چهارشنبه, 05ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 18 - مرگ کاووس شاه

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 18 - مرگ کاووس شاه

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد صلواتی

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سرِ موی مشکین چو کافور گشت

همان سروِ یا زنده شد چون کمان
ندارم گران، گر سرآید زمان

ای عزیز!

داستان دوازده رخ را از روایت حکیم توس خواندی و دانستی که پهلوانان توران زمین یکی پس از دیگری به خاک و خون غلتیدند. حتی سپه‌سالار پیران که روزگاری کیخسرو و مادر فرنگیس (دختر افراسیاب) را از مرگ نجات داده بود، به دستِ سپه‌سالار ایران و به فرمانِ کیخسرو،کشته شد. دوازدهمین رخ افراسیاب بود که به دستِ فرزندِ سیاوش (داماد افراسیاب) گرفتار آمد و به تیغِ دژخیم، دو نیم شد. اکنون ادامة داستانِ کیخسرو:

ز یزدان، چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سویِ خانِ آذر شتافت

ببودند یک روز و یک شب به پای
به پیشِ جهان داورِ رهنمای

کیخسرو، پادشاهِ پیروزِ ایران، از کنارِ همان دریا که افراسیاب را به دو نیم کرد، به سوی پرستشگاه رفت.

یک شبانه روز به پرستش و نیایش ایستاد و در پایان، خزانه‌دارِ گنجِ خود را فرا خواند و به خادمانِ پرستشگاهِ «آذرگُشَسپ» گنج و هدیه‌های فراوان داد. سپس به سویِ پایتخت بازگشت و در هر شهری که بر سرِ راهش بود توقف کرد و به مردمِ فقیر سیم و زر داد و به بزرگان هدیه‌های دیگر بخشید:

به شهر اندرون هر که درویش بود
و گر خوردش از کوششِ خویش بود

بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی به داد و دهش بنده کرد

چهل شبانه روز جشن وشادی بر پا بود. زن و کودک، بزرگ و کوچک، پهلوان وسپاهی، کشاورز و صنعتگر، همه در مجلس جشن شرکت داشتند و همه از سفرة رنگینِ پیروزی بهره بردند.

کاووس که این همه شادی و شادمانی مردم را دید، شاد شد، و از انتقامِ خونِ فرزندش (سیاوش) یزدان را سپاس گفت:

چو با ایمنی گشت کاووس جفت
همه رازِ دل پیشِ یزدان بگفت

چنین گفت که ‌ای برتر از روزگار
تو باشی، به هر نیکی آموزگار

ز تو خواستم تا یکی کینه ور
به کینِ سیاوش ببندد کمر

 

«از تو شکوه و ثروت و تاج و تخت یافتم، و از تایید و پشتیبانی تو بود که نامِ بلند پیدا کردم، درحالی که لیاقت این همه را نداشتم. و بعد از تو خواستم که کسی پیدا شود تا انتقامِ خونِ سیاوش را بگیرد. این همه آرزو برآورده شد. اکنون سالم از صد و پنجاه گذشت(سه پنجاه بر سر گذشت) و موی سیاهم مانند کافور سپید گشت، و قامت چون سروِ من، همچون کمان خمیده شد. پس اگر روزگارم به سر‌ آید «رخت از این جهان ببندم، برای من و برای دیگران، کاری گران نخواهد بود.»

کاووس هچنان به راز و نیاز پرداخت و از گذشته با ایزدِ رهنما سخن مگفت:

بسی بر نیامد بر این روزگار
کز او ماند، نام از جهان یادگار

جهاندار کیخسرو آمد به گاه
نشست از برِ زیر گه با سپاه

زمانی از نیایش وستایش کاووس نگذشته بود، که جان به جان آفرین داد و از این جهان رفت. کیخسرو از تخت پایین آمد و همراه سپاهیان و درباریان به عزاداری پرداخت. فرمان داد برای او آرامگاهی بلند (به اندازة ده کمند) بسازند. با عود و عنبر آنجا را خوشبو کنند، تختِ عاج در آن قرار دهند و تنِ کاووس را در مُشک و کافور خشک کنند:

بر او تافته عود و کافور و مُشک
تنش را بدو در بکردند خشک

نهادند زیر اندرش تختِ عاج
به سر بر زکافور، و از مُشک تاج

کیخسرو چهل شبانه روز، بر تخت ننشست، و لب بر نوشیدنی نگشود. نه شادی کرد، نه با کس گفت‌وگو، نه دانا، نه جنگ‌آور وپهلوان.

پس از آن بر تخت نشست و بزرگان و درباریان و پهلوانان و سپاه را به حضور پذیرفت و با آنان به گفتگو پرداخت.

*

در پایان ِ این داستان، حکیمِ خردمندِ توس به خوانندهٔ اشعارش پند می‌دهد و از حکمتِ روزگار یاد می‌کند:

چنین است رَسم سَرایِ سِپَنج
نمانی در او جاودانه، مَرَنج

چنان دان که گیتی تو را دشمن است
زمین بَستر و گور پیراهن است

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه