پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست ایران پژوهی جستار زندگی و عشق

جستار

زندگی و عشق

برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره  25647، سه‌شنبه 1 مرداد 1392


گفتگو با دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن) ـ کریم فیضی


اشاره: «گردونه روزگار» کتاب خواندنی و پرمغزی است که خانم دکتر بیانی در آن از زندگی، خانواده، خاطرات و تأملات خود با لحنی بسیار صمیمانه و خودمانی سخن گفته‌اند و به همت انتشارات اطلاعات به چاپ رسیده است. آنچه در پی می‌آید، بخشی از این کتاب است.


نظر شما درباره زندگی چیست؟ یا بهتر بگویم: چگونه به زندگی می‌اندیشید؟

من مقوله زندگی و عشق را از هم جدا نمی‌دانم؛ این دو قابل تفکیک از یکدیگر نیستند. در مبحث «عشق» بسیار به زندگی نزدیک خواهیم شد و در مبحث «زندگی» بسیار به عشق نزدیک می‌شویم. من نوع دیگری نمی‌توانم بیندیشم.


و اما زندگی؟

ببینید کائنات بدایتی دارد و نهایتی؛ یعنی از «نیستی» می‌زاید و در «نیستی» می‌میرد. یا بهتر گفته شود: زندگی خطی است که دو سر آن «نیستی» است. انسان نیز که جزء چرخۀ «هستی و نیستی» است، همین‌گونه زاییده می‌شود، بر روی این خط زندگی می‌کند و سرانجام به «نیستی» می‌گراید. انسان هم می‌تواند یک موجود بسیار ناچیز در کل کائنات به شمار آید، ‌یا اصلاً‌ به شمار نیاید. یا می‌تواند با شعور، خرد،‌ دانش و اراده خود سرور کائنات گردد، آن‌گونه که هیچ موجود دیگری در کل آفرینش به پایش نرسد.


انسان در زندگی، یعنی در روی همان خطی که برای او تعیین شده، می‌خواهد چگونه طی طریق کند؟

بله، به عبارت دیگر می‌خواهد ذرّه‌ای بسیار ناچیز باشد، یا اینکه می‌خواهد با خرد و دانش و توان خود،‌ و حتی گاه با معرفت عرفان‌گونه و اشراقی خویش، بر جهان فرمان براند و «خلیفه‌الله» و «اشرف مخلوقات» باشد؟ او که زادۀ جبر است و باید این خط را بپیماید،‌ آیا به خود فشار می‌آورد که دست و پایی در اختیار بزند و مقداری هم اختیار یابد؟ این دیگر با اوست. بدین ترتیب بین انسانها گروههای گوناگونی را می‌توان مشخص نمود که همه‌ اندیشمندان جهان از آغازین دورانهایی که فکر جوانه زد و ریشه کرد تا به ‌امروز، از عارفان، فیلسوفان و حکیمان گرفته تا دانشمندان، سیاستمداران و اقتصاددانان و از این قبیل، در یکی از این گروهها جای می‌گیرند.


در مقام طبقه‌بندی، گروههایی را که بیان می‌کنید، در کجای زندگی جایشان می‌دهید؟

گروه اول، اندیشمندان و دانشمندانند که به قول ناصرخسرو سعی می‌کنند «درختشان بار دانش بگیرد» تا «به زیر آورند چرخ نیلوفری را» و بدین ترتیب جایی برای خود در جهان باز کنند و خود را پوچ نینگارند و موفق هم می‌شوند؛ زیرا سر به کار خود دارند و در آن غرقند و خدمت خلق می‌کنند. من در موارد گوناگون تفکرات این چنینی خود به یاد این بیت از ناصرخسرو قبادیانی، شاعر، عارف و فیلسوف قرن پنجم هجری می‌افتم که:

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری، چرخ نیلوفری را

به‌تازگی در این اندیشه‌ام که آن را ترجمه کنیم و برای ناسا (NASA) مرکز «هوا ـ فضای» آمریکا بفرستیم تا شاید در سردر خود آن را حک کنند؛ چنان ‌که بر سردر تالار «مجمع سازمان ملل» واقع در ژنو سوئیس که ‌امروزه به «دفتر سازمان ملل» تغییر نام یافته، از دیرباز شعر «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» از سروده‌های سعدی حک شده است.

گروه دوم، اداره‌کنندگان کشورند که اگر خوب عمل کنند، سرزمینشان را به صلاح و فلاح سوق می‌دهند و اگر بد اداره کنند، آن را به ورطه نابودی می‌کشانند.

گروه سوم عارفان و صوفیانند که با تحمل ریاضت‌‌کشی‌های سخت و جستجوهای مداوم برای دستیابی بـه «معرفت»، سرانجـام راه خود را می‌یابند و به مرتبه‌ای می‌رسند که از گزندهای طبیعت و زندگی که بسیار هم فراوانند، از گرما و سرما و گرسنگی گرفته ‌تا کینه و حسد و دشمنی‌ها مصون می‌مانند. در فقر و قناعت و صبر و رضا خوشند. از مرگ نمی‌هراسند و به اصطلاح «رند» می‌گردند و رها و «آزاده.» این‌گونه است که نسبت به بلایا و سختی‌های زندگی مصونيّت می‌یابند و امروزه تعداد آنان کم شده است.


گروههای بعدی چه کسانی هستند؟

گروه چهارم، از افرادی تشکیل شده که یک زندگی عادی را می‌گذرانند، کسب و کاری دارند تشکیل خانواده داده‌اند و سرگرم امور جاری روزمره‌اند. اینان اگر به کاری که می‌کنند اعتقاد داشته باشند، خانواده‌ای را که تشکیل داده‌اند، مرفه و منظم نگاه دارند، با یکدیگر مهربان باشند و به خصوص تفاهم بینشان برقرار باشد، تا حدودی راه مبارزه با شداید را و ‌در حد توان، طریق زندگی را نیز یافته‌اند.

گروه پنجم آن کسانند که بی‌هدف و کاهلانه، خود را در زندگی رها می‌کنند و هرچه باداباد می‌گویند؛ و چون پر کاهی در تندباد زمانه به این طرف و آن طرف چرخیده می‌شوند. در «کمدی الهی» اثر «دانته»، پرسیده می‌شود: «اینها چه کسانی هستند؟» و جواب داده می‌شود: «اینان ارواح سرگردانی هستند که در زندگی نه بد کرده‌اند و نه خوب!»


اجازه بدهید برگردیم به معنای زندگی.

به طور کلی زندگی مانند دریایی، گاه طوفان‌زا و گاه آرام است که انسان سوار بر تخته‌ای بی‌لنگر و پارو، بر آن روان است. هنگامی که دریا آرام است، او نیز تا حدی آسوده است. در غیر این صورت، او باید به نبرد بپردازد. اگر موج‌سواری و شنا بلد باشد، جزو سه‌گروه اول است که چه بهتر؛ زیرا دست و پایی درست می‌زند. اگر موج او را انداخت با شنا کردن خود را دوباره بر روی تخته‌پاره سوار می‌کند و بدین ترتیب خط را آگاهانه طی می‌کند.اگر جزو گروه چهارم باشد، سخت‌تر و ناشیانه‌تر به نبرد می‌پردازد و سرانجام راه به جایی می‌برد، و اگر جزو گروه پنجم باشد ‌که هیچ ‌یک از این دو کار را نداند، ناشیانه دست و پایی می‌زند. گاه سر از موج بیرون می‌آورد و نفسی تازه می‌کند و گاه دوباره به زیر آب می‌رود تا به آخر خط رسد و طومار زندگی‌اش طی گردد.


نتیجه اینکه شما زندگی را نوعی شنا می‌دانید.

زندگی «موج‌سواری» است. اگر می‌خواهی در آن کامیاب شوی، نه تنها شنا، بلکه موج‌سواری را بیاموز و خوب هم بیاموز. ببینید هدف زندگی در نزد همه گروهها، رسیدن به «خوشبختی» است؛ و به باور من خوشبختی در «تندرستی و شادکامی» خلاصه می‌شود؛ و وسیله دستیابی به آن، کوشش برای حفظ اولی و تلاش برای دستیابی به دومی است.


راه رسیدن به خوشبختی چیست؟

«وجدان آسوده و عشق» اسباب کار خوشبختی‌اند، بدین معنی که هنگامی که هر کس شب‌هنگام که سر بر بالین می‌گذارد و با خویشتن خلوت می‌کند، به خود بگوید که: من در روز وظایف خود را انجام داده‌ام. همه را دوست داشته‌ام. دلی را نیازرده‌ام و برعکس اگر از دستم برآمده، دلی را به دست آورده‌ام و توانسته‌ام لبخندی بر لبی بنشانم و برق شعفی را در نگاهی ببینم. در ضمن، اگر کسی در کنار این موارد، دردی هم در تن خود احساس نکند، انسان خوشبختی است. در این راه، زیاده‌طلب نباید بود.


یعنی نوعی هماهنگی بین جسم و روح.

بله، هماهنگی بین جسم و روح از واجبات رسیدن به هدف است. یکی جدای دیگری منظور را حاصل نمی‌کند. روح سالم در بدن سالم رشد می‌یابد و بالیده می‌شود. اگر انسان، نه دردی در روح خود احساس کند و نه در جسم خویش، او به «خوشبختی» دست یافته است.


تا آنجا که من می‌دانم، از نظر شما زندگی مقرون به عشق است و بدون آن، زندگی تفسیر واقعی خود را پیدا نمی‌کند.

کاملاً درست فهمیدید. عشق ملاط زندگی است. لطف، شادابی و زیبایی توسط عشق ایجاد می‌گردد. به قول حافظ: بندۀ طلعت آن باش که «آنی» دارد. روزی با مادرم درباره مسائل زندگی بحث می‌کردیم. ایشان به علم نجوم علاقه فراوان داشت و می‌گفت: «اگر وقت بیشتری می‌داشتم، این علم را نیز فرا می‌گرفتم.» آن روز آنقدر بحث ما ادامه یافت تا به عشق رسیدیم. مادرم در کمال سادگی، ولی بسیار جدی گفت: «باباجان! کلة بی‌عشق کدوست!» منظورشان «کدوتنبل» توخالی بود و بحث با چند اشاره اساسی عرفانی ـ علمی ایشان در این باره پایان پذیرفت.


شاید از همین مسیر بتوان موضوع تکامل و پویایی را در متن زندگی مورد مطالعه قرار داد.

زندگی به قول مولانا پیوسته در حال «شدن» و «نوشدن» است، و این نوشوندگی هر روزه که البته با تلاش میسر است، انسان را رو به تکامل می‌برد و اگر کوشش بر این باشد که او در این «نوشوندگی» سهمی به خود اختصاص دهد، زندگی تا حد زیادی قابل قبول می‌شود و به قول معروف: این دو روزه عمر با رضایت خاطر می‌گذرد؛ و این‌گونه، انسان که از «نیستی» آغاز کرده، به آخر خط می‌رسد؛ به قول خیام:

فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت‌هزار سالگان سر به سریم


پاسخ پرسش زندگى را در کجا مى‏توان یافت؟

هنگامى که به دنبال پاسخگویى به پرسش شگفت شما، «زندگى» که سرى به لاهوت‏ دارد و پایى به ناسوت، در مکتب‏ها و مشربهای موجود مرورى مى‏کنیم، بیش از همه، خود را به ‏عرفان ایرانى نزدیک مى‏بینیم؛ زیرا انسان که فرزند زمان و مکان خود است، هم تاریخ‏ساز است و هم تاریخ سازندۀ اوست؛ ولى گویى این مشرب که خود نشأت گرفته از تاریخ این‏سرزمین کهنسال است، وراى همه زمانها و مکانها در حرکت است و در رأس همه عارفان ‏مکتب‌ساز، مولانا جلال‏الدین بلخى را می‌یابم. او نه تنها سنگینى بار زندگى زمینى، بلکه بار هستى را با نیروى «عشق» بر دوش خود مى‏کشاند و ملاط پیونددهندۀ‏ همة ارکان وجود را «عشق» مى‏بیند:

جمـع بـایـد کـرد اجزا را بـه عشـق
تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق


عشقى که مولانا از آن مى‏گوید، چگونه است و چه نسبتى با زندگى دارد؟

در نزد مولانا، «واجب‏الوجود» محور عشق است؛ و جهان مدارهاى متصل و وابسته ‏به آن؛ که یکى از دیگرى تفکیک‏پذیر نیست. به باور او نیروی عشق است که اجرام و ذرات را جمع و به هم نزدیک و سپس متصل مى‏سازد، و هم شدت آن، سبب انفجار و تفریق مى‏گردد. نتیجه اینکه عشق نیرویى شگرف و سبب «حرکتى دورانى» است که به کل کائنات وابسته ‏مى‏شود:

دور گردون‏ها ز مـوج عشق دان
گر نبودى عشق، بفسردى جهان

همه اجزاى کائنات، با شور و شوق در جستجوى یکدیگرند تا به هم بپیوندند و این‏چنین، همه عالم با نیروى عشق در تکاپو و حرکت است. پس «حرکت» نیز که چون «نیرو»، جوهرِ زندگى است، ناشى از عشق است؛ و به تعبیر درست‏تر، نیروى محرک کائنات‏ و به دنبال آن زندگى، عشق است:

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

به ‏مدد عشق به گونه‏اى ارادى، انسان از سایر موجودات ممتاز مى‏شود و اشرف مخلوقات مى‏شود و در جایگاه «خلیفة‌الله» قرار مى‏گیرد. در نظر او، ناقض و مانع عشق، زشتى‏ها، پلیدى‏ها، تاریکى‏ها و به خصوص جهل مى‏باشند که باید از آنها دورى گزید و در غوغاى زندگى به مدد آن به دانایى و والایى دست یافت. مولانا مى‏گوید: هنگامى که انسان عاشق شد، دیگر در او شبهه و اشکال باقى نمى‏ماند و هستى و نیستى را درمى‏یابد که هستى و نیستى دو سر رشته زندگى‏اند. او چنان بر عشق پاى مى‏فشرد که حتى نوعى «جبر» در آن مى‏یابد و مى‏گوید:
چون آدم گناه کرد، حق‏تعالى او را از بهشت بیرون کرد و گفت: «اى‏آدم، چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردى زجر کردم، چرا با من بحث ‏نکردى؟ آخر تو را حجّت بود. مى‏گفتى که همه از توست و تو کردى. هرچ تو خواهى در عالم، آن شود و هرچ نخواهى هرگز نشود؟ این چنین حجّت راست ‏مبین واقع داشتى؛ چرا نگفتى؟» گفت: «یارب، مى‏دانستم، الا ترک ادب نکردم درحضرت تو؛ و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم!» (فیه‌مافیه، چاپ استاد فروزانفر، ص102)

آنگاه مولانا مى‏افزاید: «نهادم پاى در عشقى که بر عشّاق سر باشم». او که‏ تکامل‏بخش مشرب یا مکتب «وحدت وجود» است، مى‏گوید: «خلقان خدا همه اجزاى اویند... و او کل است؛ و به این دلیل که عشق از اوصاف الهى است و انسان جزئى از کل است»، پس انسان عاشق از همه عیبها مبرّا و منزّه است و عشق دواى همه دردهاى او:

شاد باش اى عشق خوش‌سوداى ما
اى طبیب جمـله علتـهاى ما

به باور او انسان از راه «خرد و دانش» یا بهترگفته شود «دانایى»، به عشق و کمال راه مى‏یابد. سپس از آن درمی‌گذرد و آنگاه «دیدار حق» دست مى‏دهد.


دادن زمام و عنان زندگى به دست عشق، آدمى را به کجا و چه مراحل و مراتبى مى‏رساند؟

مولانا می‌سراید:

قطـره‏اى دانش که بخشیدى ز پیش
متصل گردان به دریاهاى خویش
قطـره‏اى علم است انـدر جان من
وارهانش از هوی و ز خاک تن

هنگامى که این طرز اندیشه را به گونه زمینى، روزمره و کردارگرایانه ‏به‏ کار گیریم، مى‏بینیم شعور انسان را برمى‏انگیزد تا خرد را فرا راه خود قرار دهد تا به دانش رسد، خود را تربیت کند و بپالاید تا به «هنجار» رسد.


انسان در زندگى به دنبال چیست؟ و آیا به آنچه مى‏خواهد، مى‏تواند در زندگى برسد؟

اگر دقیق بنگریم، انسان به دنبال شادکامى است؛ این شادکامى در دو چیز خلاصه ‏مى‏شود: یکى تندرستى و سلامت جسم و دیگرى، وجدان بیدار و آسوده. در پایان کار و فعالیت ‏روزمره، هنگامى که انسان سر بر بستر مى‏نهد، اگر در هر یک از این دو خللى وارد شده باشد، آرامش از وى سلب مى‏گردد و عدم آرامش، زندگى را دگرگون، آشفته و مختل مى‏سازد. خانه‏هاى آرام و بدون درد روحى و جسمى، یک کشور را آرام مى‏سازند و کشورهاى آرام، کل ‏جهان را به آرامش سوق مى‏دهند. رفاه آدمى، رفاه کل عالم است؛ زیرا به‏گفته سعدى:

بنى‌آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تـو کز محنت دیگران بى‏غمى
نشاید که نامت نهند آدمى


این شعر تا چه حد جدى گرفته شده؟ آیا واقعاً عشق جایگاه و کارکرد خود را در زندگی بشری یافته است؟

متأسفانه ‌امروزه با چنین طرز اندیشه‏اى که باید بر جهان مسلط باشد، روبرو نیستیم و در دوران اوج تکنولوژى، به این باور مى‏رسیم که‏ عشق یا همان «ملاط زندگى»، آن‏طور که شایسته است، کارساز نیست. گفته‌اند که ابلیس نیز عاشق است؛ زیرا او عاشق خدا بود و نمى‏خواست جز او را سجده کند. بنابراین غرور او را گرفت، نافرمانى کرد و به راه کج و تباهى افتاد؛ و از آن پس گروهى را به دنبال‏ خود کشانید و مى‏کشاند!
البته نمی‌توان گفت که عشق وجود ندارد.

بله، مى‏بینیم که در هر صورت، عشق در کار است و به مدد آن زندگى در نظر انسان ‏گشاده و روشن مى‏گردد. او لذتهاى زودگذر را مى‏چشد؛ ولى سرمست نمى‏شود. رنج و محنت را آسان تحمل مى‏کند و مسائل حقیر زندگى، وى را از جاى به در نمى‏برد و دچار حسد و کینه‏اش نمى‏کند:

عشق و طلب چه باشد؟ آیینـة تجلى
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب


در مقام نتیجه‏گیرى از حقیقت و هویت زندگى، فکر مى‏کنید زندگى را در نهایت چگونه باید تحلیل کرد؟

زندگى مجموعه‏اى از ستیز خرد با جهل و نور با تاریکى است؛ همان ‏که باور دینى و آیینى ایرانیان باستان بود و همان ‌که «شاهنامه» فردوسى بر مبناى ‏آن استوار گردیده است. در این ستیزِ زندگى‏ساز، انسان به یارى عشق براى کسب والایى و نیکبختى مى‏کوشد که از «خرد» و «نور» حاصل مى‏شود؛ و به باور عارفان که از این آبشخور بهره‏ها گرفته‏اند، عشق که میترا (یا مهر قدیم) نیز بر آن پاى فشرده است، از هزاره‏هاى دور گذشته تا به‌ امروز و همیشه، مى‏تواند معناى زندگى باشد. به قول مولانا:

شاخ عشق اندر ازل بین، بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثرى و ساق نیست

اگر جزو گروههای اولیه‌ای باشد که بحثش گذشت، با تربیت خود که سخت هم هست، می‌تواند تا حدودی خود را به جانب نیکبختی بکشاند. سعی و کوشش فراوان در این راه لازم است.


در باور شما «عشق» به چه معناست؟

این سؤال کل کائنات را در بر می‌گیرد؛ یا بهتر بگویم کل کائنات بر محور این کلمه کوچک سه‌حرفی می‌چرخد. به قول مولانا:

چـون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت

به هر حال باید این مفهوم عالمگیر و عالمساز را معنی و تفسیر کرد.

من پیوسته در جستجوی عشق، در لابلای اندیشه‌ها و گفته‌های انسانهایی گشته‌ام که یک تثلیث را ساخته‌اند: مولانا، سعدی و حافظ که یکی پس از دیگری در فاصله‌ای نه چندان دراز از یکدیگر آمده‌اند. هر یک به زبانی همانی را گفته که آن دیگری گفته است؛ که آن نیز تکراری از مفاهیم عشق در گذشته‌های دور و نزدیک است؛ ولی کاملتر و به زبان آنان. البته از آن میان سعدی مقداری زمینی‌تر، آشکارتر و کردارگرایانه‌تر، زمین و آسمان را به یکدیگر پیوند داده است که این پیوند با عشق امکان‌پذیر می‌گردد.


دکتر اسلامی ندوشن تعبیری دارد که عشق موجود در غزل فارسی دست نیافتنی است. فکر می‌کنم باید از عشقی سخن گفت که دست یافتنی و وسیله‌ای باشد برای رشد و ارتقای انسانی.

درست است، آن عشق «عشق ربّانی» است که نزد عرفا با ریاضت‌کشی و گذشتن از «هفت شهر عشق» باید به آن دست یافت؛ ولی باید میانه را گرفت و با سود جستن از «عشق آسمانی» آن را دست یافتنی کرد. با همین وسیله که خود به تدریج تبدیل به هدف می‌شود، است که انسان خاکی از زمین کنده می‌شود و به سوی بالا روی می‌آورد. عشق جسمانی، با عشق روحانی و عشق ربّانی مرتبط است؛ چون حلقه‌هایی که یک زنجیر را می‌سازند؛ منتها گروهی که عارفانند تا آن بالا می‌روند و مردم عادی، تک و دویی می‌زنند و نیمه‌های کار از پا می‌افتند. اگر عشق جسمانی وجود نداشته باشد، به قول مولانا و سعدی «نردبان» برای صعود فراهم نمی‌شود و اگر این نردبان کج و لق باشد، هرگز از آن نمی‌توان به بالا رسید:

عشق‌هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود

هنگامی که از نردبان گذشتی و به بالا رسیدی، از آنجا که به پایین بنگری همه چیز زیباتر، شفاف‌تر و روشن‌تر نمایان می‌گردد، مانند کل زمین که از بالای جو یک کره شفاف آبی و بی‌هیاهو و بی‌گناه جلوه می‌کند.
برداشت من این است که شما عشق را بیشتر در تلقی مولانایی مهم و اصیل می‌بینید.

مولانا معتقد است که در کائنات همه ذرات زنده‌اند و در نتیجه شادمانی و انبساط هنگامی به انسان دست می‌دهد که با کل عالم که زنده است، در حال سازش و آشتی به سر برد: آدمی بر قدّ یک تشت خمیر/ برفروزد ز آسمان و از اثیر. او در مورد آفرینش جهان معتقد است ابتدا در جهان هیچ نبود جز «ذره»؛ و عالم هستی از انفجار آن ذره به وجود آمده، همانی که ‌امروزه در نزد ستاره‌شناسان «انفجار بزرگ» خوانده می‌شود:

آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید، چون جست از کمین

آنگاه از این انفجار، ذرّات جدا شده از هسته اولیه که غبار، یا دود ابرمانندی را به وجود می‌آورند و فضا را آکنده می‌کنند، یکدیگر را درمی‌ربایند و تشکیل ستارگان و اجرام آسمانی را می‌دهند؛ و می‌گوید: «دود را انجم داد»؛ و یا: «آفتاب از ذره‌ای شد وامخواه». پس از آنکه «جزءها» به هم پیوستند، انجم و افلاک که قشرهای به هم پیوسته ذرّات می‌باشند، تشکیل می‌شوند. این‌گونه مولانا برای اثبات آفریدگار که با کل عالم پیوسته است، می‌سراید: «سوی کلّ خود رو ‌ای جزو خدا». آنگاه که توده‌های به قول او «دودی‌شکل» یا ابرمانند اجرام که از انبساط مادّه تشکیل یافته، یا بهتر گفته شود، پس از فشرده شدن و انقباض ذرّات، که در آن انفجار حاصل می‌شود: «می‌شکافد آسمان از شادی‌اش»؛ و می‌توان این شادی را به «عشق» نیز تعبیر کرد، این فشردگی و انقباض، سپس انفجار و یا این «جمع و تفریق» که از پی هم می‌آیند و «حرکت» را ناشی می‌شود، به دنبال هم و با تسلسل در کارند:

اختـرانِ تـافته بـر چارطاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق

به دنبال این «جمع و تفریق» که «حرکت»، «نیرو» و «تضادّ» را به دنبال دارد، مولانا هستی و کائنات را در یک شکل‌پذیری دائمی و یک دگرگونی وقفه‌ناپذیر و یک تحوّل می‌بیند:

همـه اجزای مـا را او کشانیده‌ست از هر سـو
تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را

ستاره‌شناسان نیز همین برداشت را دارند. بر اثر این تنازع مداوم در گستره گیتی و تحرّک دائمی ماده، و شکل‌پذیری جهان، او آن را پیوسته «نو شنونده» می‌بیند که توقف و تباهی ندارد، بلکه پیوسته به سوی تجدد، زیبایی، تازگی و طراوت و تکامل پیش می‌رود.


شاید بسیاری از رازهای مولانا را بتوان در همین چارچوب شناخت و کشف کرد.

بله و به همین جهت است که مولانا شیفته تازگیها و نویی‌هاست: هر روز خوش است منزلی بسپردن/ چون آب روان، فارغ از افسردن + دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت/ امروز حدیث تازه باید کردن. و یا:

نـوبت کهنه‌فروشـان درگذشت
نو فروشانیم و این بازار ماست

او پیوسته در کار آن است که از آسمان به زمین رود و یا برعکس، از زمین بر آسمان شود. یا بهتر گفته شود زندگی لاهوتی و ناسوتی را به هم درآمیزد، و بین آن دو تلفیقی هماهنگ ایجاد کند. بدین جهت است که این ابیات مبيّن احوال خصوصی شخص او نیز می‌باشد. شگفت آنکه اگر سیری در زندگی مولانا داشته باشیم، می‌بینیم که ماجراهایی که بر او گذشته نیز تابع این «جمع و تفریق» بوده است.
شاید بتوان علت اصلی موضوع را به غیبی بودن عشق برگرداند.

همین‌طور است. بدین جهت مولانا خود «بر عالم لامکان» عاشق است و بر این باور که در ساختمان عالم که از تجمع ذرّات ایجاد گشته و بحث آن گذشت، کششی نهفته است که سبب این تجمع می‌گردد و آن کشش «عشق» نام دارد: «کوهها چون ذرّه‌ها سرمست تو.» پس همه ذرّات کائنات با شور و شوق در جستجوی یکدیگرند تا به هم بپیوندند و این چنین همه عالم با نیروی «عشق» در تکاپو و در حرکت است. پس «حرکت» نیز که جوهر زندگی است، ناشی از «عشق» است؛ و به تعبیر دیگر، نیروی محرک کائنات «عشق» است. به قول او: «در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست»؛ و این‌گونه است که تنازع بقا و بقای نسل ادامه می‌یابد که آن هم شبیه «جمع و تفریق» و فعل و انفعالات کل آفرینش است.

او بر این باور است که با مدد گرفتن از «عشق» و رسیدن به معشوق، انسان از سایر موجودات برتر و «اشرف مخلوقات» می‌شود. زیرا او که اندیشمند است، نماد ساختار آفریدگار در کل کائنات است که این نماد بخصوص با «عشق» تبیین می‌گردد و حافظ می‌سراید:

جلوه‌ای کرد رُخت دید مَلک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر «آدم» زد


عشق را در روزگار جدید چگونه می‌بینید؟

هرچه می‌نگرم، من که در قرن بیست ویکم زندگی می‌کنم، برداشت خود را از «عشق» جز آنچه عارفان ما گفته‌اند و من آن را تکرار کردم، نمی‌یابم. البته نوع عشق عارفانه با عشق زمینی متفاوت است؛ ولی می‌توان از آن الهام گرفت و مقداری آموخت. ‌ای کاش مردمان این زمان همین‌گونه بیندیشند و لااقل نردبان صعود را زیر پای خود گذارند. آنگاه خوشبخت‌تر از آنچه هستند، خواهند بود. به همین جهت است که می‌بینیم نه تنها دنیای شرق، بلکه غرب نیز به دنبال گمشده خود که همانا خوشبختی و آرامش است، به تدریج از مولانا، سعدی و حافظ یاد می‌کند، به خصوص اخیراً از مولانا بیشتر.
اگر ما انسانهای قرن بیست‌ویکم، در حد «عشق ربّانی» که از زمین نشأت می‌گیرد و انسان را به اعلی علیین می‌برد، نمی‌توانیم بجهیم، چرا از این به قول سعدی «اکسیر» در حد توان زمینی خود سود نجوییم و آن را در کام خود فرو ندهیم؟

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه