پنج شنبه, 06ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان این خواندن و گذشتن و رفتن تا کجاست؟!...

نام‌آوران ایرانی

این خواندن و گذشتن و رفتن تا کجاست؟!...

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، سال هشتم، شمارهٔ دهم، از پاییز 1386 تا زمستان 1388 خورشیدی، صفحه 99


علیرضا افشاری


انجمن فرهنگی ایران‌زمین، افراز، شب چهارشنبه یکم اسفندماه 1386، یکی از هم‌وندان قدیمی و کوشای خود را از دست داد؛ لیلا صمدی.

با لیلا در جشنواره‌ی مطبوعات سال 1381 آشنا شدم. آن‌روزها تازه انجمن افراز را راه‌ انداخته بودیم و در حال آماده‌سازی مقدّمات برای برگزاری نشست‌هایی در آخرین جمعه‌ی هر ماه در فرهنگ‌سرای بانو بودم. لیلا آمد و به سرعت از هم‌وندان کوشای انجمن شد - به جز این که به خاطر برخی مسایل شخصی، در سفرها همراهی‌مان نمی‌کرد، که البته طلسمِ آن‌هم در سفر به‌یادماندنی و پردردسر اسفندماه سال 1385 به تنگ‌بلاغی شکسته شد. با توجه به تخصص‌اش در روزنامه‌نگاری - کارشناس خبر و خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) بود - یاری‌های تخصصی هم می‌داد. گزارشش درباره‌ی «نگاهی به وضعیت برادران جانباز پریسایی» که بر روی تلکس ایرنا نرفت، یکی از نوشته‌هایش بود که در افراز به چاپ رسید (افراز 5).

 

 

پس از شروع بحران سیوند هم‌کاری‌اش با ما بیش‌تر شد و یکی از فعالان «پایگاه اطلاع‌رسانی برای نجات یادمان‌های باستانی» شد... و گزارش‌هایی را در این زمینه تهیه ‌کرد. هم‌چنین به خاطر علاقه‌ی شخصی در نشست‌های کارگروه قوم‌شناختِ «انجمن دوستداران میراث فرهنگی افراز» هم حاضر می‌شد. آخرین بار او را دوشنبه 29 بهمن در جشن کوچکی که به مناسبت روز سپندارمذ کلوب ایران‌شناسی - از کلوب‌های «تارنمای کلوب» – در کافه سهیل برگزار کرد، دیدم. هنگامی که مدیر کلوب، داراب احمدی - که از هم‌وندان کارگروه قوم‌شناخت هم هست - در آغاز برنامه از همه خواست خودشان را معرفی کنند، برای نخستین‌بار بود که دیدم لیلا هنگام معرفی خود، محکم و رسا و بدون ذره‌ای تردید به ایران‌پرستی‌اش افتخار کرد...

این دختر خوب، آرام، مهربان و باپشتکار، شب یکم اسفندماه درگذشت؛ غدّه‌ای در سر داشت که خود نمی‌دانست. روزهای آخر از سردردهایش می‌نالید و می‌گفت دکتر تشخیص داده سینوزیتش عفونت کرده و کلی دارو هم به او داده بود. ظهرِ پنج‌شنبه دوم اسفند، که برای دعوت او به برنامه‌ای، به تلفنش زنگ زدم خواهرش مرا در جریان این روی‌داد باورناپذیر قرار داد. به همراه رضا نیکپور، دبیر کنونی دیده‌بان یادگارهای فرهنگی و طبیعی ایران، برنامه‌ی همایش «گرمایشِ زمین»ِ کارگروه زیست‌بومِ دیده‌بان - و دوستان بهت‌زده‌مان - را به قصد بیمارستان رویال‌تهران ترک کردم، ولی دیگر چه فایده؟!

آخرین بار که با هم صحبت کردیم دو روز پیش از آن بود که می‌خواست برود کارت ورود به آزمون ارشد خبرنگاری را بگیرد... گزارشش درباره‌ی شب یلدا گزارش برگزیده‌ی ماه در خبرگزاری شده بود و گزارش دیگرش در جشنواره‌ی مطبوعات آن سال در رشته‌ی اجتماعی به جمع پنج اثر برگزیده راه یافته بود که با امّا و اگری بخت مقام آوردن را از دست داده بود... داشت به بلوغ خبرنگاری می‌رسید (اثر دیگرش، کوتاه‌زمانی پس از مرگش، در جشنواره‌ی سراسری اعتیاد و رسانه در میان 640 اثری که در 10 رشته‌ی تعیین‌شده به رقابت پرداخته بودند جزو 5 اثری بود که حایز مقام نخست شدند؛ در رشته‌ی گزارش توصیفی که، به حق، استادش به شمار می‌رفت). قلم‌اش هم کم کم سبکی ویژه‌ی خودش را پیدا کرد بود، همان که آقای پیشدار – که سمت استادی بر او داشت و لیلا هم همیشه خود را مرهون لطف‌های او می‌دانست که راه‌گشای ورودش به ایرنا شده بود – برای معرفی‌اش چنین نوشت: «به‌خصوص وقتی از مشکلات مردم و آمال و آرزوهای آن‌ها می‌نوشت، حس غریبی با واژه واژه‌های نوشته‌های او همراه می‌شد که خواننده را تا به انتها با خود همراه می کرد... نوشته‌ای نبود که از او بخوانم و حسی زیبا و ستودنی از او را در نوشته‌اش نیابم» (استاد در همایش اشاره‌شده مقام دوم را به دست آورد).

با یادآوری مرگ نابه‌هنگام او، یاد این شعر میرزاده عشقی - شاعر جوان‌مرگ انقلابی که در یکی دو جا از شعرهایش مرگِ زودهنگام خود را پیش‌بینی کرده بود - می‌افتم که: من تازه‌شاعرم که این‌سان سروده‌ام به شعر / وای گر که کهنه‌کار شوم در سخن‌وری. که نه عشقی سنش از 32 بالا رفت تا بر گستره‌ی شاه‌کارهای ادبی ‌جهان ایرانی افزوده شود و نه لیلا توانست پس از 31 سالگی با آن قلم احساسی‌اش - که روزی برای برادران جانباز پریسایی که مورد بی‌توجهی بنیادهای مربوطه قرار گرفته بودند، نوشته بود - غم‌ها و شادی‌های ما ایرانیان را جاودانه کند.

 

 

اما او گذشته از بلوغ کاری از نظر آرمان‌خواهی هم به بلوغ رسیده بود. روزهایی که کوشش‌هایش را در پایگاه افزون کرده بود و با وجودی که مانند بسیاری از دوستانش می‌توانست و شاید بسیار بیش‌تر از آن‌ها نیازمند بود تا در جاهای مختلف برای کسب درآمدی بالا‌‌تر به کار بپردازد، در ازای هیچ، کار تهیه‌ی گزارش‌ها را بر عهده گرفته بود و در کار گروهی «نه» نمی‌آورد. آن موقع اکثر کارهایش را بدون نام منتشر می‌کرد، شاید هنوز به مرحله‌ی یقین نرسیده بود... ولی این اواخر کارهایش را با آوردن نامش منتشر می‌کرد حتا اگر در ایرنایی که بسیار محافظه‌کار شده بود بیش‌ترِ نوشته‌هایش، که حال و هوایی ملی‌گرایانه داشت، بر روی تلکس ویژه می‌رفت. شاید برای دوستان «کلوب ایران‌شناسی» هم که در بیست‌ونهم بهمن‌ماه میزبان ما بودند تا در جشن کوچک اسفندگان‌شان شرکت کنیم تصویری از شور و حرارت او در ذهن‌شان بازمانده باشد که هنگامی که نوبت معرفی به او رسید چنان محکم از عشقش به ایران گفت که برای من که پنج سالی بود او را می‌شناختم و دست‌کم بیش از دو سال با او همکاری نزدیکی در پایگاه داشتم، شگفتی‌آور نمود... و تازه متوجه تغییرش شدم. در رثای او، یکی از دوستانش نوشت: «ما چقدر راحت از کنار یکدیگر می‌گذریم!».

پیکر لیلا را به زادگاهش، نهاوند، بردند و در آن‌جا به خاک سپاردند. پنج‌شنبه شانزدهم اسفند [1386] مراسم یادبودی را برای او در فرهنگ‌سرای سئول برگزار کردیم؛ به دعوت «پایگاه اطلاع‌رسانی برای نجات یادمان‌های باستانی» که لیلا، در میان آمدن‌ها و رفتن‌های بسیاری، هم‌وند همیشگی آن بود و با یاری دوستان‌ مشترک‌مان در انجمن افراز و کارگروه قوم‌شناخت.

یادش گرامی و روانش شاد!

* عنوان نوشته برگرفته است از عنوان شعری که ماندانا مهدوی‌فر (م. زمان) در سوگ لیلا سرود. برای خواندن شعر و نوشته‌هایی دیگر در این‌باره، بنگرید به بایگانی اسفند 1386 و فروردین 87 تارنوشتِ خرده‌گیری (khordegiri.blogfa.com).

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه