پنج شنبه, 15ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت کتاب‌ گریخته از سلجوقیان، فرارى از عباسیان - درباره کتاب «سفر دیدار» نوشته دکتر محمدرضا توکلی صابری

کتاب‌

گریخته از سلجوقیان، فرارى از عباسیان - درباره کتاب «سفر دیدار» نوشته دکتر محمدرضا توکلی صابری

نورالدین زرین کلک

 

سفر دیدار
دکتر محمدرضا توکلى صابرى
نشر اختران، ٢٢٢ صفحه ١٣٩۴، ١8٠٠٠ تومان

اگر قله‌هاى ادبیات فارسى شش تا باشد، ناصرخسرو حتما یکى از آنها است. او نه تنها شاعرى بزرگ، فیلسوف و ریاضى دان بود، که روحى بزرگ و دلى دریایى داشت. او اولین کسى است که سفرنامه نویسى مستند و علمى را بنیان گذاشت و از تن آسایى در دربار پادشاهان چشم پوشید و خود را آواره کوه و بیابان کرد تا به من وتو بیاموزد که هدف از زندگى بردگى حاکمان و عشرت ورزیدن و امنیت و رفاه نیست.

داستان دراز و جذاب سفر ناصرخسرو از بلخ که زادگاهش است، در آسیاى میانه تا اسوان در میانه آفریقا بحث مفصلى است که جایش اینجا نیست و خود کتابى جداگانه مى طلبد که بسیارى شرق شناسان و مورخین اسلامى و غیر اسلامى نوشته اند و اهمیت و اعتبار این مرد بزرگ را ستوده اند.

آنچه مى خواهم بگویم این است که مردان بزرگ تنها متعلق به تاریخ گذشته نیستند و در هرزمان حتی در زمان ما که زندگى و آرمان‌ها جابه‌جا شده‌اند نیز وجود و حضور دارند. - چه ما بشناسیم و چه نشناسیم - وصد البته قصد از نوشتن این یادداشت نیز شناساندن یکى از این ابرمردان معاصر است که یقین دارم نمونه ى مثال زدنى تاریخ معاصر و آینده است.

دکتر محمدرضا توکلى صابرى که دکترا و تخصص و فوق تخصص خود را از دانشگاه تهران و دانشگاه دو مونفورت و دانشگاه اکستر انگستان در داروسازى گرفته است از بیست و هفت سال پیش در شهر پاول آمریکا اقامت دارد و همچنان در همان تخصص پیش گفته کار و زندگى می‌کند. خارج از زندگى حرفه اى اش یک ناصرخسروى قرن بیست و یکم است. او به مناسبت هزارمین سالروز تولد ناصرخسرو از آمریکا راه افتاده و تمام مسیر ناصرخسررا از مرو تا قدس و از قاهره تا اسوان واز بندر دیلم تا سرخس را طى کرده و قدم به قدم سفرنامه دوم را نوشته و قیاس زنده اى کرده جهان یک هزار سال بعد را با جهان یک هزار سال پیش! اگر من در تمام مدت سفر او و مقدمات و موخراتش ناظر او نبودم، نمى توانستم باور کنم و شک نکنم در همه داستان و اجزاى داستان او.

دکتر محمدرضا ناصرخسرو (این کنیه را من به او مى دهم و از شما هم دعوت مى کنم او را چنین بشناسید). شرح آن سفر و بازگشتش را در دو جلد به نام سفر برگذشتنى (انتشارات علمى فرهنگى) در حدود هفتصد صفحه نوشته و به چاپ رسانده است. در پایان سفرش که در طى هفت سال انجام شد، به نقطه اى رسید که نقطه پایان زندگى ناصرخسرو نبود، یعنى از مرو تا اسوان و بازگشت به بلخ را حکایت مى کرد، اما زندگى بعد از آن‌اش هنوز در پرده مانده بود و روح او را نا آرام نگه مى داشت.

ناصرخسرو پس از بازگشت به زادگاهش اوضاع را نه تنها بر وفق مراد نیافت بل که مغضوب دستگاه حاکم شد، و قصد جانش را آشکار مى دید، پس شرط سلامت را در گریز از میدان توطئه و دسیسه جست و از بلخ بیرون جست و جان به جایى برد که لشگر سلجوقیان را راه نبود. کوهى در ولایت یمگان در سلسله کوه‌هاى هندوکش که امروز دورترین نقطه اى در افغانستان است.

و عجبا که روزگار دکتر محمدرضا شباهتى تام و شاید بدتر از روزگار خود ناصر خسرو دارد. جنگهاى داخلى و محاربات تمام نشدنى افغانها و طالبان و دولت مرکزى افغانستان آن چنان گسترده و عمیق و دائمى است که صد رحمت به جنگ طلبى هاى سلسله هاى تورانیان.

بارى دکتر محمدرضا ناصرخسرو در همین هنگامه جنگاجنگ و نا امنى دل به دریا مى زند و براى رسیدن به آرامگاه مرادش در یمگان که دهکده دورى بر فراز کوهى دوردست در افغانستان است از راه تاجیکستان به آنجا مى رود.

در این سفر نکته هاى بسیار نادرى که تنها در چنین مراحلى مى تواند اتفاق بیفتد پیش مى آید که ذکر برخى از آنها اشتهاى خواننده را برمى انگیزاند.

در طول سفر بسیار پیچیده و اغلب هول انگیز نویسنده از پایتخت تاجیکستان یعنى شهر دوشنبه تا پایان بازگشت او نام «ناصرخسرو قبادیانى» راز توفیق و کلید طلایى است که درهاى بسته را بروى او باز مى کند و چه از مرز ها و چه در بلایا او را نجات مى دهد که آخرینش به قرار زیراست:
«در ساختمان مرزى تاجیکستان، مرزبان پا کرده بود توى یک کفش که ویزى یک کرتى( ویزاى یک باره) دارى و نمى توانى دوباره به تاجیکستان برگردى. صورتى جدى و بى حالت داشت که هیچ حسى در آن دیده نمى‌شد، نه خشم، نه افسردگى، و نه خوشحالى، مانند بازجویان ک، گ، ب، شوروى... (و پس از یک صفحه توضیح): گفتم صفر حقدادف را مى شناسى؟ (که رئیس آکادمى تاجیکستان است؟) گفت: مى شناسم. گفتم مهمان او هستم. باز گفت: ویزایت یک کرتى است. پرسید از ناصرخسرو چه مى دانى؟ یک شعرش را بخوان. تا به حال ندیده بودم در مرز از کسى بخواهند شعر بخواند. شعر «درخت تو گربار دانش بگیرد/به زیر آورى چرخ نیلوفرى را خواندم. »....گل از گلش شکفت و تمام ماهیچه هاى صورتش به حرکت در آمد... لبخند وسیعى برلبانش نقش بست. خودش شعرى از ناصرخسرو خواندم من نیز شعر دیگرى خواندم، بعد از حافظ، بعد رودکى و فردوسى ....». و به این ترتیب نه تنها ویزایش را قبول کرد، بلکه حق و حسابى هم نگرفت. شصت هفت ساله و چند شب نخوابیده در جایى دیگر نویسنده ناچار است در وسط آفتاب سوزان کوهستان با راننده اش که ماشینش خراب شده، مسافت زیادى را پیاده طى کند، خسته و کوفته و تشنه از شدت بى حوصلگى قرار مى گذارد با همراهش یک شعر دو نفره با هم بسرایند. نویسنده یک مصرع و همراه و میزبانش مصراع دیگر را مى‌سرایند تا سر هردوشان گرم شود. هرچند که مغزشان دارد از تابش داغ آفتاب جوش مى آید!

به راه و گذرگاه مرد زمان     گذشته بسى سده ها در جهان   
به دیدار آن خسرو نامدار       به سوى مزارش شدیم رهسپار
همى ره سپردیم به دشت و به کوه پى پاى یمگانى رزمجو
بلند آفتاب بر فراز بدخشان کوه     شگفتا چه رخشنده و پرشکوه
....

نگه کن که شاهین کجا لانه کرد      همانجا که خسرو به کوه خانه کرد
بزرگى که از دشمن هراسد همى       به آنجا رود تا که دشمن نتابد همى
بگفتا نگاهم به ره     بود سالها  درود بدخشانیان بر شما
بگفتیم نمردى و زنده اى بازهم      که نامت بلند و سرافراز هم
نمردى تو و زنده ماندى همى        تو دشمن به پستى نشاندى همى
زدیدارش آب بر چشمان نشست      زبان از سخن گویى هم باز بست

....

به پاى مزارش زدیم بوسه ها          پسودیم به سنگش همى، رویها
بگفتیم درود و درود و درود       تو با بایسته اى جاودانى

نکته هاى این کتاب چنان دلنشین و از طرفى چنان زیاد است که قابل شمارش نیست. مانند رفتار کریمانه‌اى که قوماندان (فرمانده) ابتداى مسیر خطرناک فیض آباد به جرم مى‌کند و دو وانت پلیس همراه با چهارده سرباز تفنگدار همراه او مى کند تا او را اسکورت کنند و از خطر حملات پیش بینى نشده حفظ کنند.

باید بگویم در تمام طول سفر چیزى که مانند ابر بر بالاى سر نویسنده حرکت مى کند و از او جدا نمى شود. هراس و اضطراب است. از نیروهاى امنیتى و شورشیان و طالبان و تروریست ها. و حتا وقتى از این هراس در مى آید در دام آدم هاى مشکوکى مى افتد که تا اتاق خواب و رختخواب او هم مى آیند و ناصرخسروى پاکدامن ما را در بحرانى قرار مى دهند که تصورش هم ترسناک است.

پایان کتاب با جمله اى تمام مى شود که یک شوک دیگر به خواننده مى دهد: «حال که این سفر به پایان رسید، در انتظار سفر دیگرى هستم، سفرطواف».


در پایان مقاله

سواى همه نکات دلنشین یا ترس آور سفرنامه، اشاره به چند نکته کوچک براى نویسنده شاید مفید باشد:
١-بسیارى از کلمات محلى و بیش از آن نامهاى جغرافیایى قابل تلفظ نیستند، زیرا اعراب ندارند. حقش این است که در تجدید چاپ این کلمات با فونتیک (آوانگاری فارسی) مشخص شود. براى مثال «جرم» را چى بخوانیم. جرم که از مقررات قضایى مانند جنایت است؟ یا جرم که از مقولات فیزیکى مانند ثقل است؟ یا جرم یا جرم یا جرم؟

٢-عکسهاى لابه‌لاى مطالب کتاب که در اصل رنگى و با کیفیت هستند در پروسه ى چاپ سیاه و سفید بیش از نیمى از ارزش خود را مى بازند. البته که چاپ رنگى و با کیفیت گران است، اما سپردان این کار به دست یک گرافیست کامپیوترى مى تواند وضوح تصاویر را به میزان قانع کننده اى نجات دهد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید