «راستش را بخواهید، ما هر سال درست روزی که شما پیدایتان شد، به بیرون شهر می‌رویم و اوّلین کسی را که می‌خواهد وارد شهر بشود، حاکم خودمان می‌کنیم؛ امّا یک سال بعد او را به کنار دریا می‌بریم و ول می‌کنیم تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد یا طعمه درندگان شود.»

غلام پرسید: «یعنی با من هم همین کار را می‌کنید؟»

امین با خجالت سرش را پایین انداخت:

ـ بله.

غلام چند روزی خوب فکر کرد تا سرانجام راهی پیدا کرد. بعد به امین گفت که چه‌کار کند. امین چند تن از صنعتگران و معماران و کشتی‌سازان را انتخاب کرد. آن‌ها با وسایل زیادی به کنار دریا رفتند. در آن‌جا چند کشتی بزرگ ساختند و به آب انداختند. بعد هر چه را که لازم داشتند، بار کشتی‌ها کردند و به جزیره‌ای که در آن نزدیکی بود، رفتند و مشغول کار شدند.

چند ماه بعد، درست صبح روزی که یک سال تمام از آمدن غلام به آن شهر می‌گذشت، او را از شهر بیرون کردند.

غلام کنار دریا ایستاد و به آن دورها نگاه کرد. دل توی دلش نبود. ناگهان چشمش به کشتی بزرگی افتاد که به سوی ساحل می‌آمد. با خوشحالی بالا و پایین پرید و دست تکان داد.

کمی بعد، غلام و امین با هم به سوی جزیره‌ای می‌رفتند که امین آن را مثل بهشت کرده بود.