پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان انسان آرمانی شرق در شعر اقبال - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

نام‌آوران ایرانی

انسان آرمانی شرق در شعر اقبال - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره های 25915 (دوشنبه 16 تیر 1393) و 25916 (سه‌شنبه 17 تیر 1393) و  25917 (چهارشنبه 18 تیر 1393) و 25920 (یکشنبه 22 تیر 1393) و 25921 (دوشنبه 23 تیر 1393)

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن


می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

(اقبال لاهوری)

چون شعرهای اقبال را می‌خوانیم، این سؤال به ذهن می‌آید که: دنیای مطلوب او کدام است و انسان شرقی او کیست؟ انسان عجیبی است، آمیختۀ قدیم و جدید و عرفان و عمل، نه خالی از تناقض، که در عین آنکه قاهر و «کرّار» است، لطافت طبع کسی چون «ابی سعید ابی‌الخیر» را دارا می‌باشد.

اقبال طالب دنیای شرقیی است، بی‌شباهت به غرب؛ اما نه مانند شرق گذشته، بلکه یک شرق تازه که مردمانی که در‌آن زندگی می‌کنند، مردمان تازه‌ای باشند، واقف به اسرار خودی، یعنی کسانی که نیروی درونی خود را بازشناخته و بر آن متکی گردیده، و از طریق خودآگاهی به شناخت درست زندگی دست یافته‌اند، و چون جامعه تشکیل شد از افراد خودشناخته، جامعه‌ای خواهد بود به اعتقاد او، مطلوب.انسان مورد نظر اقبال یک انسان آرمانی است که به عنوان فرد می‌تواند امکان‌پدید آمدن بیابد، و چه بسا که هم اکنون چندتنی چون او در هندوستان یا پاکستان یا ایران یا افغانستان یافته شوند، لیکن تصور آن به هیأت اجتماع خالی از اشکال نیست. می‌توان پنداشت که خود اقبال هم امیدی به پدید آمدن یک جامعة این چنانی نداشته است؛ اما بسیار مشتاق بوده است که مردم مورد خطاب او جزئی از صفات این انسان والا را واجد می‌شدند.

در این جستجوی، انسان نو شرقی گاه خوش‌بین و گاه بدبین است. بسته به آنکه در چه حالت و موقعی باشد. در واقع موجبات ناامیدی و امید هر دو فراهم است. از یک سو می‌بیند که شرق اندک‌اندک بیدار می‌شود و دیگر آنکه بوده است، هرگز نخواهد بود.1 از سوی دیگر پراکندگی و ناآگاهی و کاهلی بسیاری از مردم، راه را بر خوش‌بینی او می‌بندد.2 این تناوب نومیدی و امید و دلزدگی و شوق، در سراسر دیوان اقبال حضور دارد. بیدار شدگی شرق همراه گشته است با خیره‌شدگی در برابر تمدن صنعتی غرب و این، موجب تأسف و نگرانی اوست. به سبب مجموع این احوال، پایه فلسفه شاعرانه خود را بر دو رکن می‌گذارد: یکی شور و دیگری خودآگاهی.

نخست ـ شور

او نیز مانند مولانا جلال‌الدین و سایر عرفای شرق، راه اصلاح جامعه را در اصلاح فرد می‌داند. همۀ هست و نیست‌ها از انسان سرچشمه می‌گیرد، و دنیای خارج و کائنات اگر هستند، برای آن هستند که در ادراک انسان گنجیده‌اند؛3 به قول مولانا:

باده از ما مست شد، نی ما از او عالم از ما هست شد، نی ما از او

پس هرچه می‌شود و نمی‌شود، باید از فرد بشود تا در نتیجه، جامعه که مرکب از افراد است، به رستگاری دست یابد؛ اما فرد نمی‌تواند رو به راه نهد، مگر آنکه شور و حرکت در خود ایجاد کند. از اینجا فکر اقبال بر مدار پرغلیان و پوینده‌ای قرار می‌گیرد. او در فلسفة شور خود، هم به مفهوم عرفانی آن نظر دارد و هم به مفهوم عملی آن. در مفهوم عرفانی، تحت تأثیر پیشوای خود جلال‌الدین مولوی است. چنان‌که می‌دانیم، غزلیات مولانا در رقص دَوَرانی پایان‌ناپذیری شناور است. چنین می‌نماید که این رقص و حرکت، در نظر او مایة شکفتگی، انبساط روح، بهجت و عروج می‌شده و یکنواختی و کدورت مرداب‌وار زندگی را تنها این شور می‌توانسته است علاج کند.

از جانب دیگر، اقبال مفهوم عملی موضوع را در زندگی روزمره از نظر دور نمی‌دارد. فعالیت و کار که موجب رفاه و رونق و سربلندی است، از اعتقاد و شوق درون زاییده می‌شود، و او می‌بیند که مردم شرق چقدر به این تکان و رستاخیز احتیاج دارند. باید آتشی در درون آنها برافروخته شود تا بجنبند و به این وضع فقر و نکبت و بندگی خاتمه دهند. صحنه‌های رقت‌انگیزی از واپس ماندگی وطن خود که زاییده سکون و رکود است، می‌بیند و بر اثر واکنش طبیعی به جانب قطب مخالف آن که حرکت باشد، رانده می‌شود؛ به این نتیجه می‌رسد که: «حیات جاودان اندر ستیز است» و حکایت هستی را چون حکایت موج می‌بیند که می‌گوید «گر نروم، نیستم». این اندیشه حرکت لحظه‌ای او را رها نمی‌کند. غایت هستی را در این رباعی به بیان می‌آورد:

چه پرسی از کجایم، چیستم من؟ به خود پیچیده‌ام تا زیستم من

در این دریا چو موج بی‌قرارم اگر بر خود نپیچم، نیستم من

(پیام مشرق، 88)

همین جستجو بس است، ولو به مقصودی نینجامد. خود را «شهید جستجو» می‌داند، یعنی رهرو. برای رسیدن به آگاهی و به سرچشمة زندگی، باید «شهید جستجو» بود.4 و این همراه با تب و تاب است. پس تب و تاب را دریابیم که زندگی خود همان است:

اگر جایی هوس داری طلب کن تب و تابی که پایانی ندارد

(پیام مشرق)

و با آهنگ تندی که یادآور آهنگ دوارانگیز مولوی است، می‌گوید:

تپش است زندگانی، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم، دل بی‌قرار بادا

(پیام مشرق)

از این رو خطر نیز که عادتاً با تب و تاب همراه است،‌ دلپذیر می‌شود. از همین جا اقبال می‌رسد به آرزو و طلب، «خارخار درون» که آن را نیز منشأ جستجو و حرکت می‌شناسد:

زندگی در جستجو پیچیده است اصل او در آرزو پیچیده است

یا: «آرزو جان جهان رنگ و بوست» یا: «گرم خون، انسان، داغ آرزو» (اسرار و رموز، در حقیقت شعر) و نیازمندی انسان را که زاییدة آرزوست، موجد تلاش می‌شناسد: «تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما» (زبور عجم) همان‌گونه که اشاره کردیم در نظر او رسیدن یا نرسیدن به مقصد مهم نیست، همان ودیعة آرزو به خودی خود کافی است:

برآید آرزو یا برنیاید شهید سوز و ساز آرزویم

(پیام مشرق)

و سرانجام در این رباعی زندگی را «آرزو زاری» می‌بیند:

جهان یک نغمه‌زار آرزویی

بم و زیرش ز تار آرزویی

به چشمم هر چه هست و بود و باشد

دمی از روزگار آرزویی5

می‌بینیم که آرزو، مادر تب و تاب، و تب و تاب، مادر جستجو، و جستجو مادر مقصود شناخته می‌شود. ممکن است به ظاهر چنین بنماید که اقبال در ستایش از آرزو راه خود را از عرفای دیگر، از جمله مولانا جدا می‌کند که می‌گفت: «آب کم ‌جو، تشنگی آور به دست»؛ ولی چنین نیست، مولوی خواست و میلی را محکوم می‌شمارد که از نفس بتراود و در خدمت آرزو و شهوت قرار گیرد و اقبال نیز جز آن چیزی نمی‌گوید؛ اما او معنی دیگری از آرزو رادر نظر می‌آورد. در این معنی آرزو نیروی پیش‌برنده‌ای می‌شود برای دست‌یافت به خوبی و روشنایی.

 

دوم ـ خودآگاهی

اکنون بیاییم بر سر رکن دوم اندیشة اقبال. مرد پوینده نمی‌تواند شور را در خود بزایاند مگر آنکه خودآگاه باشد. خودآگاهی چیست؟ از مجموع ابیات اقبال چنین برمی‌آید که خودی در نظر او پی بردن به نیروی درونی خویش و به کار گرفتن آن است؛ مجموع استعدادها را به اراده و استخدام خود در آوردن. در این مورد نیز اقبال مانند فلسفة شور، هم از گذشته تأثیر گرفته است، هم از حال.

اشاره کردیم که او مشکل بزرگ شرق را کشش به جانب تمدن صنعتی غرب می‌بیند که نتیجه‌اش خود گم‌کردگی است. پس برای آنکه این ربایندگی بی‌اثر شود، راه را در آن می‌بیند که شرق به خود متکی بماند، خود را بازیابد. به نظر او بریدگی از خود و قطع اعتماد از خود، شرق را به این روز فلاکت‌بار انداخته است. این درس و تأثیری است که اقبال از زمان حال گرفته است.

و اما آنچه را گذشته خواندیم، همان مایۀ فرهنگی اسلامی و عرفانی است که او را رها نمی‌کند، و وی پیوسته در پی آن است که آن را با مقتضیات جدید وفق دهد. خودآگاهی اسلامی اقبال بی‌ارتباط نیست با حدیث منسوب به امام علی(ع) که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (خودشناسی، خداشناسی است) که ادبیات عرفانی ما از آن مفهوم گسترده‌ای ایجاد کرده است.

فلسفة خودی یا خودآگاهی که آنقدر اقبال بر آن تکیه دارد، استقلال نفس است، غنای درونی که منجر به منش بارور می‌شود. کسی که به درون خود دست یافت و به کشف منبع نیروی آن پرداخت، دنیایی در درون خویش می‌آفریند که جانشین همة کمبودهای دنیای خارج می‌شود. دنیایی است پهناور و سرشار از چاره. ثروت و جاه و توانایی و سایر تعین‌ها و نعمت‌های زندگی ناچیز می‌نمایند، در چشم کسی که پنجره‌ای به افق درون خود گشوده است. گذشته از این، می‌دانیم که این یک قاعدة روانی است که آدمیزاد هرگاه از اوضاع و احوال و چاره‌ای بیرونی دلزده و نومید شده است به درون خویش روی برده.

در گذشته می‌گفتند که، کسی که خود را شناخت، به شناخت خدا و جهان دست خواهد یافت. یعنی دنیای صغیر وجود او نمونه و نموداری از دنیای بزرگ بیرون خواهد شد، و او که ارزیاب دایمی شخص خویش می‌باشد، خوب و بد جهان را، در خوب و بد خویش می‌بیند و بدین‌گونه ارتباطی میان او و سایر اجزای عالم برقرار می‌گردد، و همدلی و یگانگی انسانی در جهان پدید می‌آید.

اقبال نتیجه‌ای را که از شناخت خود می‌گیرد، بیشتر ناظر به به کار بردن نیروی درون است که از شور برانگیخته شده است. این نیرو باید در جهت تکامل فردی و رستاخیز قومی به کار افتد. بدین‌سبب اقبال «خودآگاهی» را نخستین صفت انسان نوشرقی خویش می‌کند. همه چیز باید از «خودی» آغاز شود. بدون واجد شدن خودی، کارها بازی و شوخی خواهد بود.6 چون اقبال نظر به عمل دارد و حتی در تفکرهای عرفانی ـ فلسفی خود سیاست را از فکر دور نمی‌دارد، خصوصیاتی برای انسان خودآگاه قائل است که بدین‌گونه می‌توان برشمرد:

1ـ انسان خودآگاه اهل نظر است، نه خبر؛ اهل دل است، نه عقل

در اینجا بی‌درنگ نظر عرفای گذشته، از جمله مولانا جلال‌الدین بازشناخته می‌شود که عقل را (عقل جزوی البته) گمراه کننده می‌‌دانستند و معتقد بودند که حقایق را باید از طریق دل و عشق کشف کرد. این همان شیوه اندیشه اشراقی است در برابر فکر استدلالی غرب.

جانبداری از دید اشراقی در برابر دید عقلی خاصّ عرفان اسلامی نیست. تفکر هندو نیز که اقبال از تأثیر آن برکنار نمانده، بر همین مدار است. رادها کریشنان در این‌باره می‌نویسد: «بشر قدرت درونی‌ای برتر از هوش دارد که از طریق آن می‌تواند نه تنها به ظواهر و هیأت درونی امور، بلکه به كُنه آنها پی برد. روش فلسفی هندو درون‌بینی است. هندو حقیقت را خارج از استدلال می‌نگرد... هندوها معتقد بوده‌اند که می‌توان به نیروی حقیقت، سرنوشت را تحت اراده خود درآورد. دانایی توانایی است.

نادانی سرچشمه همه بدبختی‌هاست، و هر امری که بر اشراق مبتنی باشد، به نجات راه می‌یابد. کسی که بداند بی‌درنگ نجات یافته، یعنی همان دانستن موجب رستگاری اوست: بینش اشراقی با آزادی همراه است.»7

اما طرح موضوع در عرفان اسلامی معروفتر از آن است که احتیاج به آوردن شواهدی باشد. از سنائی و عطار تا مولوی و حافظ، همگی از این معنی یاد کرده‌اند. «کشف دیداری» در برابر استدلال، و «ذوق ایمانی» در برابر «طوق عقلانی»نهاده شده است، و این همان است که اقبال آن را به «نظر و خبر» اصطلاح می‌کند. در تعبیر او خبر علم غربی است؛ نظر، دانایی شرق. دانش بوسینائی در برابر کشف دیداری بوسعیدی.

گذشته از تأثیر گذشتگان، تجربه‌های شخصی اقبال از فرنگ، او را نسبت به تمدن غربی بدبین کرده است. اقامت او در اروپا (انگلستان و آلمان) در دهه اول قرن بیستم بوده است(1905 ـ 1908) که دوران شکفتگی صنعتی اروپاست، لیکن با فراهم شدن زمینه جنگ همراه است. چند سال بعد جنگ اول جهانی آغاز می‌شود که شاید هولناک‌ترین جنگی بوده است که تا آن روز تاریخ به یاد داشته است. آثار عمده اقبال که میان سالهای 1919 تا 1934 سروده شده است، مقارن با یک دوران بحرانی بیست ساله در اروپاست. اخبار اروپا از طریق مطبوعات و کتاب به دست او می‌رسیده و او از مجموع حوادثی که خود شاهد بوده و نیز از طریق خوانده‌های خویش، به نااستواری و ضعف انسانی تمدن غرب پی می‌‌برد.

اکنون که نزدیک نیم قرن از آن زمان گذشته و حوادث تازه‌ای چون جنگ و خشونت و اضطراب و تلاطم‌های اجتماعی حادث گردیده است، ما آسان‌تر درمی‌یابیم که این مرد با چه روشن‌بینی‌ای آینده را می‌دیده است. بدین‌گونه می‌رسد به دومین صفت انسانِ نوِ خود که برحذر بودن از تمدن غرب باشد.

2. انسان خودآگاه مجذوب فرنگ نیست

در نظر اقبال دشمن بزرگ خودآگاهی، گرایش به جذب تمدن غرب است. اگر خطر را تنها از غرب می بیند، برای آن است که تمدن اروپا تمدن فائق است و با قدرت لشکرکشی و نیروی اقتصاد و زرق و برق صنعت، تسلّط خود را بر سراسر جهان می‌گسترد و در همه جا حالت ربوده‌شدگی به جانب آن مشهود است. اقبال سلاح دفاع در برابر این هجوم نیرومند را، خودی می‌داند، شناخت گوهر خود و اتکا به آن. چرا با تمدن غرب مخالف است؟ ایرادهایی که به آن وارد می‌آورد، چندگونه است: یکی آنکه ماهيّت آن مادّی است:

در نگاهش آدمی آب و گ‍ِل است کاروان زندگی بی‌منزل است

(مسافر، پس چه باید کرد...)

دیگر آنکه «زیرگردون رسم لادینی» نهاده است، و اقبال که دیندار متعصبی است، نمی‌تواند آن را بپذیرد. این دو صفت تمدن فرنگ را تمدن خاکی کرده است که در آن از آرمان و پرواز روح خبری نیست:

دانه‌چین مانند مرغان سراست از فصای نیلگون ناآشناست

(مسافر، در حضور رسالت‌مآب)

و در نتیجه اسیر حرص و اضطراب است:

دل بیدار ندادند به دانای فرنگ اینقدر هست که چشم نگرانی دارد

(زبورعجم، 34)

از همان زمان مشکلات ناشی از استیلای صنعت را در نظر می‌آورد: ای مسلمانان، فغان از فتنه‌های علم و فن

اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب

و این تمدن دارای ماهیت استثماری است:

تو را نادان امید غمگساریها ز افرنگ است

دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است

(زبورعجم، 61)

و آدمی را از آدمی بیگانه کرده است:

مردمی اندر جهان افسانه شد آدمی از آدمی بیگانه شد

(اسرار و رموز)

و با جنگ و ستیز کار خود را از پیش می‌برد:

دانش افرنگیان تیغی به دوش در هلاک نوع انسان سختکوش

(مسافر، پس چه باید کرد ...)

و دل او سنگ شده است:

عقل و فکرش بی‌عیار خوب و زشت

چشم او بی‌نم، دل او سنگ و خشت

(پس چه باید کرد ...)

و سرانجام علاج را در آن می‌بیند که نفخه‌ای از شرق بر غرب وزیده شود:

روح شرق اندر تنش باید دمید تا بگردد قفل معنی را کلید

(پس چه باید کرد ...)

3. انسان خودآگاه آزاد است، نه بنده

این را در کلمات «عبد و حرّ» اصطلاح می‌کند. آزادگی به معنای آزادی درون است که ارتباطی با نظام حکومتی و سازمان بیرونی جامعه نمی‌یابد که دمکراسی باشد یا نه. آزاده کسی است که بر نفس خود تسلط یافته است و دیگر قیدناپذیر می‌نماید. البته جامعه‌ای که از آزادگان تشکیل شد، خواه ناخواه به مفهوم سیاسی نیز آزاد خواهد بود و جانب دمکراسی را خواهد گرفت.

مرد آزاده بی‌بیم و نیاز است، و چون از ذلّ خواهندگی خود را رها کرده است، سربلند راه می‌سپرد، و چون مرعوب هیچ قدرتی نیست می‌تواند نیروهای خود را بی هیچ محدودیتی به شکفتن آورد. بی‌نیازی و نخواستن در اینجا مغایرت با آرزومندی ندارد که چنان‌که دیدیم، یکی از صفتهای اصلی انسان خودآگاه است. در اینجا منظور از بی‌نیازی پشت پا زدن به منصب مال و تعین‌هایی است که روح را زبون و گرسنه می‌کند.8

4. انسان خودآگاه جدی و کوشاست

اقبال همان‌گاه که حماسه شور را می‌سراید، بر کوشایی و تلاش نیز تکیه دارد. در واقع این شور درون باید منشأ عمل گردد. کم‌عملی مردم شرق که موجب عقب‌ماندگی آنها گردیده است، ذهن وی را به خود مشغول می‌دارد. چون با تمدن غرب میانه خوشی ندارد و روش فرنگی‌ها را نمی‌پسندد، می‌خواهد از طریق شوق درون و ذوق عرفانی مردم را به کار وادارد. فراموش نمی‌کند که غرب در سایه تلاش و نظم به توفیقهای کنونی دست یافته است و به خوانندگان خویش یادآوری می‌کند که شما که فریفته پیشرفتهای غرب هستید، از کار کردن مردم آن درس بگیرید.9

 

5. انسان خودآگاه دگرگون شده است

به هر حال انسان خودآگاه، انسان دگرگون شده‌ای است. همه چیز او باید عوض شود. شهروند دنیای نوی است که هم پیوندی با گذشته دارد و هم از گذشته بریده است. اقبال خصلت‌های خوب گذشته را بازمی‌خواند و از عادتهای ریشه گرفته بد بیزار است. از گذشته، دستاوردهای دوره‌های پیشرفت و قدرت مورد نظر اوست، و بر عکس خوی‌های دوره‌های انحطاط را رد می‌کند. قطعه‌های 18 و 19 زبور عجم (صفحه دوم) از این جهت بسیار پرمعنی هستند.

در این دو قطعه اوج شور و غلیان شعر اقبال دیده می‌شود، رو به راه نهادن است و تپیدن و خود را به مستی سيْر سپردن، غوطه‌ور در دگرگونی خویش. قطعه 18 چنین آغاز می‌شود:

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندک دلک غنچه خزیدن دگر آموز

تا می‌رسد به این بند:

دَم چیست؟‌ پیام است، شنیدی؟ نشنیدی

در خاک تو یک جلوه عام‌ است، ندیدی

دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز

 

و در قطعه 19 با لحنی برافروخته انسان خواب‌آلوده شرقی را دعوت به بیداری می‌کند:

ای غنچه خوابیده چو نرگس، نگران خیز

کاشانه ما رفت به تاراج خزان خیز

از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز

از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز

از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز

از خواب گران خیز

تا می‌رسد به این بند:

ناموس ازل را تو امینی، تو امینی

دارای جهان را تو یساری، تو یمینی

ای بنده خاکی، تو زمانی تو زمینی

صهبای یقین درکش از دیر گمان خیز

از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز

از خواب گران خیز

 

6. انسان خودآگاه فردی است وابسته به جمع

اقبال پس از آنکه تکامل نفسانی فرد را سرود، او را به جمع پیوند می‌دهد:

فرد را ربط جماعت رحمت است

جوهر او را کمال از ملت است

این اصل دوم «بی‌خودی»10 نامیده شده است. بی‌خودی که پس از خودی می‌آید، عبارت است از رها کردن خود، مستهلک شدن در کل. منظومه «رموز بی‌خودی» را در اسرار و رموز به این موضوع تخصیص داده و می‌گوید:

فرد و قوم آئینه یکدیگـرند ملک و گوهر، کهکشان و اخترند

فرد می‌گیرد ز ملت احترام ملت از افــراد می‌یابـد نظام

اقبال نمی‌توانست به نتیجه‌ای جز آنچه رسیده است برسد؛ زیرا چنانچه اشاره کردیم، نظر او همواره سیاسی است. رستاخیز قوم اسلامی که مورد نظر اوست، جز با همبستگی و همکاری افراد میسر نیست. از فرد تنها، هرچند شخصیت متکامل داشته باشد کاری برنمی‌آید:

فردِ تنها از مقاصد غافل است قوّتش آشفتگی را مایل است

قوم، با ضبط آشنا گرداندش نرم‌رو، مثل صـبا گرداندش

بنابراین پس از آنکه خودی تکوین پذیرفت، به مرحله بی‌خودی روی می‌گذارد:

چون ز خلوت خویش را بیرون دهد

پای در هنگامۀ جلوت نهد

در جماعت خودشکن گردد خودی

تا ز گلبرگ چمن گردد خودی

(رموز بی‌خودی، اسرار خودی)

 

7. انسان خودآگاه مسلمان واقعی است

اقبال همه چیز را به اسلام بازمی‌گرداند. طالب قومیت اسلامی است، و از این حیث به نظر می‌رسد که تحت تأثیر سید جمال‌الدین اسدآبادی است. اما مسلمی که مورد آرزوی اوست، باید نشانه‌ای از مسلمانهای صدر اسلام را در خود داشته باشد: قاهر و پاکباز و عاشق دین، می‌گوید:


طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد، کافر است

وطن، وطن بزرگ اسلامی است، نه مرزهای خاکی؛ و عرب و هندی و ترک و عجم همین اندازه که مسلمان باشند، از یک قومیت‌اند. به نظر او اسلام، دین نجات‌بخش بوده است، دین مردمی ساده که امپراتوری‌های متفرعن و اشراف‌منش را سرنگون کردند، نظامهای کهنه را درنوشتند و قیصر و کسری را بر خاک افکندند. انسان واقعی در نظر او کسی است که در دایره شرایع اسلام عمل کند.11 غازیان گذشته اسلام در چشم او قهرمان نمونه‌اند و آرزو می‌کند که ای کاش مسلمانان کنونی از آن خصلت مجاهد بویی برده بودند.12

اینها خصوصیات انسان نو اقبال است، که گاهی ناگزیر است دارای صفات متعارض باشد: هم درون‌بین و هم کوشنده، هم متشرع و هم عارف، هم متجدد و هم سنت‌پرست... اکنون که این انسان را بهتر شناختیم، این سؤال را از نو پیش آوریم که جامعه آرمانی اقبال چگونه جامعه‌ای است؟

وطن، وطن بزرگ اسلامی است، نه مرزهای خاکی؛ و عرب و هندی و عجم همین اندازه که مسلمان باشند، از یک قومیت‌اند. به نظر او اسلام، دین نجات‌بخش بوده است، دین مردمی ساده که امپراتوری‌های متفرعن و اشراف‌منش را سرنگون کردند، نظامهای کهنه را درنوشتند و قیصر و کسری را بر خاک افکندند. انسان واقعی در نظر او کسی است که در دایره شرایع اسلام عمل کند. غازیان گذشته اسلام در چشم او قهرمان نمونه‌اند و آرزو می‌کند که ای کاش مسلمانان کنونی از آن خصلت مجاهد بویی برده بودند.

اینها خصوصیات انسان نو اقبال است، که گاهی ناگزیر است دارای صفات متعارض باشد: هم درون‌بین و هم کوشنده، هم متشرع و هم عارف، هم متجدد و هم سنت‌پرست... اکنون که این انسان را بهتر شناختیم، این سؤال را از نو پیش آوریم که جامعه آرمانی اقبال چگونه جامعه‌ای است؟

چند سؤال

چند سؤال ساده در ذهن می‌گذرد: فرد چگونه خود را اصلاح کند و به خودآگاهی دست یابد، و حال آنکه به عنوان عضو اجتماع در معرض تأثیرپذیری از اجتماع است. اگر جامعه از لحاظ اقتصادی و اجتماعی سر و سامان بایسته‌ای نگیرد، فرد باید از نیروی خارق‌العاده‌ای برخوردار باشد تا بتواند به تنهایی به اصلاح خود بکوشد. شور درون نیز که یک امر روانی است، چگونه برانگیخته شود، اگر اوضاع و احوال بیرونی چنان باشد که فرد را به دل‌مردگی و بی‌اعتقادی فرا خواند؟

اقبال می‌خواهد تغییر را از فرد شروع کند. در نظر او جزء از کل می‌تواند بزرگتر باشد؛ ولی این یک منظر عرفانی است که با واقعیت علمی جامعه امروز تطبیق نمی‌یابد.

سؤال دیگر آن است که: مفاهیم عرفانی گذشته‌ای دور، چگونه می‌تواند به مقتضیات دنیای کنونی جوابگو باشد؟ کسی که هواپیما سوار می‌شود و در صحنه اجتماع امروز مرد فعالی است، چگونه بتوان از او خواست که با روحیه حسام‌الدین چلپی زندگی کند؟ باید معیارهای اخلاقی متناسب با زمان پیدا کرد، و گرنه نمی‌توان انتظار داشت که مردم منافع حیاتی و نیازهای اولیه خود را زیرپا بگذارند و اندرزهای اخلاقی را بگیرند. به همین سبب من گمان می‌کنم که تعالیم اخلاقی اقبال (دعوت به فقر، بی‌نیازی، تهذیب نفس، و غیره...) نتوانسته است در جامعه خوانندگان او مؤثر واقع شود. شعرهایش را خوانده‌اند، اما کسی حاضر نشده است که روال زندگانی خود را از روی الگوی آنها تنظیم کند.

«فلسفه خوديِ» اقبال تا آنجا که منجر به مقداری استقلال فکر، مناعت طبع و اعتماد به نفس می‌شود و تا آنجا که شرق را در برابر هجوم تمدن غرب، از خودباختگی و تقلید کورکورانه منع می‌کند، خوب است. از این که بگذریم، به چه نحو می‌توان در دنیای پرشر و شور کنونی به خود آگاهی صوفیانه دست یافت؟ و گذشته از این، آیا نفی بی‌چون و چرای ارزشهای تمدن غرب امکان‌پذیر است؟ آیا علم و استدلال و عقل را می‌توان به همان سادگی که در دوران با یزید بسطامی محکوم می‌کردند، محکوم کرد؟ خوشبختانه منظور اقبال از علم و عقل، آن علم و عقل دام‌گستر است که قدرتمندان خارجی و داخلی در برابر اکثریت محروم به کارش می‌بردند.

سوال دیگر مربوط به وابسته کردن همۀ امور است به دین. تنها یک دین را برحق شمردن، و بازگشت به قومیت آیینی را در برابر قومیت ملی و وطنی قرار دادن، آیا می‌تواند با حقیقت و مصالح دنیای امروز سازگار باشد، و گوش شنوایی خواهد یافت؟13

هر جامعه با فرهنگ خاصی زندگی می‌کند که همان شاخص ملیت اوست. پس چگونه بتوان فرهنگ و سایر عوامل مؤثر دیگر را رها کرد و تنها آیین را گرفت؟ مگر کم می‌شناسیم شاهدهای تاریخی حاکم از اینکه اقوام وابسته به دین واحد با هم به جنگ برخاسته‌اند؟ جنگهای میان امتهای دینی متفاوت هم دركُنه، انگیزه‌های دیگری غیر از دین داشته است و درد دین در بیشتر اوقات نقابی بیش نبوده است.

گذشته از این، آیا فرقه‌بندیهای مبتنی برکیش خود مسبب جدایی و نزاع نمی‌شود و حال آنکه در همۀ دورانها و امروز بیشتر از همیشه آنچه مردم به آن احتیاج داشته‌‌اند، تفاهم انسانی بوده است، به قول خود اقبال:

من اول آدم بی‌رنگ و بویم از آن پس هندی و تورانی‌ام من

(پیام مشرق)

اینجا نیز خوشبختانه گفتار اقبال حاوی مطالب متعارضی می‌شود. اگر در بسیاری از موارد از ترجیح آیینی بر آیینهای دیگر حرف می‌زند، گاه به گاه نیز از برادری و یگانگی جهانی سخن به میان می‌آورد.

در نوسان

همان‌گونه که اشاره شد، اقبال در میان قدیم و جدید و شرق و غرب در نوسان است، از این رو شور و درون‌بینی مولانا را با پارسایی ناصر خسرو و تولستوی همراه می‌کند، و قدرت‌ستایی نیچه را با اسلام‌گرایی سید جمال. فرد را مرکز وجود می‌گیرد که از این بابت دید او شرقی است، لیکن او را در خدمت اجتماع سازمان یافته می‌بیند، که از اینجا دیگر غربی می‌شود.

واقعیت آن است که جامعه مورد آرزوی اقبال در شرق پدید نیامده است که این تعجبی ندارد؛ اما آنچه تأسف‌آور است، این است که نصاب و عیار انسانی افراد امروز از دوران او کمتر هم شده است. اکنون که پنجاه سال از زمان سرودن این شعرها می‌گذرد، چون دورنمای شرق را در نظر می‌آوریم، به این نتیجه می‌رسیم که شرق هنوز نه به خودآگاهی دست یافته است و نه به پیشرفت به مفهوم باختری؛ نه به خود وفادار مانده است، و نه چون غرب شده است. مردم بی‌تردید تقصیر ندارند. گناه از بی‌کفایتی کسانی بوده است که راهبری را در دست داشته‌اند. البته ملتها را هم تا آن اندازه که راهبری‌های ناموزون را تحمل کرده‌اند، می‌توان مقصر خواند. اقبال در مورد اجتماع پیچ در پیچ دنیای امروز بیش از حد خوش‌بینی و صفای ضمیر به خرج داده است.

در مجموع که نگاه کنیم، به نظر من مؤثرترین جنبه شعر او در آنجاست که حماسۀ شور و شوق را می‌سراید. همین جنبش و وزش است که شعرهای او را دلنشین می‌کند، ولو گاهی سست باشند. انشان شعر اقبال، انسان بهارطلب است که در رویش و جنبش باشد، مانند غنای بهار که همۀ در و دشت را می‌گیرد، حتی کویر و شوره‌زار را. و این انسان، «در لباس فقر، کار اهل دولت می‌کند.»

*دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز

 

پی نوشتها:

1ـ بشارت بیداری شرق:

گفت جانها محرم اسرار شد خاور از خواب‌گران بیدار شد

(مقدمة پس چه باید کرد ای اقوام شرق؟)

پس چه باید کرد ای اقوام شرق باز روشن می‌شود ايّام شرق

در ضمیرش انقلاب آمد پدید شب گذشت و آفتاب آمد پدید

(همان کتاب، مثنوی پس چه باید کرد...)

و در ستایش آسیا می‌گوید:

سوز و ساز و درد و رنج از آسیاست هم شراب و هم ایاغ از آسیاست

هم هنر هم دین ز خاک خاور است رشک گردون خاک پاک خاور است

(همان منظومه)

2ـ رکود و انحطاط شرق:

از سه قرن این امّت خوار و زبون زنده بی‌سوز و سرور اندرون

پست فکر و دون‌نهاد و کور ذوق مکتب و ملای او محروم شوق

زشتی اندیشه او را خوار کرد افتراق او را ز خود بیزار کرد

تا نداند از مقام و منزلـش مُرد ذوق انقلاب انـدر دلش

اشاره‌های او در این باره متعدد است:

ز جان خاور آن سوز کهن رفت دَمَش واماند و جان او ز تن رفت

(مثنوی گلشن راز جدید، تمهید)

از مسلمان مسخ شده شکایت دارد:

چه گویمت ز مسلمان نامسلمانی جز اینکه پور خلیل است و آذری داند

و این دو بیت:

مسـلمان‌زادة نامـحرم مـرگ ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ

دلی در سینة چاکش ندیدم دم بگسسته‌ای بود و غم مرگ

(ارمغان حجاز)

آن چنان زار از تن‌آسانی شدی در جهان ننگ مسلمانی شدی

از رگ گل می‌توان بستن تو را از نسیمی می‌توان خستن تو را

از غمان مانند نی کاهیده‌ای وز فلک صد شکوه بر لب چیده‌ای

لابه و کین جوهر آئینه‌اش ناتوانـی همـدم دیـرینه‌اش

پست‌بخت و زیردست و دون‌نهاد ناسـزا و ناامیـد و نامـراد

نیز:

غافل‌تری ز مرد مسلمان ندیده‌ام دل در میان سینه و بیگانة دل است

(پیام مشرق)

3ـ اقبال در این رکن از فلسفة خود، انسان را مرکز وجود می‌داند، در این باره نظرش به نظر فردوسی نزدیک است، آنجا که می‌گوید:

تو را از دو گیتی برآورده‌اند به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار

(چاپ مسکو، گفتار اندر آفرینش مردم.65ـ 66)

از خود اندیش و از این بادیه ترسان مگذر

که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

(زبور عجم)

هر چه هست و نیست، انسان است، و خارج از دایرة آگاهی او عالمی نیست:

جهان رنگ و بـو گلدسـتة ما ز مـا آزاد و هـم وابسـتة ما

خودی او را به یک تار نگه بست زمین و آسمان و مهر و مه بست

جهان غیر از تجلی‌های ما نیست که بی‌ما جلوه‌نور و صدا نیست

(گلشن راز جدید)

برای دریافت دنیای بیرون باید نخست خود را دریافت:

منه پا در بیابان طلب، سست نخستین گیر آن عالم که در توست

اگر زیری، ز خودگیری زبر شو خدا خواهی؟ به خود نزدیکتر شو

به تسخیر خود افتادی اگر طاق تو را آسان شود تسخیر آفاق

(گلشن راز جدید)

بی‌آنکه انسان بازیافت خود کند و خود را بشناسد، زندگی واقعی نخواهد کرد: «زندگی مرگ است بی‌دیدار خویش...»(مثنوی مسافر)

تنها با شناخت خویش است که ما بر خود مسلط می‌شویم، و تسلط بر خود ما را از «غلامی» یعنی چیرگی دیگران باز می‌دارد:

هر که بر خود نیست فرمانش روان می‌شود فرمان‌پذیر از دیگـران

(اسرار و رموز، ضبط نفس)

در اینجا اقبال نزدیک می‌شود به عرفای گذشته که تسلط بر نفس را نخستین قدم طریقت می‌دانستند و همه عیبها را از سرکشی نفس می‌شمردند. در مثنوی اسرار خودی شرح می‌دهد که «اصل نظام عالم از خودی است.»

پیکر هستی زآثار خودی است هر چه می‌بینی ز اسرار خودی است

وخصومت و پراکندگی و جدایی‌ها را از«خویشتن ناشناسی» می‌داند. و این خودی از برخوردها و تکاپوها نیرو می‌گیرد:

خیزد، انگیزد، پرد، تابد، رمد سوزد، افروزد، کشد، میرد، دمد

وسعــت ایام جــولانگاه او آسمان مــوجــی ز گـرد راه او

خودی هر شیئی همان نیروی درونی فعال اوست:

وانمودن خویش را خوی خودی است خفته در هر ذره نیروی خودی است

(اسرار خودی، اصل نظام عالم...)

خودی‌ها اجزای نیروها هستند در نیروی کلی جهانی:

حیات آتش، خودی‌ها چون شررها چو انجم ثابت و اندر سفرها

و برای رها کردن این نیرو، باید درون را برانگیخت:

ز سوز اندرون در جست و خیز است به آیینی که با خود در ستیز است

و خبر یافتن، تنها از طریق غوطه‌خوردن در خود است:

تـو می‌گویــی مرا از من خبـر کن چه معنــی دارد؟ اندر خـود سفر کن

تو را گفتم که ربط جان و تن چیست سفر در خود کن و منگر که من چیست

(گلشن راز جدید...)

انسان به سبب آگاهی که دارد، از همة موجودات و اجزای کائنات برتر است: اقبال او را جزء فزون از کل می‌خواند: «گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است» در سینه اوست:

به ظلمت مانده و نوری در آغوش برون از جنّت و حوری در آغوش

به آن لطفــی دلاویــزی که دارد ز قعــر زندگــی گــوهر بــرآرد

(گلشن راز)

و به خودی دست یافته را هرگز زوال نیست:

از آن مرگی که می‌آید چه باک است؟ خودی چون پخته شد از مرگ پاک است

با بیگانگی از خودی مرگ می‌آید، و از این مرگ است که باید ترسید: ز مرگ دیگری لرزد دل من... و این مرگ زمانی می‌آید که آتش درون نباشد، و نتیجه سیاسی‌ای که از نظر خود می‌گیرد این است که هرکسی باید برخود متکی باشد:

مثل نی خود را از خود کردی تهی برنـوای دیگــران دل مـی‌نهــی

ای گـدای ریزه‌ای از خــوان غیر جنس خود می‌جویی از دکان غیر

و نیز:

گــرم‌رو در جستجـوی سرمه‌ای واقف از چشـم سـیاه خـودنـه‌ای

(اسرار خودی)

و سرانجام می‌گوید:

بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش تو از میخانه مغرب ز خود بیگانه می‌آیی

و به همین سبب، همه کارها را به آگاهی باز می‌گرداند:

نخواهم این جهان و آن جهان را مرا این بس که دانم رمز جان را

(ارمغان حجاز)

و در جستجوی دانای راز است و با حسرت سرتکان می‌دهد: دگر دانای راز آید که ناید...


4ـ این چند بیت را نیز می‌توان بر مثالهای دیگر افزود:

گرفتم اینکه جهان خاک و ما کف خاکیم

به ذره ذره ما درد جستجو ز کجاست؟

(زبور عجم)

همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویم

به گمان دهم یقین را کـه شهید جستجویم

(پیام مشرق، تسخیر فطرت)

من از ذوق سفر آن گونه مستم که منزل پیش من جـز سنگ ره نیست

(پیام مشرق، 62)

تو نشناسی هنوز، شوق بمیرد ز وصل چیست حیات دوام؟ سوختن ناتمام

(پیام مشرق، تسخیر فطرت 3)

و سرانجام در این بیت:

گویم سخن پخته، پرورده و ته‌دار از منزل گمگشته مگو، پای به ره‌دار

این جلوه نگه‌دار

(پیام مشرق، کرمک شب‌تاب)

5ـ و یا این دو بیت:

جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست

طالب بی‌قرار شو تا قرار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد توست
ورنه همه مرادها همچون نثار آیدت
(دیوان کبیر، چاپ دانشگاه تهران)

6ـ امام محمد غزالی در تفسیر این عبارت نوشته است: «بدان که کلید معرفت خدای عزوجل، معرفت نفس خویش است ... در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی، دیگری را چون شناسی؟ ... پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده‌ای و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده‌ای و تو را برای چه آفریده‌اند، و سعادت تو چیست و در چیست، و شقاوت تو چیست و در چیست؟ و این صفات که در باطن تو جمع کرده‌اند، بعضی صفات ستوران، و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان، و بعضی صفات فرشتگان است، تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست که چون این ندانی، سعادت خود طلب نتوانی کرد... پس جمله این معانی تو را دانستنی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی، و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لبّ دین محجوب بود...»

7-Radhakrishnan: An idealist View af Life, Unwin Books p. 100.

8 ـ صفات مرد آزاده از نظر اقبال این است:

مرد حُر از لاله روشـــن ضمیـر مـی‌نگــردد بنـده سلطان و میر

مرد حُر چون اشتــران باری برد مرد حُر باری برد، خاری خورد

پای خود را آن چنان محکم نهد نبض ره از نور او بر مـی‌جهــد

(پس چه باید کرد...)

و این مرد آزاده دانای راز و روشن‌بین است:

سر دین ما را خبر او را نظر او درون خانه ما بیــرون در

نی مغان را بنده، نی ساغر به دست ما تهی پیمانه او مست الست

ما همــه عبـد فآرنگ او عبــده او نگنجد در جهان رنگ و بو

تفاوت میان آزاده و بنده (عبد و حرّ) در آن است که آزاده بر زمان فرمانرواست و حال آنکه بنده، اسیر گذشت عمر است:

عبد گــردد یاوه در لیل و نهار در دل حـر یاوه گــردد روزگـار

عبــد از ایام مـی‌بافــد کفن روز و شب را می‌تند بر خویشتن

مرد حُر خود را ز گل برمی‌کند خویش را بر روزگاران مـی‌تنــد

(اسرار و رموز، الوقت سیف ...)

 

9ـ شرق را از خود برد تقلید غرب باید این اقدام را تنقـید کــرد

(و ابیات بعد از آن)


10ـ بی‌خودی در اصطلاح به معنای ازخودگذشتگی و ایثار است، نه از خود بی خود شدن.

11ـ ملتی را رفت چون آیین ز دست
مثل خاک اجزای او از هم شکست

هستی مسلم ز آییـن است و بس
باطن دیـن نبـی این است و بس
(اسرار و رموز)


12ـ فکر صالح در ادب می‌بایدت رجعتی سوی عرب می‌بایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد تا دمد صبح حجاز از شام کرد
(اسرار و رموز)

تمدن اروپا را برانگیخته شده از عرب و اسلام می‌داند:

چون عرب اندر اروپا پرگشاد علم و حکمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرانشینان کاشتنـد حاصلـش افرنگیان برداشتنـد
(مسافر)

در تعقیب این نظر حتی ظلم دربار عثمانی را نسبت به مسیحیان زیردست خود در اروپای شرقی می‌ستاید:

سرگذشت آل‌عثمان را نگر از فریب غربیان خونین جگر
تا ز کرّاری نصیبی داشتند در جهان دیگر علم افراشتند
(پس چه باید کرد ...)


13ـ شکایت می‌کند که وطن و ملیت سیاسی موجب تفرقه شده است، باید دین را گرفت:

تا وطن را شمع محفل ساختند نوع انسان را قبایل ساختند

(اسرار و رموز)

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید