حكيم فردوسی
یوسف و زلیخا چگونه به نام فردوسی بسته شد؟
- حكيم ابوالقاسم فردوسي
- نمایش از پنج شنبه, 03 شهریور 1390 23:22
- بازدید: 8353
برگرفته از کتاب سرچشمههای فردوسی شناسی، رویه 293 تا 301
شادروان محمدامین ریاحی
بعد از انتشار تحقیقات سه دانشمند بزرگ، زنده یادان: محمود شیرانی، عبدالعظیم قریب، مجتبی مینوی، امروز برای هیچ کس هیچگونه تردیدی نمانده است که مثنوی یوسف و زلیخایی که در قرون متاخر به نام استاد بزرگ طوس بسته شده بود از او نیست. اما هنوز جواب این سئوال باقی است که چه کسی و با چه نیتی و چگونه این منظومۀ سست و خام و مغایر با جهان بینی آن حکیم بزرگ را به نام او نسبت داده، و نزدیک به شش قرن پژوهندگان و دوستداران او را به حیرت افکنده است؟
امیدوارم در این نوشته جواب آن سئوال داده شود تا اگر کسانی هنوز این تصور باطل را داشته باشند که ( بیهوده سخن بدین درازی نبود) خیالشان راحت شود. نیز بعضی کتابفروشان که هنوز این مثنوی عامیانه را به نام آن حکیم بزرگ چاپ می زنند، محض رضای خدا و پرهیز از آزردن روان پاک شاعر، دست از این تجارت ضد فرهنگی بردارند.
برای خوانندگان جوانی که شاید با تاریخچۀ انتساب آن منظومه به فردوسی آشنا نبوده، یا آن را فراموش کرده باشند، نخست به سابقۀ موضوع به اختصار اشاره میکنم تا ضمن فراهم شدن زمینۀ بحث، نام و یاد بزرگمردانی هم که پژوهشهای اساسی در این باره کرده اند زنده شود و حقشان ادا شده باشد.
تا چهارصد سال بعد از فردوسی هر جا سخنی از او یا از سرایندگان داستان یوسف و زلیخا به میان آمده، مطلقاً ذکری و اشارهیی به اینکه سرایندۀ شاهنامه ارتباطی با این قصه داشته، نشده است.
نخستین بار در مقدمه ی بایسنغری شاهنامه که در 829 ه .ق تدوین شده، به دنبال افسانۀ بی اساس رفتن فردوسی به بغداد که در پارهیی از مقدمههای قدیمیتر داخل شده بوده این دروغ افزوده شده است که: (چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت، و کتاب شهنامه را خلیفه و اهل بغداد به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتش پرست و مجوس بودهاند عیب میکردند، فردوسی قصه ی یوسف را به نظم آورد. چون قصه ی یوسف به عرض رسانید، خلیفه و اهل بغداد را به غایت خوش آمد و در تربیت او افزودند ).
از این به بعد است که در بعضی تذکرهها یوسف و زلیخا را به فردوسی نسبت دادهاند اما بعضی تذکره نویسان سستی اشعار آن مثنوی را برازندهی طبع والای فردوسی نمیدانستهاند، یا به ملاحظهی نامعقول بودن این افسانه که حکیم ایرانی منظومه را به نام خلیفه سروده و خلیفهی عربی زبان فارسی ندان را به غایت خوش آمده باشد، این موضوع را ندیده گرفتهاند. مثلاً آذر بیگدلی که ادعای شاعری و شعر شناسی داشته و خود یوسف و زلیخایی سروده بوده گفته است که: (فردوسی در سرودن آن به علت کسالت و کثرت سن سعی بلیغ نکرده)، و رضا قلی خان هدایت هم که افسانهی پناه بردن فردوسی به خلیفه ی عباسی را نمیپسندیده آن را بدین صورت درآورده است که فردوسی از مازندران به مکه رفت و این قصه را نه در بغداد بلکه در مکه سرود.
در صد سال اخیر که تحقیقات علمی در زمینهی زبان و ادب فارسی به وسیلهی ایران شناسان اروپایی آغاز گردیده و از طرف ایرانیان دنبال شده، دانشمندان بزرگی مثل نلدکه، اته و تقی زاده هم به استناد یک مقدمهی تقلبی که کاتب آن را بر یوسف و زلیخای عامیانهیی افزوده بود، به دام دروغی که نخستین بار آن را در مقدمهی بایسنغری دیده بودند افتادند و برای رفع و رجوع تناقضات موضوع کوشش ها کردند.
سرانجام این ابر تیره از چهرهی آفتاب شعر و شخصیت فردوسی زدوده شد. نخست در 1922 م پروفسور محمود شیرانی، شاهنامه شناس تیزبین هندوستانی که تسلط شگرفی بر دقایق و ظرایف زبان و ادب فارسی داشت، با مقایسه ی سبک و زبان و ارزش هنری شاهکار فردوسی با یوسف و زلیخا ، و عظمت شخصیت و قدرت اندیشه و جهان بینی دانای طوس با ابتذال فکر و روح گوینده ی ناشناخته ی یوسف و زلیخا ، و بررسی نمونه هایی از نحوهی بیان و اوصاف و مضامین و تعبیرات و ترکیبات و کنایات و تشبیهات و استعارات در دو منظومه، نتیجهی قطعی گرفت که آن مثنوی خام و بیارزش از آفرینندهی شاهکار جاودانی ایران نمی تواند باشد و گفت: (چه نسبت خاک را با عالم پاک!).
آن عالِم بزرگ به قرینهی زبان و بیان ، دربارهی تاریخ نظم کتاب هم حدسی نزدیک به حقیقت زد که آن منظومه بعد از گرشاسبنامهی اسدی که در 458 ه.ق سروده شده، و قبل از اسکندرنامهی نظامی، و همزمان با حدیقهی سنایی، در حدود نیمهی اول قرن ششم سروده شده است. (1)
در ایران نخستین بار در 1318 ه.ق مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطلاع از تحقیقات محمود شیرانی ضمن مقالهیی که در مجلهی آموزش و پرورش به چاپ رسید، (2) با بررسی مقدمهی دستنویسی از منظومه که در کتابخانهی خود داشت (3) اعلام کرد که یوسف و زلیخا از فردوسی نیست.
سرانجام زنده یاد مجتبی مینوی با بررسی کهنترین دستنویس کتاب که افزودههای کاتبان را نداشت، ضمن مقالهی مفصل دقیق ممتّعی که همیشه تازه و خواندنی خواهد بود، نتیجهی قطعی گرفت که (این منظومهی سست و سخیف و رکیک و خام و پست) را ناظم بیمایهیی برای اهدا به شمس الدوله ابوالفوارس طغانشاه برادر ملکشاه سلجوقی سروده، و در آن تاریخ ملکشاه ممدوح را به علت ظلم و عصیان، از حکومت هرات گوینده (شمسی) تخلّص داشته و این تخلّص را هم از لقب ممدوح (شمس الدوله) گرفته بوده است. مینوی این منظومه را برای تمایز از سایر مثنویهای مشابه (یوسف و زلیخای طغانشاهی) نامید. (4)
تا اینجا از تحقیقات دانشمندان فهمیدیم که (یوسف و زلیخای طغانشاهی) از فردوسی نیست و از ناظم بی سواد بی ذوقی به نام شمسی است که آن را هفتاد هشتاد سالی بعد از فردوسی سروده است. اینکه به جواب سئوال اصلی برسیم که این منظومه را چه کسی و چرا و چگونه و با چه نیتی به نام فردوسی بسته است، و با کدام قلم عاری از دقت و امانت وارد مقدمهی بایسنغری شده است؟
در وهلهی اول ممکن است چنین تصور شود که کاتبی فقط برای اینکه دستنویس خود را گرانتر بفروشد (نظیر نسخههایی که ادعا میشود به خط مؤلف یا منقول از خط مؤلف است) نام بزرگترین شاعر ایران را به عنوان سرایندهی یوسف و زلیخا بر کتاب نهاده باشد. یک قرینه هم مؤید این تصور خواهد بود که میبینیم در هیچ جای متن نه در مقدمه و نه در مؤخرهی آن نامی از فردوسی نیامده و هیچ اشارهیی که با حوادث زندگی فردوسی و محیط زندگی و معاصران او کوچکترین ارتباطی داشته باشد در متن منظومه نیست. بنابراین کتاب شنیده بوده که فردوسی هم یوسف و زلیخایی سروده، و آن نام عزیز بزرگ را عمداً یا سهواً بر نسخه ی خود نهاده است.
اما به طوری که در سطور زیر خواهیم دید، آن غلط مشهور به طور تصادفی و به این سادگی پدید نیامده است. بلکه نخستین بار مورخ عبارت پردار چاپلوسی به نام شرف الدین یزدی در بیان یک حادثهی جنگی برای اثبات شجاعت ممدوح این دروغ را جعل کرده است. به نوشتهی او تیمور گورگان فقط به همراهی 243 تن شهر قرشی (5) را دو شبانه روز محاصره کرده آنگاه دو هزار سوار مدافع آن را شکست داده و شهر را گشوده و غارت کرده است، و شخصاً به دنبال فراریان تاخته و زن و بچهی بی گناه را کشته و اسیر کرده، و با این شجاعتها بر افتخارات قهرمانی خود افزوده است.
تاریخنویس متعهّد که تصوّر میکرد این همه خوانخواری و ویرانگری تیمور صاحبقران ممکن است برای خوانندگان باور نکردنی باشد برای اثبات نوشتهی خود میگوید در این لحظه که این مطلب را مینویسم بعضی از شاهدان واقعه حضور دارند وگواهی میدهند نوشتهی من عین واقع است و مثل لاف و گزاف فردوسی دربارهی پهلوانان شاهنامه نیست.
پهلوانان شاهنامه، همیشه در نزد مردم ایران و در زبان فارسی بالاترین نمونههای دلاوری و مردانگی بودهاند، و شاعران حق داشتند ممدوحان خود را به آنها تشبیه کنند و تا اینجا عیبی هم نداشت. در آن میان ترجیح دادن ممدوحان حقیری هم که جز خوانخواری و غارتگری هنری نداشتند، بر پهلوانان شاهنامه که مظهر جوانمردی و فضیلت و انسانیت بودند، مضمون کهنهیی بود که از شاعران دربار محمود آغاز گردیده و از بس تکرار شده بود به ابتذال کشیده بود و اغراق شاعرانهیی به شمار میرفت که دیوانهای عصر غزنوی از آن لبریز است.
نوبت به معزّی رسید که به ربودن مضامین اشعارگذشتگان شهرت داشت تا جایی که انوری دربارهی او گفته است:
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم کاو را صریح خون دو دیوان به گردن است
معزّی خواسته ابتکاری به خرج دهد و مضمون کهنهی مبتذل را تازگی بخشد و پایهی اغراق را بالاتر برد. این است که پای فردوسی را به میان کشیده و ضمن قصیدهی مدحیهیی ابیات زشت و بی مزهیی سروده که نمونهاش این است:
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندین دروغ از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر؟
گرچه او از روستم گفتهست بسیاری دروغ گفتهی ما راست است از پادشاه نامور
ما همی از زنده گوییم، او همی از مرده گفت آنِ ما یکسر عیان است، آن او یکسر خبر (6)
معزّی کسی نبود که عظمت مقام دانای طوس و ارزش والای سخن او را نشناسد. مگر او خود داستان پشیمانی محمود را از رفتار با فردوسی و مناعت طبع دختر والاگهر حکیم را در ردّ صلهی سلطان برای نظامی عروضی روایت نکرده بود؟ پس حق نبود چنین حرفی بزند. اما چه میتوان کرد؟ اوج سالهای شاهنامه ستیزی بود و او قصیدهی خود را در مدح سلطان سلجوقی میسرود که «عهد ولوا» از خلیفه ی بغداد داشت.
مضمون معزّی را، شرف الدین یزدی که کارش دستبرد زدن به آثار دیگران بود و هیچ ظفرنامهاش برگرفته از ظفرنامهی نظام الدین شامی است، ربوده و به نثر بیان کرده است: (و این حکایتی واقعی است که صحتش به تواتر پیوسته، نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعضی مردم بسته!).
سخن معزّی شعر بود و شعر آفریدهی خیال شاعر است و احتیاج به دلیل و برهان هم ندارد. اما مورخ ابن الوقت مضمون را به نثر نوشته که باید منطقی و مستدل باشد آن هم در یک متن تاریخی ظاهراً جدی که هر جزئش باید متکی به دلیل و سند باشد. بهترین و قویترین دلیل هم در اینجا اعترافنامهیی از خود شاعر میتواند باشد که گفته آنچه از داستانهای قهرمانی رستم سرودهام پاک دروغ است و حالا آخر عمری از آن همه پشیمانم! چنین اعترافی را در نظم «یوسف و زلیخای طغانشاهی» یافته که آن هم به بحر متقارب و در وزن شاهنامه است و خوانندهی بی خبر از ظرایف هنر فردوسی ممکن است آن را به عنوان گفتهی فردوسی بپذیرد و چون شیوهی شرفالدین آمیختن نظم به نثر است ابیات آن منظومه را با رندی و تردستی به نوشتهی خود پیوند زده و به خیال خود با آراستن سخن به شعر از این بابت هم هنری کرده است!.
گویندهی آن منظومهی عامیانه، به حدس مینوی نقّال و شاهنامه خوان بوده و شاید هم در نتیجهی کثرت انس با شاهنامه خودش هم بعضی داستانهای مربوط به رستم را که در آن قرون بر سر زبانها بوده، به نظم درآورده بوده است. وقتی ولی نعمتش به دستور برادر تاجدار در قلعهیی در اصفهان به زندان افتاده بوده، برای تسلی خاطر ممدوح زندانی داستان یوسف را به نظم کشیده و به ممدوح امیدواری داده که تو هم از چاه زندان به درآمده و به تخت عزّت و حکومت خواهی رسید:
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حالا نوشتهی تاریخ ساز دروغپرداز را میآوریم که چگونه دور از امانت تاریخ نویسی و بدون پروای وجدان ابیات دیگری را با شعبدهبازی به نام حکیم آزادهیی که شهسوار اندیشه و سخن و فرهنگ ایرانی و مظهر صداقت و ثبات و مردانگی بود و با تحمل همه گونه رنجها و تلخیها همهی عمر بر سر عقیده و ایمان خویش ایستاد، جا زده است و به عنوان اعتراف و ابراز پشیمانی از این گناه بزرگ که چرا به جای تجلیل و تمجید خونخوارانی مثل تیمور صاحبقران در (اسیر کردن اهل و عیال) و (تالاندن مال و منال) مردم (به نفس مبارک)، سجایای والای انسانی پهلوانان ایران را ستوده است. اینک نوشتهی شرف الدین:
گفتار در توجه نمودن صاحبقرانی جانب قرشی
.... زهی عنایت بی نهایت الهی، و زهی فیض و رحمت نامتناهی، که یک کس را به مزید لطف مخصوص گردانیده، آن مایه قوت و شجاعت ارزانی دارد که با دویست و چهل و سه مرد به اختیار نه بر سبیل اضطرار، روی مقابله و مقاتله به دوازده هزار سوار خونخوار همه دشمنان کینهدار نهد، و چون برسد به دو شبانه روز شهر و حصار از ایشان بستاند، و اهل و عیال اسیر کرده مال و منال بتالاند، و همه را به زخم تیغ آبدار آتشبار متفرّق و پراکنده گرداند، و همچنان به نفس مبارک در پی ایشان تازد، و بهادران را بیندازد و اسیر سازد.
و این حکایتی است واقعی که صحتش به تواتر پیوسته، و در مجلس تحریر بعضی از آن مردم که به رأیالعین این احوال مشاهده کردهاند بی مداهنت تقریر میکنند. نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعضی مردم بسته.
و در نظم قصهی یوسف علی نبّینا و علیه الصّلوة و السّلام، خود متعرف شده و انصاف داده که:
ز هر گونهای نظم آراستم بگفتم در آن هر چه خود خواستم
اگر چه دلم بود از آن با مزه همی کاشتم تخم و بیخ بزه
از آن تخم کشتن پشیمان شدم زبان را و دل را گره برزدم
که آن داستانها دروغ است پاک دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک
بدین میسزد گر بخندد خرد ز من خود کجا، کی پسندد خرد؟
که یک نیمهی عمر خود کم کنم جهانی پر از نام رستم کنم
چه باشد سخنهای بر ساخته شب و روز ز اندیشه پرداخته
والحق، این معذرت و انصاف از آن بدیع مقال بی همال، هم از دلایل و فور فضل و کمال اوست. نظم:
که جاوید فردوسی آسوده باد به جایی که نامش به آن مژده داد (7)
درباره ی نویسندگانی با این مایه بیباکی و بیپروایی در قلب حقیقت، و در برابر چنین دغلکاری و جعل و تقلب زشت و نفرتانگیز چه میتوان گفت؟
شرف الدین یزدی ظفرنامهی خود را در سال 828 ه .ق در شرح جنگها و خونریزیهای تیمور تالیف کرده، یک سال بعد در 829 ه.ق شاهنامهی بایسنغری و مقدمهی آن تحریر شده است و دروغی که دربارهی یوسف و زلیخا به قصد چاپلوسی به ممدوحان در ظفرنامه جعل شده بود در آن مقدمه راه یافته، و این خود قراینی است که معلوم میکند آن مقدمه هم به قلم همان دروغ پرداز است.
اهم قراینی که این حدس را تائید میکند یکی شباهت شیوهی نگارش مقدمه با ظفرنامهی شرفالدین از نظر زبان و تعبیرات است. قرینهی دیگر این روش کار مقدمهنویسی است که مطلب موجزی را از جایی میگیرد و با خیالپردازی و افزودن شاخ و برگها آن را به صورت داستانی مفصل در میآورد و این همان کاری است که گفتم شرفالدین در ظفرنامهی خود کرده، به این معنی که قسمت عمدهی کتاب خود را بدون ذکر مأخذ از ظفرنامهی نظام الدین شامی گرفته، و با اطناب و عبارت پردازی و تملّقات و جعلیاتی از این نوع که مورد بحث ما است؛ به صورت ظفرنامهی خود درآورده است.
نکتهی دیگر اینکه نویسندهی مقدمه شاعر هم بوده و جای جای بخشی از ماجرا را در بحر متقارب به نظم پیوسته به نثر آورده، و مجموعاً 108 بیت از خودِ مقدمهنویس است و ارتباط این اشعار با روال سخن و موضوع داستانها به نحوی است که با حذف هر بیت از آنها رشتهی مطلب گسسته میشود و این شیوهیی است که در ظفرنامه شرفالدین هم به کار رفته است.
ژولمل که به این شیوهی تاریخ نگاران ایرانی توجه نداشته حدس زده است که «ظاهراً نویسنده بیشتر از زندگینامهی منظومی که قدیمیتر بوده استفاده کرده است، منتها از آن اثر هیچ اطلاعی به دست نداده است (8)» و میدانیم نویسنده و تاریخنگاری که شاعر هم بوده و در همان سالها زیسته، شرفالدین علی یزدی است که فتوحات تیمور را هم در همین بحر متقارب به نام تیمورنامه سروده است.
بنابراین مقدمات میگوییم که مقدمه ی بایسنغری را شرفالدین علی یزدی سرایندهی تیمورنامه نوشته، و دروغی را که در ظفرنامهی خود به قصد چاپلوسی به بازماندگان تیمور جعل کرده بود وارد آن کرده و در طول شش قرن موجب دریغ و افسوس و حیرت و سرگردانی شاهنامهدوستان شده است.
در پایان سخن، ذکر این توضیح لازم است که آقای دکتر خانبابا بیانی که مطالعات ممتدی در آثار حافظ ابرو مورخ معروف دربار تیمور و بازماندگان او دارند، به وجود عبارتها و اشعار مشابهی در مقدمهی مجمع التواریخ آن مؤلف و مفتتح دیباچهی بایسنغری توجه کرده و ضمن مقالهیی در مجلهی بررسیهای تاریخی، نتیجه گرفتهاند که «مأمور تهیهی شاهنامه برای بایسنغر و نویسندهی مقدمهی آن کسی جز حافظ ابرو نباید باشد»(9).
در تلفیق نظر ایشان و استنباط خود باید بگویم که دیباچهی بایسنغری 55 صفحهی چاپی به قطع وزیری است که 4 صفحهی نخستین خطبه و تحمیدیّه است که طبق استنباط ایشان به قلم حافظ ابرو است. حافظ ابرو سالخوردهتر و طبعاً در دستگاه امیرزادگان تیموری محترمتر از شرفالدین یزدی بوده، و درکار گروهیِ تهیهی شاهنامه ی بایسنغری شاید نظارت گونهیی هم داشته و آن چهار صفحه مقدمهی دیباچه را هم شاید خود نوشته است. اما پنجاه صفحهی بقیه شامل افسانههای مربوط به جمعآوری شاهنامهی منثور و احوال فردوسی و باقی قضایا برازندهی امانت و فضیلت اخلاقی حافظ ابرو نیست و کار شرف الدین یزدی است.
سخن که به شاهنامهی بایسنغری رسید این نکته را هم نباید ناگفته گذاشت که آن نسخه به عقیدهی همگان مغلوطترین و بیارزشترین دستنویسهای شاهنامه است. مخصوصاً کاتب نسخهی معروف کاخ گلستان که به چاپ عکسی رسیده، جعفر بایسنغری کاتبی به کلی بی سواد و بی دقت بوده، و نسخهی دیوان حافظ هم که او به سال 822 ه.ق نوشته به رغم قدمت آن که سومین نسخهی تاریخدار دیوان حافظ شناخته شده مغلوطترین دستنویسهای نوع خود است و من در جای دیگر نمونههای تحریفات و اغلاط آن را نشان دادهام. (10)
پینوشتها:
1- متن مقالهی معروف شیرانی نخست در مجلهی «اردو» چاپ اورنگ آباد هند، شمارهی آوریل 1922، دومین بار در 1942 ضمن کتاب «چهار مقاله بر فردوسی» در دهلی، و سومین بار در 1968 در کتاب «مقالات محمود شیرانی» جلد چهارم در لاهور منتشر شد. فارسی آن ابتدا در چهار مقاله بر فردوسی و شاهنامه به ترجمهی عبدالحی حبیبی، 1355 کابل (صص 184-279)، و دومین بار به ترجمهی شهریار نقوی در شمارههای 3 و 4 سیمرغ نشریهی بنیاد شاهنامۀ فردوسی بهچاپ رسید.
2- مجلهی آموزش و پرورش، س 9 (1318)، ش 10 و 11-12، س 14 (1323)، ص ص 393 - 400.
3- مجموعهی کتابهای آن استاد به کتابخانهی دانشسرای عالی (دانشگاه تربیت معلم) واگذار شد.
4- مقالهی مینوی ابتدا در مجلهی روزگار نو، چاپ لندن، ج 5، ش 3 (1945) و بعداً با تجدید نظر و اصلاحات در مجلهی سیمرغ نشریهی بنیاد شاهنامۀ فردوسی، ش 4، اسفند 1355، ص ص 49-68 به چاپ رسید.
5- قرشی شهری بوده که بعد ازهجوم مغول و ویران شدن شهر باستانی نخشب (=نسف) در دو فرسخ و نیمی ویرانههای آن ساخته شد و اینک بعد از بخارا دومین شهر مهم آن منطقه است.
6- دیوان معزّی، چاپ عباس اقبال، ص 268.
7- ظفرنامه، چاپ انجمن آسیایی کلکته، 1887، ص 137؛ چاپ تهران، امیرکبیر، 1336 ه.ش، ج 1، ص ص 103-104. مرحوم شیرانی هم که نخستین بار انتساب یوسف و زلیخا را به فردوسی در ظفرنامه یافته این قطعه را نقل کرده است.
8- ژول مول، دیباچۀ شاهنامه، ترجمهی جهانگیر افکاری، کتابهای جیبی، 1345 ه.ش، زیرنویس 20.
9- بررسیهای تاریخی، س 6، مرداد و شهریور 1350 ه.ش، ص ص 159 و 182.
10- گلگشت در شعر و اندیشۀ حافظ، ص ص 428-429.