حكيم فردوسی
آقای احمد شاملو، ترا با نبرد دلیران چکار؟
- حكيم ابوالقاسم فردوسي
- نمایش از دوشنبه, 04 مرداد 1389 10:32
- بازدید: 6815
استاد فریدون جنیدی
در بیشتر انقلابهای جهان آیین بر آن بوده است که پس از به نتیجه رسیدن شورش، نام خیابانها، میدانها، و جایگاههای همگانی دگرگون شود!
در جریان انقلاب گفتاری در این باره نوشتم و گوشزد کردم که اگر گروههای انقلابی برآنند که نامها را دیگر کنند، میباید که چندین نکته مهم را از نظر دور ندارند.
از جمله: قواعد و قوانین زبان فارسی، روابط تاریخی و اجتماعی، اصول محلی وجغرافیایی... و بالاخره اولویتها، برتریها!
شورای انقلابی جوانان نگذاشت که فریاد من به گوش همه برسد، و از آن جمله در خراسان زادگاه فردوسی، نامی را تغییر دادندکه دست کم به دو گروه زخم زد:
زخم نخست بر کسانی خورد که با بیمهری و ناحقشناسی نام دانشگاه فردوسی را دیگر کردند. غافل از آنکه این دانشگاه کوچک، که بیگمان؛ ارز، و سنگ کشیدن نام عظیم فردوسی را نداشت از جمله همه جایهایی است که ز باران و از تابش آفتاب، ویران خواهد گردید، و این کاخ بلند فردوسی است که تا جهان هست از باد و باران گزندی نخواهد دید! روندگان جهان آینده به سستی خرد برگردانندگان این نام، فیلسوفانه خواهند خندید!
زخم دوم بر پیکر علی شریعتی خورد که در گمانش نیز نمیگذشت که نام خویش را به جای نام آن بزرگمرد همه زمانها بگذارد.
آنگاه، زمان میگذرد و روزی این دانشگاه شاهد برگزاری نطق انتخاباتی کسی میشود که، همو در این سخنرانی چنین میگوید که:
«فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده، و در شاهنامه نیرنگ و دروغ و سرگرم کننده مردم بدبخت یک کلمه هم از انسان و انسانیت یا خراسانی رنج دیده نامینبرده!»[1]
سیاه اندرون باشد و سنگدل / که خواهد که موری شود تنگدل
مردمان ایران بدین گفتار ننگریستند. زیرا که میدانستند گوینده آن شاهنامه نخوانده است وگرنه چنین بی پروا از آزاد مرد خراسان با نام «ضد بشر» یاد نمیکرد. اما این دریا در اندرون موج برمیدارد، بیآنکه ساحل را از تموج شگفت درونی او آگاهی باشد!
ستم؛ نامه بر عزل شاهان بود / چو دود دل بی گناهان بود
در این روزها اگر کسی ستم بر دیگری روا میداشت، رهگذری با خویش میاندیشید که:
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
و اگر شخصی از روی نادانی روزنامه یا کتابی را آتش میزد، رونده دیگری با خود زمزمه میکرد:
که فرهنگ آرایش جان بود / ز گوهر سخن گفتن آسان بود
***
توانا بود هر که دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود
و اگر کسی برای دفاع از عقیده خودش اعلامیه ای را از دیوار میکند،کسی بود که با خود بیندیشد:
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت / چنان دان که کوشنده نومید گشت
دریا موج بر میداشت:
چو دانا؛ ترا دشمن جان بود / به از دوست مردی که نادان بود
***
بنزد کهان و بنزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان
***
چنین است رسم جهنده جهان / همی راز خویش از تو دارد نهان
نسازد، تو ناچار با او بساز / که روزی نشیب است و روزی فراز
***
سر تخت شاهان بپیچد سه کار / نخستین ز بیدادگر شهریار
دگرآنکه بی مایه را برکشد / ز مرد هنرمند برترکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند / به دینار کوشد که بیشی کند
***
بدانگه شود تاج خسرو بلند / که دانا بود نزد او ارجمند
بنادان اگر هیچ؛ رای آورد / سر بخت خود، زیر پای آورد
***
پدر کشتی و تخم کین کاشتی / پدر کشته را کی بود آشتی
...
از پیشآمدهای روزگار یکی هم این است که بانو قدسی قاضی نور در کتاب جمعه شماره 20، با دقت و موشکافی هرچه بیشتر دگرگونیهایی را که در کتابهای درسی ابتدایی دادهاند بررسی میکند و یکی از ایرادهای او اینست که:
«در کتاب پنجم؛ داستان کاوه آهنگر -این سمبل کار و زحمت- که از حماسیترین و میهنیترین شعرهای فردوسی است نیز حذف شده است! »
سردبیر شاعر سیاستمدار منتقد مصحح آن کتاب، زیر برنامه آن بانو مینویسد:
«با این نظر موافق نیستیم، داستان کاوه یک «فریب حماسی» بیش نیست...».
و در ادامه سخنان خویش؛ گفتاری دارد که باید با عبرت بدان نگریست، و به این جهان جهنده که هنر را زیر افسوس پنهان میکند[2] نگریست!
چرا به سخن این نویسنده؛ میباید چنین نگریستن؟ از برای آنکه او امروز در میان جوانانی که خود هنوز زمان برای پژوهش در بیکرانه دریای فرهنگ ایران زمین را نیافتهاند جایگاهی بلند دارد!
چنین کس اگر از جایگاه خود، خواه بایسته، خواه نابایسته آگاه است نبایستی بگزاف سخنانی بدون اندیشه گوید که میان توده جوان، روان گردد.
اما اگر آگاهانه چنین میکند، پیر ما سعدی هفتسدسال پیش از این درباره همانندان او گفته است: «آنکس که با داناتر از خود درافتد تا بدانند که دانا است، دانند که نادان است!»
با این پیشگفتار جای دارد که گفتار دو صفحهای او را نیک بنگریم تا بر جوانان پژوهنده روشن گردد، که او؛ در این گفتار کوتاه؛ مرتکب چه نادرستی و چند ناروایی شده است!
نخست آنکه ایشان را گمان بر اینست که فردوسی خود سازنده داستان ضحاک یا شاهنامه است و با این سخنان ادیبانه چندبار این نکته را باز مینماید:
«غول بی شاخ و دمیکه فردوسی از ضحاک ساخته معلول حرکت انقلابی ضحاک است که جامعه را از طبقات عاری کرده... این مخالف معتقدات شاعر توس است، به همین جهت فردوسی نفرت خود را از جامعه بیطبقه که در آن دهگان (=فیودال[؟]) و سپاهی (ارتش اشراف) و مغ (روحانیون) نتوانند در اتحادی نامبارک به یاری هم، خون زحمتکشان جامعه را بمکند پشت چهره کریهی که از بانی آن جامعه رسم کرده است پنهان میکند...»
جای دیگر باز اشاره میکند:
«فردوسی حتی قیام تودهها برعلیه [مقصودشان «علیه» بوده است] خاندان شاهی (به طور عام) را هم برنمیتابد، حتی اگر آن شاه، ستمگر آدمیخواری باشد نظیر آنچه خود او از ضحاک ساخته است...»
پس باید در پاسخ بگویم این داوری از روی ناآگاهی صورت گرفته! اگر ایشان کتابهای دیگری را که به نام شاهنامه، یا به نامهای دیگر ولی با همین نشان در ایران پس از اسلام نوشته شده، خوانده بودند میدانستند که فردوسی سازنده این داستان دراز آهنگ نیست. بلکه این تاریخی است که از دوران باستان برجای مانده است. وهرچه در آن به زمانهای دورتر میرویم غبار ایام روی آن را میگیرد. و از اصل داستان نشانه -لابد بزعم ایشان سمبل- ای باقی میماند، اما هرچه به زمان حال نزدیکتر میشویم نه تنها رویدادها؛ همانست که در دیگر تاریخها آمده است، بلکه سالها و ماهها حتی روزها در آن به روشنی آمده و جای هیچگونه ابهامی در آن نمیماند.
من نام چند کتاب ایرانی را که برخی از آنها به زبان عربی نوشته شده و برخی به فارسی، برای ایشان مینویسم تا اگر فرصت داشتند نگاهی به آنها بیندازند و خود از داوری خود شرمآگین شوند:
غرراخبارملوک الفرس (که به شاهنامه ثعالبی مشهور است)
مروج الذهب (مسعودی)
سنی الملوک الارض و الانبیاء (حمزه اصفهانی)
آثارالباقیه (ابوریحان بیرونی)
تاریخ تبری (محمد جریر تبری)
تاریخ بلعمی (ابو علی محمد بلعمی)
گرشاسب نامه (اسدی توسی)
تاریخ گزیده (حمدا... مستوفی)
...
و اگر لااقل نام «مقدمه شاهنامه ابومنصوری» به گوش ایشان رسیده بود چنین ادعایی ابراز نمیکردند.
فردوسی خود در مقدمه شاهنامه در گفتار اندر فراهم آمدن شاهنامه به روشنی میگوید:
یکی نامه بد از گه باستان / فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی / ازو بهره ای برده هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد / دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست / گذشته سخنها همه باز جست
زهر کشوری موبدی سالخورد / بیاورد و این نامه را گرد کرد
آنگاه میگوید که پس از گرد آمدن این نامه[3] جوانی بنام دقیقی آغاز به پیوند آن بسروده فارسی کرد:
زگشتاسب و ارجاسب بیتی هزار / بگفت و سرآمد بر او روزگار
و پس ازآن من به تشویق دوستی مهربان آغاز به سرودن شاهنامه از نامه باستانی کردم...
با همه این سخنان همت بلند فردوسی او را بر آن میدارد که در آغاز هر داستان،باز اشاره کند که این داستان را دیگری گفته است و چند مثال در این مورد میآورم، در پادشاهی کیومرث:
پژوهنده نامه باستان / که از پهلوانان زند داستان؛
چنین گفت...
در پیشگفتار داستان زال و رودابه:
کنون پر شگفتی یکی داستان / بپیوندم از گفته باستان
در داستان جنگ هفت پهلوان:
شنیدم که روزی گو پیلتن / یکی سور کرد ازدر[4] انجمن
در پیشگفتار داستان سیاوش:
ز گفتار دهقان یکی داستان / بپیوندم از گفته باستان
کهن گشته این داستانها، ز من / همی نو شود، بر سر انجمن
...
چنین گفت موبد که یکروز، توس / بدانگه که خیزد خروش خروس
درمقدمه داستان کاموس کشانی[5]:
کنون رزم کاموس پیش آورم / ز دفتر بگفتار خویش آورم
یا:
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد / که یکروز کیخسرو از بامداد
در پیشگفتار بسیار دل انگیز داستان بیژن و منیژه میگوید که یار مهربانی از دفتر پهلوی داستان را برای من خواند:
بگفتم بیار،ای بت خوبچهر / بخوان داستان و بیفزای مهر
مگر طبع شوریده بگشایدم / شب تیره زاندیشه، خواب آیدم
ز تو طبع من گردد آراسته / ایا مهربان یار پیراسته
چنان چون ز تو بشنوم در به در[6] / چنان چون ترا کام دل سربسر
بگویم به شعرو پذیرم سپاس / ایا مهربان یار نیکی شناس
بخواند آن بت مهربان داستان / ز دفتر نوشته گه باستان
و در پیشگفتار داستان اکوان دیو، از آنجا که بلند کردن پهلوانی چون رستم و به آسمان بردن او را، برخی باور نمیکردهاند، میگوید که اگرچه این سخن گزافه مینماید، اما اگر معنی آن را برای خردمندان یادآوری کنی گزاف نیست[7] و اگرچه سخن بر دل نمینشیند، اما تو از گفتار دهقان پیر بشنو:
نباشی بر این گفته همداستان / که دهقان همیگوید از باستان
خردمند، کاین داستان بشنود / بدانش گراید، بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یاد آوری / شود رام و کوته کند داوری
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر / اگر چه نباشد سخن دلپذیر
آقای شاملو! بس است؟
اگر شاهنامه را خوانده بودید میدیدید که سرتاسر آن از همین سخن داستان میگویدکه: «شاهنامه را پیش از من، دیگران نوشته اند!»
شاید بودن که جناب ایشان گمان برند که فردوسی احتمالا در مورد همین یک داستان -ضحاک- بنا به گرایشهای فیودالی خود! از ضحاک چنین گفته، یا مار بر دوش او رویانده است!
پس به گفتار بلعمی بنگرند:
«عرب او را ضحاک خوانند و مغان گویند که او بیورسب بود. ملکی ستمکار بود. و همه ملوک جهان را بکشت و خلق را به بت پرستی خواند و بدین سبب خلق را همیکشت و در هیچ ایام چندان خون ناحق نریختند که به ایام او. تازیانه زدن و بردارکردن او، پیدا کرد و هزارسال پادشاهی راند و خلق از او ستوه شدند.»
تا اینجا وصف ضحاک از یک متن فارسی، و اینک در باره مارهای دوش او به سخنان صاحب «غرراخبار ملوک الفرس» بنگرید:
[بیگمان، ایشان که عربی میدانند! اما ترجمه این گفتار را برای جوانان بیدار دل به فارسی میآورم]:
«طبری در تاریخ یاد میکند که بیشتر نویسندگان (اهل کتب) میگویند که بر دوشهای او گوشتهای درازی پدید آمد که هر کدام از آنها مانند سر ماری بود.»
و همه آنان که این داستان را نوشتهاند همین سخنان را در باره کشتار و آزار و بر دار کشیدن و مردم کشی و جنایات هولناک این دوره و نیز مارهای دوش ضحاک،که درمورد آن سخن خواهم گفت، آوردهاند. و این گفتارها را بر رد این گمان منتقد معروف زمانمان که گمان بردهاند این داستانها را فردوسی از خود ساخته است. بسنده میدانم!
سخن دیگری که ایشان گفتهاند، اینست که، اگر خودشان، به شیوه خویش، گاهی-کلک مرغابی- میزنند گمان بردهاند که به کار بردن این واژه و این مفهوم پست درخور فردوسی نیز هست! و به گفتار خود او استناد میکنم و این دنباله همان جمله پیشین است:
«لاجرم برای آنکه نگویند خدای نکرده، ملت نجیب ایران نسبت به پادشاه خود اسایه ادب کرده است، در این باب کلک مرغابی میزند، و آژیدهاک بیوراسب ایرانی را یکسره ضحاک تازی میکند!»
نخست از جوانان ایرانی میپرسم. آیا این صفت گستاخانه-که معمولا ورد زبان اوباش است-در شأن آزاد مردی هست؟ که در انبوه سخنان خود یکبار زبان به ناسزا نگشوده و خود نمونه پرده پوشی و بزرگواری و مردانگیست!.... آیا اوکه خطاب به دختری از زبان قهرمان داستانش میگوید:
سیه دیدگانت پر از شرم باد / رخانت همیشه پر آزرم باد
شایسته هست که با بی شرمی و بیآزرمی یاد کرده شود؟
این پرسش را از ایرانیان کردم، و پاسخ آن هم با ایرانیان است! و اما برای آگاهی آقای شاملو سخنی را دنبال میگیریم:
نخست آنکه؛ نه «آژی دهاک» بلکه «اژی دهاک» واژه آمیخته است که از دو بخش «اژی» و «دهاک» ساخته شده. و صورت کهن آن همان «اژی» است که در متن های کهن تر «اوستا» به همین صورت آمده. «اژی» در زبان آریایی باستان و نیز زبان سنسکریت به گونه «اهی» آمده است.
و لازم است که اینجا داستان «اهی» را در روایات «ودایی»[8] بشنویم:
«اهریمن دیگری موسوم به اهی در کوه مسکن دارد و دیوان را به یاری خود میطلبد، اهی رعد سیاه، بوران و طوفانست که با هزاران حلقه و پیچ و تاب، برفراز قله کوه میپیچد و دیوار مانند به سوی آسمان بالا میرود. با این «مار» هم همان ایندره پر طاقت مصاف داده او را میکشد.... »[9]
پس به گفتار اوستا درباره «اژی» میپردازم:
«آن رشادتی که به گرشاسب پیوست. کسی که اژی شاخدار را کشت، که اسبها را فرو میبرد(آن اژی) زهر آلود زرد رنگ را که از او زهر از شکم، بینی و گردن روان بود، که زهر از او به بلندی یک ارش روان بود.... »[10]
از همین دو مثال روشن میشود که «اژی» یکی از نیروهای ویرانگر بزرگ جهانی بوده است که دشمن بزرگ آریاییان باستان به شمار میرفته است. اما، در گفتارهای تازه تر «دهاک» نیز به آن افزوده، و نمونه آن از یشتها چنین است:
«...که اژی دهاک سه پوزه، سه کله، شش چشم، هزاردستان-هزارحیله-را شکست داد. این دروغ بسیار قوی دیوآسا، خبیث فریفتارجهان، این دروغ بسیار زورمند را، که اهریمن بر ضد جهان مادی بیافرید از برای فنای جهان راستی...»[11]
پس واژه «اژی دهاک» که تازی شده آن «ضحاک» است همان است که در گذرگاه دگرگونی، کوتاه شده و به گونه «اژدها» درآمده است، که در انجیل نیز از آن به عنوان خدای ارواح شریر در آسمان یاد شده :
«...اینک اژدهای بزرگ آتش گون که او را هفت سر و ده شاخ بود و بر سرهایش هفت افسر و دمش ثلث ستارگان را کشید و آنها را بر زمین ریخت...»[12]
اکنون باید پرسیدن که آیا صفت اژدها برای آقای شاملو زیباتر است یا صفت ضحاک عربی که معنای خندان را میدهد؟!!
این درست همان است که به کودکی، به زبان ادبی بلیغ یا با آرایش زیبا دشنام دهند، و او را آهنگ زیبای آن دشنام،خوش آید!
اما پژوهش های من نشان داد و روشن کرد که «اژدها» همان کوه آتش فشان است... افسانه های مادر بزرگان را به یاد آورید!:
«یک اژدهایی بود بالای کوه را گرفته بود از دهانش آتش میآمد نفس او دود بود جلو رودهای پرآب را میگرفت،نعره میکشید از آواز نعره اش شهرها میلرزید(که زمین لرزه نواحی آتش فشانی باشد...)»
من ثابت کردهام و بسا از مجامع علمی جهان هم آن را با شگفتی پذیرفتهاند و این جای تبلیغ برای من نیست که ایشان را به خواندن کتاب خود، رهنمایی کنم! اما چرا ایرانیان به این فرمانروا صفت اژدها را دادهاند؟ روشن است!: ستم و مردم کشی و بیداد این حکمران... -البته حکمرانان که به زودی درباره آن نیز خواهم گفتن- ایرانیان را بر آن داشت که وی را با این نام بخوانند! پسان نیز بر پایه داد و آیین زبانشناسی، تازی شده این واژه به گونه ضحاک درآمد، و فردوسی نیز چندبار از او با نام ضحاک یاد کرده؛ اما بیشتر وی را «اژدها فش» = ماننده اژدها خطاب کرده و از آن بیشتر: «بیوراسب»که در دنباله همین گفتار، درباره آن نیز سخن خواهم گفتن!
کی اژدهافش بیامد چو باد؛ / به ایران زمین تاج بر سر نهاد
***
به ایوان ضحاک بردندشان / بدان اژدهافش سپردندشان
***
بباید شما را کنون گفت راست / که آن بی بها، اژدهافش کجا است؟
اما بیوراسب:
جناب ایشان این سخن فردوسی را نخوانده اند که میگوید:
همان بیوراسبش همیخواندند / چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار / بود بر زبان دری ده هزار
روشن میکند که: ضحاک را بر زبان پهلوی که زبان ایرانیان است؛ بیوراسب= دارنده ده هزار اسب میخواندند، یعنی نام او را ایرانیان بیوراسب میگفتند، و از این داستان همه تاریخ نویسان همانند فردوسی یاد کردهاند. بنگرید به کتاب «غرراخبار ملوک الفرس» نوشته ثعالبی نیشابوری که ترجمه بخشی از آن چنین است:
«او ضحاک بن علوان است و ایرانیان میگویند که او بیوراسب پسر اندرماسب از پسران سیامک پسر کیومرث است، و بدین دلیل بیوراسبش خوانند که بیور بزبان پهلوی عددی است بیش از صدهزار (اشتباه است و همان ده هزار صحیح است) باشد و چون بیش از یکصدهزار اسب داشت با زین ولگام و آنچه که بدان مربوط است، او را بیوراسب نامیدند یعنی صاحب صدهزار اسب و پدر او پادشاه یمن بود.»[13]
بخشی از گفتار بلعمی را که پیش از این آوردم، دوباره می_ آورم:
«عرب او را ضحاک خوانند و مغان(ایرانیان) گویند که او بیوراسب بود...»
پس همه نویسندگان و از آن میان فردوسی میگویند که تازیان او را ضحاک مینامیدند و ایرانیان بیوراسب!... وگمان ایشان از اینکه فردوسی به ویژه نام ایرانی آژیدهاک بیوراسب را به گونه عربی ضحاک درآورده، نادرست است! اینجا باید از ایشان یک پرسش دیگر بکنم: اگر بر بنیاد نگرش نادرست شما -به زودی خواهم گفت که این سخن ایشان نیست و دیگران چنین پیشنهاد دادهاند- بپذیریم که او بیوراسب بوده. یا دارای دههزار اسب. چگونه کسی را که ده هزار اسب دارد میتوان از توده «زحمتکش و تهیدست درشمار آوردن!!؟» اما بدانید و آگاه باشید که بیوراسب به این معنی نیست و معنای دیگر دارد:
در زبانهای آریایی و ایرانی باستان حرف «ل» وجود نداشته. و درگذر زمان حرف «ر» برخی از واژهها به «ل» دگرگون شده است. همچون: پپر و فلفل، یا دیوار و دیفال، یا برگ و بلگ... پس ایرانیان باستان واژههای بیگانه را که در خود «ل» داشت، برابر با داد و آیین همه زبانهای جهان به «ر» برمیگرداندند. همچنان که «گ» بزبان عربی «ج» میشود و «پ» به «ف» میگردد و بر همین بنیاد، واژه «بابل» به معنی کشور بابل که همسایه جنوب غربی ایران باستان بوده است بصورت «بیور» (= baevara) خوانده میشد. و در اوستا به همین گونه آمده است!
باز در زبان فارسی نامهایی چون گشتاسب و لهراسب و شیداسب... بوده است. و کمکم بنیادی پدید آورده که نامهایی را که به آوای «آ» پایان میپذیرند، «اسب» را نیز بدان میافزودند.که بهترین نمونه آن نام «بودا» یا «بوداسب» آمده است، و از آنجاکه بیور، به آوای «زبر» پس از «ر» پایان میپذیرد، بر پایه همان بنیاد، «اسب» نیز بدان افزوده شده، و چون درگذر دگرگونی زبان به بیور پهلوی تبدیل شده است و بیور در این زبان معنی دههزار را دارد، معنای دههزاراسب را بخود گرفته، و دههزاراسب یا بیوراسب نام ایرانی کشور «بابل» است، و چنان که میدانیم ایرانیان در شمال شرق ایران بزرگ، بخشی به نام هزاراسب نیز داشته اند که در جنگ سنجر سلجوقی ویران شد.....
بر این بنیاد، بیوراسب یعنی بابل یا بابلیان پس از ستم پادشاهان هنگام پیشین ایران که از آنان با نام جمشید یاد کرده میشود[14]، از پریشانی ایران استفاده کرده، به همراهی برخی سپاهیان ایران؛ که به سوی آنان رفته بودند، به ایران میآیند و امیر آنان در ایران تاج بر سر مینهد و بهتر است ببینیم گفتار فردوسی در این باره چیست:
پدید آمد از هر سویی خسروی / یکی نامجویی زهر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته / دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک از ایران بر آمد سپاه / سوی تازیان بر گرفتند راه
شنیدند کانجا یکی مهتر است / پر از هول، آن اژدها پیکر است
سواران ایران، همه شاه جوی / نهادند یکسر به ضحاک، روی
به شاهی بر او آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد / به ایران زمین تاج برسرنهاد
از ایران و از تازیان[15] لشکری / گزین کرد گردان هر کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی / چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
تایید باستانشناسی:
گیرشمن در تاریخ ایران خود درباره رویدادهای سالهای هزاره چهارم پیش از میلاد، یا شش هزار سال پیش میگوید:
«در طی هزاره پس از این عهد، ایران جنوبی به مبارزهای دایمی، ضد نفوذ قومی و مداوم فرهنگ بینالنهرین مبادرت داشته»[16]
کاوشهای باستانشناسی در تپههای بزرگ باستانی ایران در تپههایی که بیش از هفتهزار سال زندگی در خود داشتهاند نشان میدهد که پیرامون هفتهزار سال پیش، در شهرها یا روستاهای ایران آتش سوزی و ویرانگری روی داده است!
گزارش پروفسور فیلیپ اسمیت از بخش انسانشناسی دانشگاه مونرآل کانادا در گنج دره کرمانشاه نشان میدهد که تمدن سفال این تپه به 10000 سال پیش باز میگردد و حدود هفتهزار سال پیش در آن تخریب و آتشسوزی بزرگی رخ داده است که زندگی را در آن به تباهی کشانده، و لایههای ستبر خاکستر هنوز برجای است و هرکس میتواند با مسافرت به آنجا آن خاکستر را که نشانه آتش زدن یک زیستگاه است با چشم خویش ببیند، چنان که من خود دیده ام.
گزارش پروفسور دلوگاز که از سوی موسسه اورینتال دانشگاه شیکاگو و دانشگاه کالیفرنیا به ایران اعزام شده و در تپه بزرگ چغامیش سالیان دراز، به کار کاوش پرداخته است، چنین است:
«در آن زمان فلز مورد استفاده فراوان نبوده. بعضی از فلزات شناخته شده بود ولی یکی از مواد اصلی که از آن انواع آلات و ابزار میساختند چخماق بود.
حفاری بنای سوخته هفت هزار ساله که در زیر خاک مدفون شده بودکشف بزرگی بود...»[17]
و چنان که گفتم در همه تپههای باستانی، این آتشسوزیهای گسترده در سرتاسر ایران زمین هفتهزار سال پیش همزمان با یورش بابلیان به ایران رخ داده، و در برخی از این تپهها چون چغامیش دوهزار سال سکوت در تپه دیده میشود و پس از آن دوباره نشانههای زندگی و ساختمان برفراز خانههای سوخته دیده شده، اما در برخی چون گنجدره، دیگر نشانه زندگی دیده نمیشود.
آیا این آتشسوزیها که، یکزمان، در همه جای ایران جنوبی اتفاقی بوده یا در زمان یورش بابل و بیور و بیوراسب بفرمان بابلیان رخ داده است؟ پس آیا ایرانیان حق داشتهاند که بابلیان و حکومت بیور و بیوراسب را به اژیدهاک و اژدها یا آتش فشان نامزد کنند؟
بر این بنیاد است که نام بیوراسب به اژی دهاک یا آتشفشان دگرگون میشود.
ماردوش:
تاریخ ایران؛ شاهنامه، نشان میدهد که در زمان فرمانروایی بابلیان گوشتخواری و پختن غذا بآیین شد! در اوستا نیز گوشتخواری نزدیک به پایان هنگام جمشید، به یک «جم گناهکار» برمیگردد، و چنانکه گفتم، پایان هنگام جمشیدی و آغاز هنگام بابلیان در یک زمان بوده، پس هردو گفتار، درست است!
در عهد عتیق نیز ضمن کتاب دانیال نبی از گوشتخواری بابلیان با زشتی یاد شده و دانیال و سه یهودی اسیر دیگر از مباشر پادشاه بابل خواستهاند اجازه دهد که آنان همان بقولات و آب بخورند و بیاشامند و غذا و شراب بابل بایشان تحمیل نشود![18]
پس خوردن غذای پخته و گوشت جانوران در هرسه کتاب بزرگ باستانی یک امر اهریمنی به شمار رفته و به همین روی، با روایی آن، بلاهایی بر مردمان فرود آمده و تاریخ ایران، شاهنامه، هم، خوردن خوراک پخته از گوشت جانوران را از اهریمن در شمار میآورد و هم آن بلا را از اهریمن میداند.
آن بلا که به گونهای نمادین، روییدن دو مار از شانههای ضحاک یا بیوراسب میباشد، داستان از فوران دو آتشفشان در دوسوی بابل در ایران زمین باز میگوید، که یکی ازآنها دماوند و دیگری شاید سبلان بوده باشد!
در گفتاری که از کتاب «مزدیسنا و ادب پارسی» آوردم، واژه مار را در برابر اژدها دیدید، و چون اژدها یا آتش فشان با روان کردن مواد مذاب آتشفشانی همچون ماری بزرگ بنظر میآمد. کمکم در برخی نوشتهها مار بجای اژدها بکار رفت. پس دو اژدها، که در دو سوی کشور ایران. به هنگام فرمانروایی بابلیان و بیوراسب و پس از روایی پدیده اهریمنی گوشتخواری آغاز به فوران کرد. کمکم به گونه دو مار بر شانههای ضحاک، یا اژیدهاک بزرگ، و حکومت بابل درآمد.
میدانیم که در دوران باستان، بشر برای جلوگیری از خشم پدیدههای ویرانگر و سهمگین جهانی چونان تندر و آذرخش و زمین لرزه وآبخیز و آتشفشان، قربانی میداده است. و در زمان فرمانروایی بابل رایزنان اهریمنی حکمران بابلی، دستگاه حکومتی را بر آن داشتهاند، که به جای جانوران، انسان را قربانی دو اژدها بنماید، و نیک روشن است که شمار قربانیان ایرانی بسیار بیشتر از دو جوان در یک روز بوده است زیرا که ازمیان برداشتن دو جوان در یک روز، ایران را تهی از جوانان نمیکند. اما چون گذر روزگار، بیوراسب (بابل) را با یک تن، نشان میداد، و دو اژدها را بر دو شانه او نشانده است، پس قربانی جوانان نیز بایستی هم ند، با آن، به رقم دو جوان در یک روز، برسد!
میدانیم که یک جسم بزرگ چون یک هواپیما، تا در کنار ما است تنها بخشی از آن را میبینیم و اگر کم کم از ما دور شود خواهیم توانستن، که همه آن را یکجا ببینیم و همچنان که از ما دور میشود کوچکتر میشود و اندازهها و زوایایش به یک نسبت دگرگون میشود، تا آنکه کمکم به گونه یک نقطه درآید[19] و چنین است داستان ضحاک و همه داستانها و حماسههای تاریخی دور دست در ایران و جهان!
پادشاهی ضحاک... بیوراسب ادامه مییابد و در آن دوران سیاه:
شده بر بدی دست دیوان دراز / ز نیکی نبودی سخن جز براز
نهان گشت آیین فرزانگان / پراکنده شد کام دیوانگان
هنر، خوار شد جادویی ارجمند / نهان راستی، آشکارا گزند
اینجا از جادویی بابل و چند جای دیگر از بت پرستی ضحاک یاد میشود باز آنکه در همین نامه از پدر او مرداس با نام نیک و با صفت خداپرستی یاد شده:
یکی مرد بد، اندر آن روزگار / ز دشت سواران نیزهگزار
گرانمایه، هم شاه و هم نیکمرد / ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود / به داد و دهش برترین پایه بود
یعنی حکومتی که پیش از بابلیان در جنوب غربی ایران، یا در « دشت سواران نیزه گزار» که میانرودان یا بینالنهرین را در بر میگیرد، برقرار بود کیش بتپرستی نداشت، و داد و آیین بر آن فرمانروا بود!
اما ضحاک یعنی بابل هفتهزار سال پیش، بتپرست بود و صفت برج بابل و نام بتهایی که در آن بوده است در تاریخ برجای مانده.
سکوت زندگی دوهزار ساله یا یکهزارساله در تپههای باستانی نشان میدهد که ایرانیان زمانی دراز، زیر آزار و شکنجه بابلیان بودهاند و خیزش دوباره ایران برای رهایی از بند بابل یا بیوراسب و ضحاک در شاهنامههای ایرانی به یکهزارسال آمده است، که پسان، افسانه هزارهها را پیش آورد که در هر هزار سال یکبار حکومت یزدانی و یکبار حکومت اهریمنی در جهان برقرار میشود.
اما در پایان زمانی پیرامون هزار سال پس از چیرگی بیوراسب، ایران بر پای میخیزد!
از جناب منتقد میپرسم اگر به نظر شما ضحاک یکنفر بوده چرا هیچگاه این اندیشه در مغز شما نگذشت که نمیشود که زمان زندگی یک کس به هزار سال برسد؟ و به فردوسی یورش برید که این چه داوری است؟ و هیچ کس زمان هزارساله نمیتواند داشتن!
کاوه آهنگر:
تا آنکه ایرانیان سر به شورش برداشتند و پس از پیرامون یکهزار سال، که ششهزار سال پیش بوده باشد، این شورش آغاز گردید.
نخستین تیره ایرانی نزدیک به بابل، کوهنشینان «ابرسن»[20] یعنی قوم لر و ایل بختیاری یا پیشینیان آنان بودهاند. و اینان بگمان من سنگنوشتهای را در کوهستانهای خود میشکنند، و از میان بر میدارند که در آن، حکومت بابل با عدل و داد نشان داده میشد.
از این نگارهها در ایران فراوان بوده که هر کدام بر دست سلسله یا پادشاه پسین از میان رفته اما کهنترین آنها بنابر آنچه که تا کنون بدست آمده نقش برجستههایی در سر پل زهاب است که تاریخنویسان از دو نقش آن یاد کرده اند:
سهراب فیروزیان در کتاب کرمانشاهان باستان سه نگاره آورده اما من خود تابستان گذشته به یاری جوانان «سر پل زهاب» چهار نگاره یافتم.
از این انهدام نقش در کوهستان، در شاهنامه بنام پاره کردن محضر بر دست کاوه یاد شده است.
آنگاه بگفته دیاکونوف:
«...در همان زمان (اواسط هزاره سوم قبل از میلاد) طایفه گوتیها که محتملا از نواحی کوهستانی زاگرس بیآمده بودند. حکومت بابل را مقهور و مغلوب ساختند. ولی بعدها این طایفه از بین رفت و با این همه در اواخر دوران بابل تمام فلات ایران را به نام همان اصطلاح قدیمیگوتیوم مینا میدند...»[21]
این، گفته یک تاریخنگار خارجی است. حالا چرا آقای شاملو مندرجات کتاب تاریخ خود را «فریب حماسی» میخوانند، نمیدانم!
اما پیروزی کوهنشینان زاگرس بر بابل و بیوراسب به چه دلیل صورت گرفت؟
به دلیل پیدایی آهن یا فلز برتر در لرستان[22]... و پیروزی کاوه بر ضحاک پیروزی آهن است بر مفرغ!
و بهمین دلیل کاوه با نام آهنگر در تاریخ ما مشهور است. و چرا ایرانیان پیشبند چرمیآهنگران را درفش خویش قرار دادند؟ به دلیل آنکه دانستند عامل پیروزی آنان همان فلز و پیدایی و روایی «آهنگری» است![23] بد نیست برای آنکه روشن شود کاوه نیز یک فرد نبوده بلکه اشاره بنام قوم و قبیله و نژادی از کوهستان زاگرس است. بشما بگویم که در کوهستان زاگرس؛ میان اصفهان و خرمآباد لرستان هنوز چهار روستا بنام کاوه وجود دارد!
1- کاوه به طول 37-47 و به عرض 52-33 در خرم آباد
2- کاوه به طول 13-47 و به عرض33-33 در خرم آباد
3- کاوه کالی به طول 47-47 و به عرض 09-33 در خرم آباد
4-مشهد کاوه به طول 30-50 و به عرض 45-32 در فریدن اصفهان[24]
طول و عرضها نشان میدهد که این چهار روستا در نزدیکی یکدیگرند و این خود نشانه یک قبیله و نژاد آریایی در آن حدود است و گرچه در شاهنامه فردوسی گفته نشده که کاوه از کدام نقطه ایرانشهر بوده است، اما برخی شاهنامههای دیگر کاوه یا کابی را از اصفهان میدانند! میدانیم که ایل بختیاری و لرستان، و کوهستان زاگرس نزدیک اصفهان است.
این هم برابری گفته ی باستانشناسان، و تاریخدانان غربی، با یک نکته دیگر شاهنامه فردوسی!
فردوسی نیز در این هنگام اشاره به روایی آهنگری در ایران میکند:
بیارید داننده آهنگران / یکی گرز سازید، مارا گران
چو بگشاد لب هردو برساختند / ببازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نامجوی / بسوی فریدون نهادند روی
پیروزی بر بابل و مرگ دماوند:
تاکنون نشانهای به دست نیامده است که گروهی به جز از اقوام گوتی کرد، یا لر یا بختیاری، بابل را گشوده باشند، اما گشودن بابل بر دست ایرانیان آغاز دورهای است به نام فریدون.
«فریدون» به معنی «سه بهره شدن» است و روزگاری که در آن؛ آریاییان آغاز به کوچهای بزرگ خود میکنند، گروهی به اروپا میروند. گروهی به آسیای مرکزی و دیگران در ایران بر جای میمانند. اینست که در تاریخ ما درباره هنگام فریدون چنین آمده است که: او جهان را میان فرزندان خویش سلم و تور و ایرج بخش میکند، سلم بمعنی روم و اروپا است، تور بمعنی توران و ایرج بمعنی ایرانویج یا هسته نژاد آریا!، که خود بحثی گسترده دارد، اما در افسانه حماسی ایران یعنی تاریخ ایران «شاهنامه» فردوسی و دیگر شاهنامهها خبری از کشته شدن ضحاک در شهر بابل نیست.
تاریخنگاران اروپایی نیز از تسخیر بی سر و صدای بابل به دست قوم «گوتی» سخن گفتهاند اما شرحی که از بابل در هنگام تسخیر آن داده میشود درست شرح برج بابل است.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه / یکی کاخ دید اندر آن شهر، شاه
که ایوانش برتر زکیوان نمود / تو گفتی ستاره بخواهد ربود
که البته این دقیق ترین تصویر برج بابل است که معبد و مرکز بتها و خدایان آنان بوده و چنان که تاریخ نگاران گفته اند در این هنگام خراب میشود:
طلسمیکه ضحاک سازیده بود / سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا بزیر آورید / که آن، جز بنام جهاندار دید
همزمان با این پیروزی آریاییان، آتشفشان دماوند، یا اژیدهاک دماوند نیز خاموش میشود. بنابر این میتوان به روشنی دریافت که افسانه چرا بدینگونه گرایش پیدا میکند، که فریدون ضحاک را به دستور سروش نکشت و دست بسته به دماوند کوه برد:
بکوه اندرون جای تنگش گزید / نگه کرد؛ غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران / بجایی که لغزش نبود اندر آن
فرو بست دستش بدان کوه باز / بدان تا بماند زمانی دراز
بماند بدینگونه آویخته / وز او خون دل بر زمین ریخته
و این صفت دهانه و لوله ی آتشفشان دماوند است!
چهار گروه شدن مردمان:
اما آنچه که آقای شاملو را آزرده خاطر کرده اینست که آریاییان چرا پس از کسب آزادی، به ارتشیان اجازه نداده اند که املاک کشاورزان را تصاحب کنند!
سپاهی نباید که با پیشه ور / بیک روی جویند هر دو هنر
اینان که در دگرگون کردن مفاهیم «ید طولایی» دارند، فرمانی را که از سوی فریدون درست به همین گونه داده شده بر این دانستهاند که فریدون و کاوه دوباره مردمان را تنها برای این به چهار بخش کردهاند تا سه بخش آنان (مغان، ارتشیان، دهگانان = فیودال ها!) خون بخش دیگر را که کشاورزان و پیشه وران بوده باشند بمکند!
و از اینجا نتیجه میگیرند که ضحاک آزادمرد و انقلابی بوده و تفاوتهای طبقاتی را برهم زده بوده است، اما ناآگاه از اینکه اگر هم بتوان چهار گروه شدن مردمان در نژاد آریا را مردود دانست، ضحاک یا حکومت بابل هم، بر هم زننده این نظام نبوده، بلکه در زمان آنان مردمان؛ دو گروه بودهاند:
1- پادشاهان و مزدوران و ارتشیان آنان
2- بقیه مردمان که همگی میبایستی جان بکنند و زندگی آنان را بسامان سازند، و همراه با کار، همواره جوانان خویش را برای قربانی کردن در برابر آتشفشان به روزبانان[25] بابلی بسپارند!
بابلیان با ستم و مردمکشی و آتشسوزی و تازیانه و شکنجه و بر دار زدن مردمان، حکومتی جابرانه و وحشیانه و خودکامانه داشتهاند و بقدرت ارتش خویش اجازه نمیدادهاند که ایرانیان به کارهایی چون دبیری، موبدی، ارتشتاری بپردازند، و این از ویژگیهای هر دولت دیکتاتور و خودکامه و به گفته امروزیان امپریالیست و کاپیتالیست است که نگذارد افراد ملت به آمادگی نظامی بپردازد و هر ناحیه و هر شهر، برای خود ارتش داشته باشد، و همگان ناچار به کارهایی بپردازند که میل دولت در آن نهفته است، به فرهنگ ملی خود نپردازند زیرا که بیدار شدن فرهنگ ملی بزرگترین ضربه بر امپریالیزم است. و این از ویژگیهای فرمانروایی بابلیان بر ایران بوده است، و اگر اندکی تاریخ بخوانید و گفته تاریخدانان اروپایی را نیز که شما به آنان اعتماد دارید؛ در این زمینه ببینید همه آنان هم چنین میگویند.
اما ایرانیان که در انقلاب خویش، لابد همه دست بدست هم داده بودند پس از پیروزی بر بابل گروهها را برابر آیین زمان جمشید یعنی هنگام پیش از دستیابی بابل بر ایران به چهار بخش تقسیم کردند، و نیک ندانستند که همگی جنگاوری کنند. بلکه برخی کار کنند، و برخی از آنان از مرزها پاسداری کنند.
اینجا بایسته است به گفتاری که هنگام چهار بخش شدن مردمان در دوران جمشیدی در شاهنامه آمده بازگردیم.
پس از هزاران سال که بر زندگی اجتماعی انسان میگذرد و از پس سدهها و سدهها که خانه و قانون پیدا میشود، رعایت حدود قوانین و نیز پاسداری از کشتزارها و خانهها و اجتماعات در نظام اجتماعی آریاییان پیش میآید.
برای آنکه چنین کارها انجام گیرد، آنان گروهی را برای اینکار به بندگی میگیرند. تکرار میکنم. به بندگی، به بندگی!! ...
و فردوسی به پیروی از سخنگوی آزاد مردی که سدها سال پیش از او به این گفتار برخورده در این باره میگوید:
چه گفت آن سخنگوی آزادهمرد؟ / که: آزاده را کاهلی بنده کرد
اما اگر این بندگان به مرور و به علت مفتخواری و برخورداری از شمشیر و زور، زور گو شده اند، و کم کم حاکمیت ظاهری بر جامعه را دست گرفته اند، در آغاز، اندیشه آنان که اینان را به بندگی میگرفته اند همین نبوده است...
در برابر این گروه فردوسی در باره کشاورزان میگوید :
بکارند و ورزند و خود بدروند / بگاه خورش، سرزنش نشنوند
ز فرمان، سر آزاده، خود ژنده پوش / زآواز پیغاره[26] آسوده گوش
بر آسوده از داور و گفتگوی / تن آزاد و آباد گیتی بدوی
و نیز در مورد پیشه وران:
کجا کارشان همگنان پیشه بود / روانشان همیشه پر اندیشه بود
البته گروه دیگری که نیایش و پرستش و مذهب و دین بر عهده ی آنان بود، جایگاهشان در کوهستان قرار گرفت:
جدا کردشان از میان گروه / پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان، تا پرستش بود کارشان / نوان[27] پیش روشن جهاندارشان
و اگر اینان نیز پسان به اندرون شهرها آمدند، و کارشان در پایان، در زمان ساسانیان به آنجا کشیده شد که با زورگویی و یاوه سرایی فرهنگ جهان را به دست و رای خویش به نابودی افکندند، این نیز در آن زمان پیش بینی نمیشد، اگر چه جامعه شناسی امروز، هم، پیدایی آن نظام را با توجه به اوضاع زمان و مکان موجه میداند. و هم، این آمیختگی آرام را در درازنای زمان قابل پیش بینی میشمرد اما بازگشت نظام آریایی در زمان فریدون با توجه به مرور زمان از فلسفه و بینشی ژرف تر برخوردار بود و اینست دستور فریدون:
بفرمود کردن به در بر، خروش / که هرکس که دارید بیدار هوش
سپاهی نباید که با پیشه ور / بیک روی جویند، هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرز دار / سزاوار هر یک پدید است کار
چون این کار آن جوید، آن کار این / پر آشوب گردد سراسر زمین
میگوید که اگر قرار باشد که همه، کارورز و پیشهور و کشاورز بوده باشند، کسی نیست که پاسداری از مرزها را بپذیرید، بنابرین، شکست ایرانیان در برابر دشمنان و همسایگان همیشه گرسنه خود قطعی است!
برعکس اگر همه گرز بردارند و جنگ را بیارایند، جهان پر آشوب میشود، و کسی نیست که در کشتزارها و کارگاهها بکار پردازد و آرایش و سامان دادن کشور را بپذیرد!
نگرشی کلی به تاریخ بشری از آن زمان که تاریخ وجود دارد[28]، نشان میدهد که گروههای بیابانگرد دزد شمشیردار، همیشه در دستههای کوچک و بزرگ دست به یورشها و چپاولها زدهاند، و هیچگاه نه خود آرامش داشتهاند، نه برای همسایگان آرامش گذاشتهاند.
یورشهای چند میلیونی مغولان و تاتارها، و آتیلا و.... به ملل با فرهنگ جهان از کجا سرچشمه گرفته؟ از آنجا که آن گروهها، همه دست به جنگافزار بردهاند، و چون در میان چنین مردمان، کشاورزی و کارورزی نبوده است، کمبود خوراک آنان را وادار به یورش و دزدی و غارت از مردمانی کرده است که آرام، به کار و زندگی میپرداختهاند! آیا جز از این است؟!
هنگامیکه همسایگان تاتار و تازیک ما در گرسنگی، دست به یورش و دزدی و چپاول میزدند، کشاورز ایرانی در سالهای خشکی و بیآبی اندیشه خویش را به کار میانداخت و از میان بیابانهای خشک ایران کاریز بر میآورد و آب به کشتزارها میرساند[29]! چنین است که فردوسی و نویسنده پیش از او در باره اینان میگویند:
روانشان همیشه پر اندیشه بود
اندیشه برای چه؟ برای پیشرفت کار، برای برآوردن ابزارهای آسایش و برخورداری از همه زیباییهای زندگی و جهان!
من گفتار را در این باره بسنده میدانم. اما پیگرد این وضع در آینده ایران چگونه بوده است؟ آن هم به بررسی نیاز دارد: چهار گروه بودن مردمان در همه کشورهای آریایی. در هندوستان، ایران و اروپا، تا چندی پیش برقرار بوده و در هندوستان هنوز تقریبا برقرار است. گرچه در اروپا نیز «اصیلزادگان»! هنوز خویش را از دیگر مردمان جدا میدانند اما در ایران گونه ای بس انسانی داشته است. و چون سخن از شاهنامه است به چند پاسخ از شاهنامه میپردازم.
1- بهرام گور به شاگرد بازرگانی- شاگرد مغازه[30] - بر میخورد و آن شاگرد او را که بیمار بوده به خانه خویش فرا میخواند.
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی / شگفتی فرومانده از بخت اوی
فهرست خوراک هایی که آن شاگرد دکان، برای شاه میخرد خواندنی است، و این خود هم از گشادهدلی و گشادهدستی و هم از فراغ بال پیشهوران حکایت میکند، همه داستان را میتوانید در شاهنامه بخوانید.
2- داستان کفشگر جوانی که با وجود تحریم شراب در زمان بهرام گور، برای انجام خویشکاری زناشویی خویش به فرمان مادر سه جام شراب مینوشد و سرمست برای انجام کاری از خانه بیرون میآید و سوار بر شیری میشود که پاسبانان کاخ شاهی برای شهر آزاد کرده بودند، نشان میدهد که یک کفشگر میتوانسته در نزدیکی کاخ شاه خانه داشته باشد!
3- داستان پیرزنی که میخواستند خانه او را بخرند تا کاخ شاه ساخته شود و نفروخت و هرچند بهای خانه را بالا بردند، نپذیرفت، و به پیش شاهش بردند او گفت همسایگی شاه جهان را به هیچ بهایی نمیفروشم، نشان میدهد که پیرزن حاکم بر مال خود بوده و هیچکس حتی شاه نمیتوانسته به زور مالی را از کسی بستاند یا «مصادره» کند.
4- باز داستان کفشگری که پذیرفت تا پنجاه میلیون درم کمبود هزینه لشکرکشی انوشیروان را بپردازد و در برابر؛ شاه نیز همرای گردد که فرزند او دبیری بخواند و انوشیروان دادگر! نپذیرفت، خود؛ نشان میدهد که یک کشاورز یا پیشهور میتوانسته است که به هر اندازه دارایی و ملک و مال داشته باشد. مگر آنکه در هنگام سیاه ساسانیان به اندرز اردشیر بابکان حق ناشناس، به هیچ روی، امکان رفتن کسی از گروهی به گروه دیگر نبوده.
گفتم که این دستور، تنها در دوره سیاه ساسانیان روان بوده است، و در شاهنامه؛ پیش از هخامنشیان در زمان فرمانروایی همای میخوانیم که، داراب فرزند گازر -رختشوی- میتوانسته با خریدن یک اسب و جنگافزار به ارتش بپیوندد، و فرمانده و مرزبان و شاه با این کار؛ همرای بودهاند، و این خود نشان میدهد که رفتن از گروهی به گروهی دیگر در همه دورانها بوده است -به ویژه دوران اشکانیان، و هنگام های پیش از هخامنشیان که ایران به آیین پادشاهی تیره ها (فدراتیو) اداره میشد- تنها بند آن نیز نشان دادن شایستگی افراد بوده است در دبیری، یا ارتشتاری.
نامهای از تنسر هیربد هیربدان زمان اردشیر به گشنسب پادشاه تبرستان و گیلان و پتیشخوارگر. و دماوند و رویان و دیلمان برجای مانده است که ابن مقفع[31] آنرا به تازی ترجمه کرده، و نیز ابن اسفندیار دوباره آن را به فارسی برگردانده، و اکنون در دست است. در این نامه، تنسر؛ پاسخ ایرادهای گشنسب به شیوه پادشاهی اردشیر را میدهد، و در همه پاسخها، تنسر نشان میدهد وی بر چه رفتار و گفتار اردشیر انگشت نهاده است!
در یکی از بخشها، پاسخ همین نکته را میدهد که مردمان در جهان چون چهار اندام تن انساناند:
سر، همانند پادشاه.
عضو اول، اصحاب دین که عبارتند از حکام و عباد و زهاد و معلمان.
عضو دوم لشگریان سواره و پیاده.
عضو سوم نویسندگان، نویسندگان رسایل، نویسندگان محاسبات کتابهای داوری و آمار، نویسندگان سیرتها (تاریخ و بیوگرافی) پزشکان، شاعران و ستارهشناسان.
عضو چهارم برزیگران، دامداران، بازرگانان، و دیگر پیشهها.[32]
در اینجا میگوید که در زمان پیشین این طبقات در هم تداخل کرده بودند اما اردشیر جلو این تداخل را گرفت، زیرا که یک پیکر سالم هر چهار عضو را میباید که به درستی داشته باشد.
باز با همه اینها باید دیدن، که فشار مردمان، و دیدگاه پادشاهی چون گشنسب درباره جلوگیری از ترقی مردمان و اندر شدن در گروه های دیگر در زمان ساسانیان، تا کجا و چه اندازه بوده است که تنسر در همان بخش به ناچار میگوید که درزمان اردشیر بندهای بایسته برای این کار پدید آوردهاند:
«البته یکی با یکی نقل نکنند، الا آنکه در جبلت یکی از ما اهلیتی شایع یابند، آن را بر شاهنشاه عرضه کنند، بعد تجربت موبدان و هر ابده، و طول مشاهدات، تا اگر مستحق دانند، به غیر طایفه الحاق فرمایند!»[33]
روشنتر از این سند چیست که میگوید در همه هنگامها؛ به جز از هنگام ساسانیان هیچ کس، واداشته به ماندن در گروهی نبوده است، و فرزند هیچ کفشگر نمیبایستی که به ناچار کفشگر شود؟...
باید دانست که امروز نیز در پیشرفتهترین کشورها مشاغل برای مردمان حالت انحصار دارد بیآنکه، فشاری از سوی دولت برای انحصار بوده باشد، چنان که معمولا فرزند یک مکانیسین، مکانیسین میشود، مگر آنکه خود، گرایش به پیشه دیگر پیدا کند، اگر پسری دارای دستهای پهن و استخوانی و هیکلی تنومند باشد و در دبستان همیشه از دیکته و حساب تجدیدی بیاورد اما از کودکی به پیچ و آچار و کارهای مکانیکی گرایش داشته باشد، چرا بایستی با چوب آموزگار و توبیخ مدیر و ناظم و تهدید پدر و مادر و گرسنگی و تشنگی و بازداشت، ناچار بوده باشد که درس بخواند ؟!
و این کاری است که به زور، در زمان ما روشنفکران(!) انجام میشود. با همه این گفتارها آنچنان که جناب شاعر گمان بردهاند، فردوسی «مدافع فیودالیته و کاپیتالیسم» نبوده و گفتارهای فراوان در شاهنامه هست که بیزاری او را از «بزرگی» و سرداری و اشرافیت نشان میدهد.
این دو بیت از داستان بهرام وتژاو پس از کشته شدن بهرام است که در باره مرگ بهرام گودرزان میگوید :
عنان بزرگی هر آنکس که جست / نخستش بباید بخون دست شست
اگر خود کشد، یا کشندش بدرد / خجسته کسی، کاو بزرگی نکرد!
فردوسی میفرماید: هر آن کس که به دنبال کسب بزرگی و اشرافیت است از همان آغاز بایستی که دستهای خویش را با خون بشوید زیرا که یا خود او دیگران را میکشد یا دیگری وی را میکشند و چون هیچ یک از این دو از دیدگاه آزاد مرد خراسان پسندیده نیست به خواننده پند میدهد که به دنبال جهان و خواسته و فرمانروایی و بزرگی مرو!
در مرگ اردشیر بابکان نیز همین داستان با گفتاری بهتر تکرار میشود:
انوشه کسی کاو بزرگی ندید / نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و ورزی زهرگونه چیز / نه مردم، نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت / دو رخ را بچادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم / جهان جهان را ببد نسپریم
زنده باد کسی که، جاوید است کسی که اشرافیت و بزرگی را به خود نبیند، و چون نتیجه همه این کوششها برای بدست آوردن پایگاه و زر و سیم، آنست که در خاک فرو رویم بهتر آنست که این جهان جهنده و گذران را با نیکی بگذرانیم!!
سرتاسر شاهنامه پر است از همین داستان، و فردوسی پس از پادشاهی و نخوت و غرور شاهان، هنگام مرگ ایشان همین سخن را هر بار به یک گونه، باز میگوید، و تنها سخنانی که فردوسی از خود به شاهنامه افزوده است؛ پند و عبرت پس از پایان هر داستان است و کسی در همه جهان نیست که بتواند یک پند بدآموز از گفتار فردوسی نشان دهد، مگر آنان که شاهنامه نخوانده، شاهنامهشناس شدهاند! کودکان نارسیده به جای، که دست به گرز سام و نریمان میبرند...
سخن پایان اینکه: چنان که دیدیم در بخشبندی هنگام جمشیدی یعنی زندگی آریاییان پیش از یورش بابل سخنی از (دهگان= فیودال؟) آنچنان که ایشان مینمایانند، نبود.
در هنگام فریدون، و نیز گروه بندی نامه تنسر دیدیم که دهقانان و برزگر و دامدار و بازرگان و همه پیشهوران، طبقه چهارم را تشکیل میدادند.
پس آقای شاملو از کجا دهگان = دهقان را «فیودال» مینامند؟
چنان که همه خواندهایم و میدانیم فردوسی خود از دهقانان توس بوده است، کدام تاریخنگار و نویسنده؟ کدام پژوهشگر ایرانی و انیرانی؟ کدام فرد باستانی و امروزی در همه جهان توانسته است بگوید که فردوسی فیودال بوده است؟ همه میدانیم که فردوسی گاهی نان جو بر سفره نداشته! آنچنان که همه گفتهاند آن راد مرد را فقط باغی بوده است. و اگر داشتن یک باغ کسی را به گروه فیودالها رهنمون میشود، باید گفت که آقای منتقد شاعر ما خیلی بیش از یک فیودال هستند، زیرا که همواره آگهی مسافرتهای جناب ایشان به اروپا در روزنامهها میآید و بیگمان هزینه یک سفر چند ماهه به اروپا از بهای یک باغ در روستای پاژ شهر توس بیشتر است.
در آغاز نامه ایشان و به ویژه در پایان همین سخن از ایشان که آوردم، چنین آمده است که فردوسی مدافع شاهان و معتقد به فره ایزدی ایشان است و هیچگاه کارهای ایشان را بد نمیداند و به خود اجازه نمیدهد که بدی ایشان را باز گوید.
این هم یکی از ناآگاهی های بزرگ ایشان است، زیرا که فردوسی و نویسندگان شاهنامه پیش از فردوسی هرجا که کجروی یا بدی از شاه ببینند بیدرنگ یادآور میشوند.
نخست آنکه وی به پادشاه پند میدهد که اگر به پادشاهی رسیدی، در بندگی خدای بکوش:
چه گفت آن سخنگوی با ترس و هوش / چو خسرو شدی بندگی را بکوش
و این همان گفتار است که راهنمای سعدی در پند به پادشاه زمانش میشود که:
کمر به طاعت و اخلاص و عفو و عدل ببند / چو دست منت حق بر سرت نهاد کلاه
پس از این، هنگامی که جمشید از رای و اندیشه انسانی برمیگردد و غرور شاهی؛ باد در مغز او میاندازد، فردوسی او را شاه ناپاکدین میخواند:
صدم سال روی بدریای چین / پدید آمد آن شاه ناپاکدین
چو ضحاکش آورد ناگه بچنگ / یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را بدونیم کرد / جهان را از او پاک بیبیم کرد
و با این گفتار رستگاری ایرانیان را از دست چنین پادشاه، اگرچه بر دست دشمن ستمگر؛ خجسته و فرخنده میشمارد!
در پادشاهی نوذر میگوید پس از آنکه دو ماه با داد و دهش پادشاهی کرد، همه اندیشهاش به خوردن و خفتن بسته شد:
بر این برنیامد، بسی روزگار / که بیدادگر شد سر شهریار
بگیتی بر آمد بهر جای، غو / جهانرا کهن شد سر، از شاه نو
که او رسم های پدر درنوشت[34] / ابا موبدان و ردان تند گشت
ره مردمینزد او خوار شد / دلش بنده گنج و دینار شد
به دهقان بیچاره سر در نهاد / کزان کشورش رو بدیگر نهاد
کدیور یکایک سپاهی شدند / دلیران پر آواز شاهی شدند
چو از روی کشور بر آمد خروش / جهانی سراسر برآمد بجوش
بترسید بیدادگر شهریار / فرستاد نامه به سام سوار
میبینید که در این سخن نیز موبد، رد (سرور، بلند پایه) دهقان و باغبان و سپاهی آمده، و دهقان جزو ردان (سروران) نیست بلکه در کنار باغبان است.
پندهایی که سام سوار به نوذر برای پادشاهی خوب میدهد بسیار دلپذیر است و برای آگاهی از آن به شاهنامه مراجعه کنید.
پس از آن، نوبت خودکامگیها و سبک مغزیهای کاوس شاه میرسد و با آن در شاهنامه چنین روبرو میشویم:
همه بینم اندر جهان تاج و تخت / کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاوس خودکامه اندر جهان / ندیدم کسی در کهان و مهان
چو دیوانگان است بی هوش و رای / به هر باد کاید، بجنبد ز جای
یک اندیشه او همه نغز نیست / توگویی به سرش اندرون مغز نیست
و چون این خوی بد در آینده نیز در وی پدیدار میگردد:
بدو گفت: خوی بد، ای شهریار / پراکندی و تخمت آمد ببار
و باز:
از اندیشه و خوی شاه سترگ[35] / در آمد به ایران زیانی بزرگ
در روزگار ساسانیان:
ز گفتارهای چنین شرم دار / نزیبد سخن کژ، ابر شهریار
یا:
هر آنگه که شد پادشاه کژه گوی / ز کژی شود زود، پیکار جوی
یا:
شهنشاه خودکام خونریز مرد / از آن آگهی گشت رخساره زرد
یا:
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی / که بختت ببر گشتن آورد، روی
سر انجام از اندیشه نابکار / شوی در جهان کور و بیچارهوار
پیام ایزد گشسب به دوستش در باره هرمز ساسانی:
چنین گفت کاکنون شود آگهی / بدان ناجوانمرد بیفرهی!
شاهنامه نه تنها این چنین گزارشها را دارد، بلکه بارها گزارش خیزش ایرانیان را در برابر شاهان بیدادگر آورده است وچند بار شکستن زندانها را (1500 سال پیش از شکست باستیل) در زمان ساسانیان گزارش کرده و از جمله آن خیزش ها، یکی آنست که ایرانیان پس از کشته شدن سوفزای یا سوخرای (سپهسالار سیستانی-که ایران را از دست تاتاران نجات داده، قباد را از بند آنان برهانیده بود) به فرمان قباد- چنین شورش میکنند:
چو آگاه گشتند ایرانیان / که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد زایران بدرد / زن و مرد و کودک همه مویه کرد
به نفرین زبانهای ایرانیان / بیالود و برخاست راز از میان
برآشفت ایران و برخاست گرد / همی هر کسی کرد ساز نبرد
برفتند یکسر به ایوان شاه / زبد گوی، بر درد و فریاد خواه[36]
کسی کاو بر شاه، بد گوی بود / بر اندیشه بد، بلا جوی بود
گرفتند و بردند از ایوان، کشان / ز جاماسب جستند، چندی نشان
به آهن ببستند پای قباد / ز فر و نژادش نکردند یاد
...
فردوسی در برابر این همه داستان، سرانجام چنین میگوید:
کجا آن بزرگان با تاج و تخت؟ / کجا آن سواران پیروز بخت!
کجا آن خردمند گندآوران؟ / کجا آن سرافراز جنگی گران ؟!!
همه خاک دارند بالین و خشت / خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت
فراخوانی روشنفکران(!):
پس از این همه پند و شعر و عبرت از روزگار مرا پروای سخن گفتن نیست اما بدبختانه نامه دو صفحهای شاعر ما هنوز پایان نپذیرفته و بایستی به دو نکته دیگر بپردازم: نخست آنکه، ایشان به عنوان رهبر یک «نهضت اجتماعی» جدید میگویند:
«و من نمیفهمم چرا دست کم، روشنفکران ما در برخورد با فصل قیام کاوه، موضوعی چنین آشکارا ضد توده یی را در نظر نمیگیرند.... »
و من میگویم : ایشان یا دروغ میگویند، یا در خواب خرگوشی اند.
دروغ برای آنکه چنین پیشنهاد از سوی ایشان عنوان نشده، بلکه چندین سال است که برخی شاهنامه شناسان اروپایی چنین فرضیه ای را عنوان کرده اند. که کاوه « اصلاحات ارضی زمان ضحاک را بر هم زد و زمینها را دوباره به فیودالها بازگردانید.» و هم آنان موضوع آژیدهاک بیوراسب ایرانی و ضحاک تازی را نیز عنوان کرده اند.
پاسخ این ادعا اینست که بنا بر گواهی باستانشناسی، و بنا بر گفتار شاهنامه یکهزار سال زمان از چیرگی بابل بر ایران گذشته بود که کاوه ( اقوام لر یاگوتی) شورش کرد، چگونه ممکن است پس از این زمان دراز، فیودال های پیشین هنوز باز شناخته شوند ؟این درست همانند آنست که اکنون بدانیم نیاکان کدامیک از ایرانیان در زمان سبکتکین(1000 سال پیش)، یا در آغاز حکومت اشکانیان(2000 سال پیش) فیودال بوده اند!....
چنین فرضی ناشدنی است و نمیتوان آن را باور کرد، مگر آنکه بپذیریم در زمان آزادی ایرانیان(فریدون) مردمان بنابر گرایش خویش گروهها را پذیرفته اند.
دیگر اینکه فیودال به معنی بسیار ثروتمند، از میان گروه چهارم بر میخاسته و گواه آن نوشته تنسر است که : تاجران و ارباب پیشه های مختلف را در ردیف کشاورز و دامدار آورده، و نیز داستان همان کفشگر که 50 میلیون درم پول نقد داشته، گواه راستین این گفتار است! اما پس از آنکه این دیدگاه در اروپا پیشنهاد شد، تا آنجا که من اطلاع دارم، نخستین بار در شهریور ماه 1355 خانم نادره بدیعی در روزنامه اطلاعات گفتاری در دفاع از ضحاک نوشتند که در آن مدعی شده بودند ضحاک خارجی نبوده، ایرانی بوده و در درجات مذهب مهرپرستی تا درجه هفتم رفته و نشان مار دریافت کرده و... [37]
من در همان روزگار پاسخ ایشان را بنا به گنجایش ستون روزنامه در شماره 15125 دهم مهر ماه به گونه گزیده، دادم. گمان چنین است که آن بانوی گرامیپاسخ بنده را پذیرفته باشد. چرا که پاسخی از ایشان ندیدم، و گفتار پسین در روزنامه درباره چیزی دیگر بود. آنگاه در سال بعد دکتری از استادان دانشگاه شیراز مجددا با چاپ عکس خود و به گمان خویش برای نخستین بار چنین ادعا کردند و یکی از دوستان من گفتار مرا برای ایشان فرستاده بود و جوابی از ایشان نیامد، پس گمان بر اینست که ایشان هم با اندیشه و نگرش این سخن را پذیرفته باشند!
شاعر ما یا در خواب خرگوشی اند، از اینکه نمیدانند دوبار پیش از ایشان، آن هم چهار سال پیش، این داستان در جامعه ایرانی- اتفاقا خطاب به روشنفکران – به آگاهی رسیده است و این سخنی نیست که ایشان گفته باشند.
یا دروغ میگویند و این داستان را از یکی از فرنگ رفتهها شنیده اند و آن گفتارها را هم خوانده اند یا نخوانده اند اکنون با نام خویش باز مینمایند. و این کار، در جهان پژوهش و نویسندگی درست نیست. چون هنگامیکه به پایان نامه خویش نزدیک میشود، یکباره به یاد این میافتد که بزرگترین دانشمندان مغرب زمین درباره فردوسی و شاهکارش نامهها نوشته اند، انجمنها گذاشته اند برگرد جهان مسافرتها کرده اند، و نکته به نکته و بیت به بیت شاهنامه را با شگفتی بررسی کرده اند و از او همه جا با بزرگداشت و آزرم یاد نموده اند و یکباره نمیشود بر او چنین گستاخانه تاخت!
پس چنین مینویسد :
« این همه البته نفی کار شاعرانه یا ادبی فردوسی نیست و باید این مساله و مساله دیدگاهی فردوسی را جدا از یکدیگر مورد بررسی قرار داد. یک اثر ادبی اگر مایحتوی منحرف داشته باشد، هرچه در بیان و قالب هنری موفق تری عرضه شود، قدرت مسموم کنندگی خطرناک تری مییابد. کاش فرصتی پیش آید که بتوانیم- رودرروتر- با موضوع فردوسی و به خصوص داستان قیام کاوه او (؟) – مواجه شویم – با پوزش از خانم قاضی نور ( احمد شاملو ) »
پس از این همه گفتار اکنون پاسخ این جمله ایشان را چه بدهم ؟!
آقا! « رودررو » عبارتی است مرکب از سه واژه و صفت نیست که از آن با « تر » صفت تفضیلی بسازید! رودررو یک حالت مطلق است. و شما با کتاب جمعه خودتان چطور فرصتی برای این کار نداشتید ؟
اکنون این فرصت ..... اگر یارای روبرو شدن با مرا که خاک پای فردوسی هم در شمار نمیآیم داری ؟ این گوی و این میدان....
اما اگر ترا یارا و پروای پژوهش ژرف در ادبیات و فرهنگ ایران باستان نیست و پاسخها و گواه های بسیار گسترده را که آوردم خواندی و نزد خود شرم زده نشستی، بدان که خودت مضمون گفتار پایانی جمله خودت هستی:
این تویی که در این دوران خاموشی مردان و به خاک و خون غلتیدن آنان، به دلایل زیاد، که یکی از آنها پیروی از نیما بوده باشد در جامعه جوانان ملتهب تشنه مطالعه جایگاهی نادرخور یافته ای که بیشتر نوشتههایت مسموم کننده و منحرف کننده جوانان ایران زمین است...
میاسای از آموختن یکزمان / ز دانش میفکن دل اندر گمان
چو گویی که نقد خرد توختم / همه هر چه بایستم، آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار
پایان
پینوشتها:
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- سخنرانی صادق خلخالی در دانشگاه فردوسی
[2]- از نامه رستم فرخزاد به برادرش:
چنین است رسم جهنده جهان هنر زیر افسوس گردد نهان
افسوس در زبان پهلوی و فارسی دری لااقل تا قرن هشتم همواره بمعنای ریشخند و تمسخر بکار رفته و کم کم مانند بسیاری از واژه ها کاربرد آن دگرگون شد و امروز بمعنی اندوه و ابراز اندوه بکار می رود.
[3]- انوشه روان «محمدبن عبدالرزاق، پور بابک خراسانی» فرمان به گردآوردن شاهنامه داد. و چهار موبد: شادان برزین از توس، ماهوی خورشید از نیشابور، شاج یا ماخ از مرو، یزدانداد از سیستان آنرا از نوشته های پهلوی و اوستایی بفارسی برگرداندند، و روانشاد محمد معمری وزیر دانشمند وی، آنرا ویراست و آراست.
[4]- ازدر: سزاوار
[5]- کشانی همانست که در تواریخ با نام کوشان ها آمده است.
[6]- دربدر :فصل بفصل، باب به باب
[7]- اکوان دیو نیز دگرگون شده « اکومن » یا « اندیشه بد » است که در برابر « وهومن » یا اندیشه نیک جای می گیرد. و دیو اندیشه بد است که می تواند پهلوانی چون رستم را نیز از زمین به آسمان برد و رمز آن چنین است که :او را به غرور و نخوت افکند. اما رستم راه نبرد با او را می دانسته و بهمین روی در برابر وی واژگونه سخن گفته و تندرستی جسته است.
[8]- «ودا» کهنترین نوشته هندیان.
[9]- مزدیسنا و ادب پارسی، ج1، شادروان دکترمحمد معین، انشارات دانشگاه تهران، 1355، رویه 47.
[10]- زامیاد یشت، بند40 : یشت ها،ج2، شادروان استاد ابراهیم پورداوود، انجمن ایران لیگ بمبیی،
[11]- زامیاد یشت، بند37: همان
[12]- انجیل، مکاشفات یوحنا، 12/15، انجمن پخش کتب مقدسه.
[13]- غررالاخبار ملوک الفرس، چاپ پاریس، رویه18
[14]- از پادشاهان پسین هنگام جمشید، در« یسنا » (بخشی از نامه اوستا) با نام آموزگاران بدآموز، یاد شده است.
[15]- تازیان در شاهنامه به همسایگان جنوب غربی ایران گفته می شده و در دوره های پیش از یورش بابل، آن بخش را نیز دربر می گرفته است. اما هنگامیکه این کشورها پیوسته به خاک ایران شدند. تازی تنها به اعراب گفته می شد که باز در جنوب غربی ایران ساکن بودند و هستند.
[16]- تاریخ ایران از آغاز تا اسلام، رومن گیرشمن، ترجمه شادروان دکتر محمد معین،بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1355، رویه 42
[17]- گزارش لین کابستور، نشریه مرزهای نو، شماره 6، دوره 19، رویه 15
[18]- کتاب مقدس (عهد عتیق)، کتاب دانیال نبی، باب اول، انجمن پخش کتب مقدسه
[19]- اندیشه بیاد صادق هدایت میافتد:
شهپر شاه هوا اوج گرفت / زاغ را دیده برو مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک همسر شد
لحظه های چند بر این اوج کبود / نقطه ای بود و دگر هیچ نبود
[20]- رشته کوهی که امروز؛ همه آنرا با نام یونانیش « زاگرس » می خوانند، در اوستا « اوپاییری سینه » خوانده می شد که برابر نهاد آن کوهی است که « برفراز آن فلز، یا آهن » است. این نام در زبان پهلوی « اپورسن » خوانده شد، و می باید در فارسی « ابرسن » ش بخوانیم که باز همین بودن سن=آسن کردی و سمنانی آهن، را بر فراز آن باز می نماید!
[21]- تاریخ ایران، دیاکونوف، ترجمه روحی ارباب،بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1346، رویه 51
[22]- باستانشناسان همگی تایید می کنند که آهن در آغاز در میان قوم گوتی و لرستان پیدا شده است.
[23]- پژوهش های پسین من که در بیست و پنجسال گذشته انجام شده است و « داستان ایران، بر بنیاد گفتارهای ایرانی » را پدید آورده است، که در یکی دو سال آینده بدست ایرانیان میرسد، نشان می دهد که این پیروزی، پیروزی هنگام مس است بر هنگام سنگ.
[24]- فرهنگ نام های جغرافیایی ایران، لطفالله مفخم پایان، زیر نام های یاد شده.
[25]- روزبانان : دژخیمان، شکنجه گران، زندانیان، کشندگان زندنیان و مردمان، گروهی از ماموران که نه همچون پاسبانان و شب بانان، در روز بآزار مردمان می پرداختند.
[26]- بانگ بلند، سرزنش
[27]- نالان، گریان
[28]- در این باره نیز دو گونه دیدگاه هست، یکی دیدگاه اروپاییان؛ که چون یونان 2800 سال پیش پدیدار شده است، تاریخ نیز از همان زمان پدید آمد، و پیش از آن را می باید « پیش از تاریخ » در شمار آوردن! و دیگری دیدگاه تاریخ های ایرانی و گستره شگفت انگیز فرهنگ و زندگی ایرانیان است که از هزاران سال پیش از تاریخ اروپایی، در جهان می درخشیده است.
و تاریخ هایی که اکنون به کوشش باستانشناسان نوشته می شود به کرانه های دورتر می نگرد، و همگی در باره ایران، یاور گفتارهای شاهنامه اند.
[29]- کاریز(قنات) و برآوردن آب از دل زمین که یکی از بزرگترین پدیده های دانش ایرانیان ( در دوران فریدون یا سه بهره شدن آریاییان)در جهان است، زیرا که بدون هزینه و نگهبانی هزاران سال آب به کشتزارها می رساند و چنان که می دانیم این پدیده پنجهزار ساله، با آمدن موتور و چاه عمیق و پیچ و گازوییل( که نبودن هر یک از آنها چاه را از کار می اندازد و خشکی کشتزارها را بدنبال دارد) یا آنکه با آمدن تجدد و پیشرفت!! و تمدن! غرب دچار شکست می شود.
[30]- مغازه اروپایی، ریشه ایرانی دارد : «گنج» ایرانی معرب می شود و بگونه کنز در می آید، و در خزانه فارسی، جمع عربی «مخازن» می پذیرد و با همین گونه در جنگهای صلیبی به اروپا می رو.د، و ماگازین خوانده می شود.
[31]- روزبه پارسی، که پس از پذیرش اسلام به ابن مقفع نامبردار گردید.
[32]- نامه تنسر به گشنسب، به کوشش مجتبی مینوی و محمد اسماعیل رضوانی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی،1354، رویه 57
(چون گفتار در خود آن دفتر آمیخته به عربی است آنها را به فارسی برگرداندم.)
[33]- همان، همان رویه
[34]- درنوردیدن : دگرگون کردن، بپایان رسانیدن. درنوشت : آیین های پیشین را درنوردید و پشت بدانها کرد.
[35]- سترگ : لجوج باشد و بی آزرم و تند، فردوسی گفت:
ستوده بود نزد خرد و بزرگ / اگر زادمردی نباشد سترگ
(لغت فرس، اسدی توسی)
[36]- فریاد : کمک، یاری. فریاد خواه : یاری خواه
فریاد در آغاز به معنی کمک و یاوری بوده است و امروز به جای بانگ و هیاهو بکار میرود. به جز از زبان پهلوی. در زبان فارسی نیز تا زمان سعدی همواره به همان معنی به کار می رفته است :
- برفتند یکسر بنزدیک شاه غریوان و گریان و فریا خواه
- که سام آمده بد، زهندوستان به فریاد آن رزم جادوستان
- نخواهد بتوبد، به آزرم کس به سختی بود یار و فریاد رس
- بگویش که : آری، خداوند رخش ترا داد یزدان فریاد بخش
که در این اشعار، فریاد همان یاری و کمک، و فریاد خواه، کمک خواه، یاری خواه، فریاد رس، کمک رس، فریاد بخش، کمک ده آمده است.
[37]- آخرین نشان مهرپرستی، نشان پدر است که امروز با عنوان پاپ = بابا، بر رهبر کاتولیک های جهان می نهند.