جمعه, 31ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان نظامی، پایه گذار مکتب شعری غرامی و عشقی

نام‌آوران ایرانی

نظامی، پایه گذار مکتب شعری غرامی و عشقی

دکتر عبدالحسین نوائی

ماهنامه «ادبستان» در سال 1370 به مناسبت برپائی مراسم بزرگداشت نظامی سخن سرای توانای ایرانی در دانشگاه تبریز، در شماره هشتم خود به تاریخ مردادماه گفتگوئی را با آقای دکتر عبدالحسین نوائی استاد و پژوهشگر ارجمند به چاپ رسانید که در همان زمان توجه دوستداران زبان و ادب فارسی را به خود جلب ساخت. در این گفتگو دکتر نوائی کوشیده است با کلامی ساده و روان و روشن و لحنی صمیمی، ویژگی‌های سبک نظامی و نقش و مقام بلندپایه این سراینده بزرگ فارسی زبان ایرانی را در حوزه گسترده زبان و شعر و ادب فارسی بیان بدارد. او در گفته‌هایش براین اشاره دارد که زبان اصلی مردم و باشندگان منطقه اران و شروان و از جمله نظامی در قرن ششم، پهلوی بوده و شاعران محلی نیز در مایه فهلویات شعر می‌سروده‌اند. ولی سخن‌سرایان بزرگ این منطقه چون قطران و خاقانی، زبان دری را که بیشتر در دستگاه دربار و دربین دولتمردان رایج بوده، چون عمده شاعران ایران زمین، برای بیان افکار و اندیشه‌های خود برگزیده بودند. نظامی نیز از همین شیوه پیروی می‌کند و به عنوان یکی از نژاده‌ترین فرزندان ایران‌زمین که در گنجه چشم به جهان گشوده، همه سروده‌ها و شاهکارهای خود را به همین زبان بر گنجینه ادب فارسی می‌افزاید. در اینجا متن کامل آن گفت و شنود را که از سوی جناب دکتر نوائی در اختیار گردآورنده قرار داده شده می آوریم.
                                                                 شادروان دكتر پرويز ورجاوند

 

ـ لطفاً از نظامی بگویید، آنچه خود مایل هستید در ابتدا بیان کنید. بعداً ما نیز سؤالاتمان را مطرح خواهیم کرد.
ـ سخن از نظامی گنجوی است و یادواره ای به نام او او که نمی‌دانم مربوط به چه بود. چه نظامی علی‌الظاهر در حدود سال 530 به دنیا آمد. این که گفتم علی الظاهر، از این لحاظ است که سال دقیقی برای تولد او در دست نداریم، اما همین که در «مخزن الاسرار» که به تصریح شاعر در 570 پایان یافته می‌گوید:
طبع که با عقل به دلالگی است                    منتظر نقد چهل سالگی است
چنین بر می‌آید که در حدود سال 570 که خود نظامی به آن تصریح می‌کند، نزدیک به چهل داشته و منتظر فرارسیدن چهل سالگی که سال پختگی و شکوفائی ذهن یک شاعر و نویسنده است بوده. تاریخ مرگ او را هم مختلف نوشته‌اند. سال 570 و 576 را در این مورد از دولتشاه سمرقندی در چاپ‌های هند و اروپا داریم تا سال 606 از تقی‌الدین کاشی و در این فاصله هم اقوالی است و من تصور می‌کنم که سال هشتصدم وفات او را گرفته‌اند که به قولی در سال 614 روی داده و این قول هم وصله پینه‌ای است از نوشته صاحب تذکرۂ «میخانه» که عمر وی را هشتاد و چهار سال نوشته و با توجه به تاریخ ولادت احتمالی او در حدود 530 بنابراین سال 614 را سال مرگ وی گرفته‌اند و اکنون از آن تاریخ هشتصد سال تمام می‌گذرد.
این دقت که در بعضی به وسواس می‌کشد، تنها برای محققین و ادیبان است که دوست دارند هر چه بیشتر به حقیقت علمی برسند والا برای مردم عادی آنچه مهم است، شخصیت درگذشتگان است و اهمیت آثار ایشان و گیرم که در این ارقام احتمالی یک یا دو سال بالاتر رویم و یا پائین‌تر بیائیم. غرض اصلی تجلیل از مقام بزرگان است.

پیکرة نظامی سخن‌سرای بزرگ ایران در باکو

پیکرة نظامی سخن‌سرای بزرگ ایران در باکو

                                                                         (عکس از دکتر ورجاوند)

اما نظامی شخصیت والائی در ادب فارسی است. او را می توانیم پایه گذار مکتب شعری غرامی و عشقی بدانیم. او نخستین کسی است که داستان‌های عشقی را در لباس شعر و در قالب مثنوی بیان کرده است. البته نباید تصور کرد که پیش از او کسی در این راه گام ننهاده و نظامی مبدع این شيوه و مبتکر این طریقه بوده. می‌دانیم که پیش از این داستان‌هائی در این زمینه موجود است و کتاب وامق وعذرا ازعنصری که یک قرن و نیم پیش از نظامی سروده شده و همچنین داستان‌های دیگری که از میان رفته و فقط نامی از آنها باقی مانده به نام‌های «سرخ بت» و «خنگ بت» که اگر اشتباه نکنم ابوریحان از آنها به نام حدیث صنمی البامیان یاد کرده است. اما نظامی در زمینه داستان‌های عشقی به زبان شعر بنای استواری نهاده؛ درست از آن بناهائی که از باد و باران نیابد گزند و البته غیر از مثنوی‌های عاشقانه غزلیات و اشعار دیگری هم دارد که بسیار دلنواز و دل انگیز است ولی شهرت نظامی به همان کتاب‌های منظوم و زیبایی است که ساخته یعنی پنج گنج که نوعاً به نام خمسه نظامی شهرت یافته.
ذکر این نکته هم بجاست که این مثنوی‌های پنجگانه، همه در یک زمینه و حتی یک بحر نیستند. بدین معنی که نظامی هم در زمینه توحید و حکمت و خداشناسی مثنوی ساخته، هم درباره روابط عاشقانه خسرو و شیرین که البته شیرین بیچاره رقیبانی چون مریم و شکر، یکی ارمنی و دیگری اصفهانی دارد و هم درباره عشق ناکام و بی سرانجام ولی معروف و پرآوازه لیلی و قیس، دو جوان از قبایل عرب و هم درباره شخصیت اسکندر و اقدامات او که بعد در این باب یاد می‌کنیم و هم درباره داستان بهرام گور با هفت تن از دختران پادشاهان ترک و عرب و چین و . . .
این کتاب‌های مختلف در معنا و زمینه، در وزن شعری و به اصطلاح بحورعروضی هم یکسان نیستند، کما این که مخزن‌الاسرار در وزن سریع است، یعنی «مفتعلن مفتعلن فاعلن» است و خسرو و شیرین بحر هزج مسدس مقصور (یا محذوف) یعنی «مفاعیلن مفاعیلن فعولن» و همین طور در کتاب‌های منظوم دیگرش که از اوزان مختلف بهره گرفته است.
لطف کار نظامی در این است که دز این دفاتر زیبای شعری، هم نام کسانی آمده که کتاب شعر و دفتر خود را به او تقدیم داشته و هم تاریخ اتمام کتاب که گاه صریح نوشته است مثل:

گذشته پانصد و هفتاد و شش سال                     نزد بر خط خوبان کس چنین فال    
                                                                                 (خسرو و شیرین )
یا :
پانصد و هفتاد بس ایام خواب                          روز بلند است به مجلس شتاب
                                                                       ( مخزن الاسرار )

یا در قالب حروف و با استفاده از برابر عددی حروف و به عبارت دیگر ماده تاریخ، اما نه به صورت کاملی که بعدها ایجاد شد. مثلاً در تاریخ اتمام لیلی و مجنون می‌گوید:
آراسته شد به بهترین حال                           در سلخ رجب به ثی و فی، دال
یعنی در تاریخ ( ث + ف + دال ) که با توجه به برابر عددی آن ( 500 + 80 + 4 ) سال 584 هجری قمری است .

ـ نظامی، مثنوی‌های پنجگانه خود را به امیران روزگار خویش تقدیم کرده است، آیا این امرا و شاهزادگان از ممدوحان نظامی بوده‌اند و یا به نظر شما، اجباری در این کار بوده است؟
ـ بله نظامی کتاب‌های خود را هر یک به امیری از امرای روزگار خود تقدیم کرده و به قول قدما دختران طبع خویش را هر یک به شوهری داده و صریحاً، اسم او را چنانکه گفتیم، آورده. مثلاً مخزن‌الاسرار را به فخرالدین بهرامشاه پادشاه «ارزنجان» داده و «ارزنجان» که امروز در خاک کشور ترکیه قرار دارد، در آن روزگار جزو قلمرو حکومت قلج ارسلان سلجوقی بوده و می‌دانیم که در آن روزها شعبه‌ای از ترکان سلجوقی بر آناطولی یعنی سرزمین آسیائی ترکیه،  ( قسمت اصلی و اساسی ترکیه ) حکومت می‌کرده اند و این سلسله تا روزگار مغولان هم حکومت داشتند، منتها نه با قدرت و مکانت پیشین.
به هر جال شرح این سلسله و خدمات آنان در پیشبرد اندیشه‌های ایرانی و انتشار سخن فارسی و گسترش شعر و عرفان ایران در کتاب‌الاوامرالعلائیه فی الامورالعلائیه  معروف به «سلجوقنامۂ ابن بی بی» آمده است. کما این که در همین کتاب شما می‌بینید که فخرالدین بهرامشاه در برابر نظامی که کتاب مخزن‌الاسرار به نام او ساخته و پرداخته، پنج هزار دینار زر داده و پنج سر استر راهوار.
نظامی کتاب خسرو و شیرین را به اتابک شمس‌الدین محمد جهان پهلوان، پسر ایلدگز، از اتابکان آذربایجان هدیه کرد. و لیلی و مجنون را به ابوالمظفر اخستان فرمانروان ناحیه شروان یا به اصطلاح آن روزگار «شروانشاه» و هفت پیکر را به علاءالدین کرپ ارسلان، امیر مراغه و اسکندرنامه را به چند تن از بزرگان و حکام روزگار خود. توضیح آن که اسکندرنامه که ظاهراً آخرین اثر نظامی است در دو قسمت تدوین یافته و به اصطلاح جلد اول و جلد دوم دارد و شاعر قسمت اول را شرفنامه خوانده و قسمت دوم را اقبال‌نامه. خود او در مورد قسمت اول یعنی شرفنامه می‌گوید:

از آن خسروی می که در جام اوست            شرفنامه خسروان نام اوست

و در مورد نیمه دوم :

چو شد نیمی از این بنا مهره بست             مرا نیمه عالم آمد به دست
دگر نیمه را گر بود روزگار                   چنان گویم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب             به رقص آورد ماهیان را در آب . . .
کنون بر بساط سخن گستری                  زنم کوس اقبال اسکندری 

نیمرخ مجسمه نظامی شاعر توانای ایران در باکو

نیمرخ مجسمه نظامی شاعر توانای ایران در باکو

                                                          (عکس از دکتر ورجاوند)

نظامی قسمت اول یعنی شرفنامه را به نصرت الدین ابوبکر محمدبن جهان پهلوان تقدیم کرده و این اتابک، همان کسی است که با هجوم مغولان به ایران و حمله سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه به آذربایجان معاصر بوده و زن و ناموس و کشور خود را در این فاجعه از دست داده است.
اما قسمت دوم یعنی اقبالنامه ظاهراً به چند نفر اهداء شده، زیرا در نسخ مختلف هم «به‌الملک القاهرعزالدین ابوالفتح مسعود صاحب موصل» دیده می‌شود و هم نام امیر نصرت‌الدین ابوبکر پیشکین جانشین و برادرزاده قزل ارسلان و این قزل ارسلان همان کسی است که طغرل سوم آخرین پادشاه سلجوقی را وسیله سلطنت خود قرار داده و به همین منظور مادر او را به زنی گرفته بود و آن زن ـ بنا بر گفته ابن اسفندیار ـ تنی چند را مأمور قبل شوهر کرد. زیرا ظاهراً شوهرش با او بنابر منافع شخصی و مصالح سیاسی عقد ازدواج بسته بود، نه مسائل خصوصی و به عبارت دیگر به او به عنوان همسر نمی‌نگریست. بلکه او را جزئی از لوازم سلطنت می‌شمرد!


ـ با توجه به آنچه مطرح گردید، این امیران هر یک به طریقی ممدوح نظامی بوده‌اند، شما مدح در روزگار گذشته را چگونه می‌نگرید؟ آیا فکر می‌کنید مدح بزرگان از لازمه‌های شاعری در آن عصر و قرون بوده است؟
ـ چندی متداول شده بود که هر کس دانسته و ندانسته به حریم حرمت بزرگان ادب و هنر و شعر و فرهنگ، توهين روا دارد و قهرمانان فرهنگ گسترده ادب ایرانی را به عنوان مداح و ثناخوان سلاطین لکه‌دار کند.
بزرگان ادب فارسی را از فرخی و رودکی و عنصری گرفته تا فردوسی و سعدی و حافظ را لكه‌دار كردن، به اين بهانه كه مدح گفته‌اند و ثنا خوانده‌اند، كار ساده‌اي است و هر طفل بی‌تمیزی می‌تواند گرانبهاتری ظرف‌ها، بلکه گوهرها را بشکند:

سنگ بی قیمت اگر کاسه زرین شکند             قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

بدبختانه کسانی که بزرگان علم و ادب ما را تخطئه می‌کردند که چرا مدح فلان امیر یا فلان وزیر را گفته یا پسر سلطان یا امرای او را ثناخوانی کرده‌اند، خود کسانی بودند که از زنده و مرده را مدح گفته و در فضایل افراد مورد نظر خود و نزدیکان و بستگان او، ثناخوانی‌ها کرده‌اند. و بدتر از اینان کسانی هستند که پیشروان ادب و فرهنگ ایران را چاپلوس و متملق و مدیحه سراو ثناگو و سلاطین و وزرای تاریخ دیرینه این سرزمین را جائر و ستمگر و ظالم خوانده‌اند، ولی خود از جائران و ستمگران روزگار خویش تملق گفته و حتی کسی مانند استالین خونخوار و ستمگر را مدح گفته‌اند و ثنا خوانده‌اند و در مرگ او اشک ریخته‌اند!

نکته‌ای که از نظر این گونه مردم تنگ نظر دور مانده، این است که شاهنامه فردوسی، کلیله و دمنه رودكی (که هر چند باقی نمانده جز ابیاتی چند) و گلستان و بوستان سعدی و آثار مختلف نظامی و امثال آن که گنجینۂ پربار و زیبای ادب فارسی را تشکیل می‌دهند، همگی در حمایت سلاطین و بزرگان زمان به وجود آمده‌اند؛ همچنان که بهترین و زیباترین آثار هنری غرب، یعنی آثار میکل آنژ و رافائل و لئوناردو داوینچی و برنینی و امثال آن، همه نتیجه توجه و عنایت  پاپ‌ها و بزرگان زمان است و در سراسر اروپا و آمریکا و خلاصه جهان متمدن، هنچکس بدین نکته نمی‌اندیشد که مثلاً الکساندر برژیا و سزار برژیا پاپ‌های هرزه و ناپاک و آلودۂ روزگار رنسانس، مشوق و محرک فلان هنرمند بوده‌اند بلکه همه مردم از خرد و کلان به «خود» آن اثر هنری می‌اندیشند و اساساً بهای عظیم این ظرایف هنری و آثار ذوقی و فکری را کسی جز آنان نمی‌توانسته بپردازد. به نظر من اگر امروز تابلوهای کمال‌الملک تا این اندازه مورد توجه و عنایت است، برای آن است که ناصرالدین شاهی و مظفرالدین شاهی از او حمایت می‌کرده‌اند و خاطر او را از هر جهت آسوده می‌ساخته‌اند تا او بتواند این آثار عظیم و زیبا را به وجود آورد. می‌گویند که تابلو تالار آینه کمال‌الملک چهار تا پنج سال زمان یافته. چه کسی در این چهار پنج سال رفاه و آسایش او را تأمین کرده تا او بتواند چنین اثر هنری بدیعی را فراهم آورد؟ نقاشی‌های سقف تالار سیکستین را میکل آنژ معروف با رنج و زحمت کشیده در حالی که روزها و روزها بر پشت خوابیده و سقف را نقاشی کرده و آن اثر عظیم هنری را به وجود آورده است. آیا کسی جز  دربار واتیکان و پاپ مقتدر، ژول نام، در آن روزگار می‌توانسته خاطر زودرنج هنرمندی چون میکل آنژ را آسوده دارد و به او آرامش و آسایش بخشد که این همه نقش عجیب بر دیوار را فراهم آورد؟ تازه میکل آنژ تنها نبوده و جمعی از هنرمندان در این کار به او کمک کرده‌اند. اگر امروز در دنیا برای ایران و ایرانی حرمتی قائلند، بخشی از آن برای همین آثار به یادگار مانده از بزرگان ادب و هنر این سرزمین است. اگر در مجامع علمی و ادبی و هنر جهان، ایران را به حساب می‌آورند، برای رودکی و فردوسی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ و ابوریحان و دیگران است، یعنی همین کسانی که بر گنجینۂ ادب و هنر ایران (بلکه جهان) افزوده‌اند و به همین جهت حتی سازمان یونسکو که یک سازمان جهانی است ما را به عظمت این بزرگان عرصه هنر یادآوری می‌کند و اعتباری هم برای تشکیل مجالس بزرگداشت آنان تخصیص می‌دهد. روزگاری در جهان ما را به قالی و به تازگی به نفت می‌شناختند. صنعت قالی که دیگر آن رونق و رواج پیشین را ندارد، زیرا بر اساس همان نقوش هنری، به دست هنرمندان و فرشبافانی که به علل مختلف از ایران به دور افتاده‌اند، در کشورهایی چون هند و آمریکا و بلغارستان و حتی به صورت دیگر در چین و ترکیه تهیه می‌شود و ایران دیگر کشور منحصر به فرش نیست و نفت هم که دیگر آن نقش تعیین کننده اصلی سابق را ندارد.
باری، بگذریم. خلاصه این که بسیاری از این گونه انتقادات کلیشه‌ای بی‌پا و بی ارزش است، خاصه این که ما با معیارهای زمان خود می‌خواهیم مردمی را که در قرون و اعصار گذشته زندگی می‌کرده‌اند، محاکمه کنیم و فی‌المثل بگوئیم چرا جمعی از شاعران و ادیبان به مدح این و آن پرداخته‌اند . . .
دنیای قدیم اوضاع خاص خود را داشته و در طول قرون و اعصار به مناسبت زمان و مکان مسائلی پیش آمدهکه این اوضاع اندک اندک تحول یافته تا به روزگار ما رسیده است.
در آن روزگار، قرن چهارم هجری که رودکی می‌زیسته، بافت اجتماع چنین بوده که امیر سامانی و وزرایش همه کاره و صاحب جان و مال و اندیشه مردم باشند و در چنین زمانی، اگر رودکی می‌خواسته کتاب عظیم و عزیزی چون کلیله و دمنه را به شعر درآورد، لابد بایستی در ظل حمایت آن امیر و عنايت این وزیر دست به چنین کار ارزنده ای بزند، والا اگر قرار بود که برای مخارج خود و زن و فرزند خویش دست به عطاری و بقالی بزند، و کوپن بفروشد و یا دلار و فرانک معامله کند و ساعت‌ها در صف گوشت و پنیر بایستد هرگز فرصت نمی‌یافت چنین شاهکاری به وجود آورد!


وقتی سعدی درباره گلستان، این اثرعظیم ذوقی و هنری و شاهکار هنر و اندیشه می‌گوید: «علی‌الخصوص که دیباچۂ همایونش به نام سعد ابوبکر سعدبن زنگی است» از آن امیر دریادل فارس سپاسگزاری می‌کند که او را آرامش و آسایش بخشیده تا او توانسته است چنین اثر بدیعی را به جهان اندیشه و هنر تقدیم دارد و در مقابل سعدبن ابوبکر اتابک فارس هم سرافراز بوده که از چنین گویندۂ بزرگی حمایت کرده و با پرداخت مالی زودگذر، چه گنجینه عظیمی برای ملت ایران، بلکه مردم جهان فراهم آورده است. بگذریم بیان این مطلب، کار محققان و ادیبان است نه من بی‌بضاعت «احب الصالحین و لست منهم».


ـ سبک کار نظامی، سبک ویژه‌ای است. شعر او، علیرغم بعضی دشواری‌هایی که گاه مطرح می‌کنند، کشش و جاذبه‌ای خاص دارد. نظر شما دربارۂ «شعر نظامی» به مفهوم مطلق کلمه چیست؟
ـ من در چند وچون اشعار و آثار نظامی وارد نمی‌شوم زیرا حد خود نمی‌دانم، اما به یک نکته اشارتی گذرا می کنم و آن این که کلیۂ کسانی که راجع به اشعار نظامی بحثی کرده‌اند ضمن آن که هنر او را در ایجاد توصیفات ملیح و دقیق و صحنه‌های زیبا و مشاجرات نمکین و بیان دقایق زیبائی و احیاناً آمیخته با ظرائف روان شناسی . . . و ذکر داستان‌های تخیلی و نظایر آن وصف کرده‌اند، بدین نکته اشاره کرده‌اند که جای جای در کلام او، دشواری‌هایی و در تشبیهات او، خیال انگیزی‌هایی دور از ذهن و دشوار فهم وجود دارد و این نکته‌ای است که همه دریافته‌اند و به نظر من این اشکال از آنجا ناشی شده است که زبان دری، زبان مادری نظامی نبوده و از این زبان را از طریق مدرسه و مکتب و از روی دفتر و کتاب آموخته، همچنان که دوست دیرین و پرآوازه وی، یعنی خاقانی نیز چنین بوده و اگر امروز او را در شاعری «دیرآشنا» می‌یابیم، برای این است که زبان دری زبان مادری او نبوده است.


ـ ممکن است درباره «زبان نظامی» بیشتر توضیح بدهید؟
ـ اجمالی از مطلب این که پس از سقوط ساسانیان و حملۂ اعراب و استیلای آنان بر مراجع اداری و سیاسی و مالی، دگرگونی عظیمی در زبان ادب ما روی داد و آن این که لهجۂ دری جانشین لهجه پهلوی شد.
بسیاری از دانشمندان پیشین یادآوری کرده اند که در عهد ساسانی چند لهجه مهم در ایران وجود داشته، منجمله دادبه پارسی که ما او را به نام عبدالله بن مقفع می‌شناسیم گفته است که لهجه‌های مهم عبارت بود از: پهلوی و دری و فارسی و خوزی و سریانی و بعد تصریح می‌کند که پهلوی منسوب است به فهله یعنی نواحی اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان و دری لغت درباریان بوده و البته اشارتی به رابطه این لهجه با لغت «اهل خراسان» نیز می‌کند و تصریح می‌کند که با لغت مردم بلخ در ارتباط است.
می‌دانیم که در روزگار ساسانیان لهجه پهلوی غلبه داشته، حتی از کلمات معدودی که از زبان نیاکان، در آن روزگار مانده، بر می‌آید که پهلوی زبان عمومی بوده، منجمله از زبان سلمان فارسی منقول است که به شرکت‌کنندگان در سقیفه بنی‌ساعده گفته بود: «کردیت نکردیت» یعنی (کاری کردید که نمی‌بایست می‌کردید، و نکردید کاری که می‌بایست می‌کردید) و به عبارت دیگر در مقابل حق مسلم علی بن ابی طالب ( ع ) داماد و پسر عم پیغمبر اکرم ( ص ) برای خلافت تشکیل جلسه دادید در حالی که حقانیت علی ( ع ) برای احراز چنین مسندی احتیاج به جلسه و شوری نداشت و علی ( ع ) را به خلافت برنگزیدید در حالی که مزیت و تفضیل او بر همگان روشن بود و وظیفه شما بود که جز او کسی را انتخاب نکنید. باری بعد از اسلام زبان (لهجه) دری جانشین زبان (لهجه) پهلوی شد و با وجود آن که ابن مقفع لهجه دری را زبان درباریان می‌شمارد و دربار ایران در آن روزگار دیگر وجود نداشت، لهجه دری روی کار آمد و من تصور می‌کنم چون نخستین حرکت های سیاسی و مذهبی و بالنتیجه نخستین حکومت‌های ایرانی در خراسان ـ یعنی خراسان بزرگ ـ از افغانستان گرفته تا سمنان و دامغان و از جیحون تا کرمان ـ تشکیل شده بود زبان دری که رابطۂ نزدیکی با «لغت اهل خراسان» داشته مورد استفاده هنرمندان قرار گرفته. در هر حال این بحث جای فراوان برای تحقیق و تدقیق دارد و ما را با این کمی وقت و بضاعت مزجات سر این حدیث نیست. البته از این نکته هم غافل نباشیم که پانصد سال تسلط اشکانیان بر ایران و منجمله تیسفون که پایتخت ساسانیان هم شد در پیش انداختن زبان دری یعنی لهجه شرقی بی اثر نبود.
باری، هر چند زبان دری روی کار آمد، ولی در سرزمین های مذکور یعنی اصفهان و ری و همدان و نهاوند و آذربایجان زبان پهلوي زبان محاوره مردم و زبان شعر و سخن ادیبان و سخنوران محلی آن حدود باقی ماند و این اشعار محلی عموماً به نام فهلویات خوانده می‌شد و بهترین نمونه آن اشعار دوبیتی‌های باباطاهر عریان است که علی‌القاعده می‌بایست اصلاً به وزن همان اشعار زمان ساسانی یعنی شعر 12 هجایی سروده شده باشد. هر چند که بعدها به تدریج ادیبان و متدوقان بعد، به تصور آن که در وزن شعری آن کاستی‌هایی وجود دارد، آنها را به بحرعروضی دقیق «مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل» و زحافات نزدیک بدان تغییر داده‌اند. کما این که کلمات ادبی را هم جایگزین کلمات محلی کردند. این اشعار 12 هجایی هم اکنون در بین کردان وجود دارد و یادگار اشعار روزگار ساسانی، خاصه اشعار مانوی است.
(یکی دو نمونه آن را دکتر وامقی ترجمه کرده است، دستش درد نکند و امید که باز هم دستی برآورد و با دلگرمی به کار ادامه دهد که فرصت درگذر است).
بنابراین زبان نظامی زبان پهلوی بوده است اما پیش از وی بزرگانی نظیر قطران زبان دری را برای بیان افکار و اندیشه های خود، به جای زبان پهلوی برگزید و خاقانی نیز چنین کرده بود. بنابراین نظامی هم از این زبان یا بهتر بگوئیم لهجه، برای آثار بدیع خود استفاده کرده و پیداست کسی که «کتابی» بخواهد حرف بزند طبیعتاً نمی‌تواند همه مافی‌الضمیر خود را را به سادگی و آسانی بیان کند و علت این دشواری بیان نظامی در همین است که به زبان مادری شعر نگفته، بلکه به زبان ادبی زمان شعر گفته و لذا دست به ترکیبات و تشبیهاتی زده که یا مبتنی بر قیاس گرامری بوده یا ترجمه‌ای از ترکیبات و تشبیهات مردم آذری زبان زادگاه خود و این امر در ترکیبات و تشبیهات و بیان خاقانی هم به خوبی دیده می‌شود. بنابراین آنچه در کتب ادیبان روزگار، به عنوان راز و رمز در بیان نظامی مطرح شده، چیزی جز عدم احاطه او به دقایق زبان دری نبوده والا بسیاری از اشعار نظامی آن قدر فصیح و رسا و زیباست که به وصف درنمی‌آید. توجه کنید به این اشعار در خسرو و شیرین وقتی که خسرو پرویز شکارکنان به دهی رسید، خانه‌ای خواست و به عشرت افتاد و استش برکِشته‌ای زد، صبح غلامی نیز از او «زغوره کرد غارت خوشه‌ای زند» و صبح سخن‌چینان به هرمز پدرش خبر دادند که چه نشسته‌ای، خسرو پرویز دست به ناشایست گشوده:

سحرگه کافتاب عالم افروز                    سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر                  به زیر پر طوطی خایۂ زر
تنی چند از گرانجانان که دانی               خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو دوش بی رسمی نمودست         ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سودست؟
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش                   بگفتند آنچه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد              غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش            به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند          ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر کشی فصاد صدنیش             ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
غلامش را به صاحب غوره دادند          گلابی را به خاک شور دادند
در آن خانه که بود آن روز رختش         به صاحب خانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند              ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می‌کردند از این پیش         نه با بیگانه با دردانۂ خویش
کجا آن عدل و آن انصاف سازی         که با فرزند ازین سان رفت بازی
کنون گر خون صد مسکین بریزد         زبند یک قراضه برنخیزد

این اشعار با این فصاحت و زیبائی، چنان که گفتیم از داستان خسرو شیرین است و من این داستان را بیش از سایر مثنوی‌های نظامی می‌پسندم چون بوی نیاکان مرا می‌دهد، چون از فرهنگ عظیم انسانی ایران حکایت می‌کند، چون یاد خرمی و فرهی این کشور را زنده می‌دارد، خاصه آن که مردی به زهد و تقوی و بزرگواری نظامی بر این آزادی و آزادگی و دادگری گواهی می‌دهد. توقع نداشته باشید که به جاي این منظومه زیبا به لیلی و قیس بن ملوح عامری بپردازم و داستان عشق بازی کسی را بخوانم که به معشوق می‌گوید:

گر با دگری شدی هماغوش              مرا را به زبان مکن فراموش

یا داستان اسکندر را بخوانم که پدران من در روزگار باستان او را «گجستک» یعنی ملعون می‌خواندند. من این سخن فردوسی را درباره اسکندر دوست دارم که می‌گوید:

کسی نیست زین نامدار انجمن               خجسته دلیران شمشیرزن
که نشنید که اسکندر بدنهان                  چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یَکایَک بِکُشت                  به بیدادی آورد گیتی به مُشت

اما نمی‌توانم از یادآوردن این نکته خودداری کنم که سخت از این خبر در شگفت شدم. چرا بزرگداشت نظامی، ابر مرد ادب ایران و بنیان‌گذار داستان‌های منظوم عشقی در پهنه گسترده و دیرپای شعر فارسی در تبریز باید گرفته شود؟ البته تبریز روزی کانون شعر و ادب فارسی بوده و امروز هم دل و دین ما از شعر و نثر و ادب و هنر مردم این خطه روشن است و شهر تبریز است و کوی دلبران و برای مردم ایران صاحب شعشعۂ الهی و ملی، ولی من که در طول تاریخ دراز کشورم تصفحی کرده‌ام. دچار نگرانی شده‌ام که نکند مردی چون نظامی وسیله بلعجب کاری و شعبده بازی افرادی قرار گرفته باشد که با فرهنگ خاص خود نظامی را شاعر «خلق آذربایجان» بدانند و بخواهند او را از دفتر و دیوان ادب فارسی و سیاهۂ عظیم پیشروان و قهرمانان شعر و از حیطه فرهنگی ایرانیان فارسی زبان بیرون کشند؟ اگر خدای ناکرده برگزاری کنگره صرفاً به این علت باشد، این کار درستی نیست و اگر به تبریز مانند بخش عزیزی از پیکر کشورمان نگریسته شود، بجاست. نمی‌دانم در چه قرنی زندگی می‌کنیم؟ و با چه مردمی از خودی و بیگانه؟ مردم کشورهای دیگر می‌کوشند تا برای خود تاریخی و شعری و ادبی و هنری دست و پا کنند و خود را صاحب هویت و حائز شخصیت نشان دهند و ما، در کشور خود، بزرگان خویش را لکه دار می‌کنیم و مثلاً بعضی‌مان می‌گوئیم فلان شاعر بزرگ مدح این و آن کرده یا در ایمانش خللی راه یافته و به اصطلاح پالانَش کَج بوده است! و . . .

همین بزرگانی را که ما آنها را به تهمت می‌آلاییم و از خود نمی‌دانیم، دیگران به هزار سریشم به خود می‌بندند و آنان را از خود می شمارند!
سال گذشته سمیناری برپا بود در یکی از شهرهای شمالی برای بزرگداشت مردی که صاحب زمینه‌های وسیعی در علوم اسلامی بود و به اصطلاح «علمی امروز» در چندین «بُعد» (با ضم بخوانید که اشتباه نشود) صاحب نظر بود، از جمله در تاریخ و تفسیر. از مختصات این سمینار این بود که هیچیک از استادان دانشگاه تهران و امثال آن اجازه سخنرانی نیافتند و چند تن از استادان دانشگاه تهران که به امید سخنرانی آمده بودند، پس از استماع سخنان نغز و دُربار سخنرانان دست از پا درازتر برگشتند. (حالا بگذریم که از همان جلسه اول پنبه این همشهری ما را زدند که سنی بوده نه شیعه! بنابراین بزرگداشتش چندان لزومی ندارد، اما چون یونسکو خواسته، مجلسی می‌گیریم و بعد هم میهمانان داخله و خارجه را به جای این که طبق برنامه به دیدن شهر یعنی زادگاه آن مفسر مورخ ببرند، آنان را به مزار ملاحیدر از دراویش محلی بردند! از این جزئیات بگذریم تا به مطلب اصلی برسیم. اما قبلاً در جواب سؤال مقدر که: اگر استادان راه به سخنرانی نیافتند تو آنجا چه می‌کردی؟ باید بگویم که اولاً من دعوت نداشم و سر خود و بدون دعوت رفتم، چون «آن مرد» همشهری من بود و پیشاهنگ در رشته ای که من دوست می‌دارم یعنی تاریخ، پس بنابراین به قول استاد پاریزی هم عرق همشهریگری بود هم حمیت همقطاری. ثانیاً من که «استاد» نیستم و به اصطلاح «گرید دانشگاهی» ندارم و یک فرهنگی بازنشسته‌ام و جائی که استادان را دعوت نکنند آن هم استادان به اصطلاح گریددار شاغل را، من فرهنگی چه توقع دارم؟ گیرم که توقع کنم ارباب علم را با اصحاب صف نعال چکار؟ تو سیاه کم‌بها بین که چه در دماغ دارد. باری قضیه‌ای خوش مزه ـ ولی به خدای کعبه قسم بسیار تلخ ـ پیش آمد که بر من سخت‌گران افتاد و آن این که بعضی سخنرانان بر ملیت آن مرد تکیه کردند و دم از ایرانی بودن وی زدند. دیگر مرد سوری با فصاحت بیان و طلاقت لسان و دریدگی دهان نعره برآورد که: «او همۂ کتاب‌های خود را به عربی نوشته پی جنبۂ عربیت او اقوی است و خلاصه تا این حد راضی شد که «منا و منکم»، هم از ماست هم از شما! البته «منا» را اول گفت و «منکم» را  بعد! بعد از سخنان تند این «سوری» مرد محترمی که در صبح روز سوم جلسه را اداره می‌کرد، به طرفین تشری زد نه چندان که بُرَّد ره آشنائی ـ که شما (یعنی همشهریان آن مرد) این قدر نگویید که فلانی ایرانی است و در ایران متولد شده و در کدام شهر و محله به دنیا آمده و خلاصه این قدر «ملی گرائی» نکنید که فرد عالِم به جهان تعلق دارد و خطاب به جناب سوری که انصافاً اگر کج می‌گفت، رَج می‌گفت، اظهار داشت که شما هم این قدر او را از خود ندانید و اگر کسی کتاب خود را به زبان عربی نوشت، دلیلی بر عربی بودن او نیست و بندۂ خدا، راه حل وسطی پیشنهاد کرد که بیائید این مناقشات را کنار گذارید، نه شما بگویید او ایرانی است و نه جناب سوری بگوید عرب است، بیاییم بگوییم او مسلمان است. البته این دعوت به اتحاد و یگانگی خوب بود، هر چند نتوانستم تأثیر آن را در طرفین دعوی درک کنم. همین قدر می‌دانم که من خود به فکر رفتم که اگر آن « فقید » ایرانی نبود و مسلمان بود پس چرا مجلس بزرگداشت او را در ایران گرفتند. اگر تنها قید مسلمانی بود که می‌بایست در یکی از اماکن متبرکه از او یاد کنند وانگهی مرد مسلمان در سراسر جامعه اسلامی جهان یعنی از مراکش تا چین عضو جامعه اسلامی و مورد احترام است و هر جائی از او یاد می‌کردند، بجا بود. پس چرا ایران، آن هم در شهری از شهرهای شمال ایران؟ یکی از نکات خوشمزه دیگر این سمینار آنکه یکی از افراد هیأت علمی دانشگاهی در جنوب خطابه غرایی به زبان انگلیسی در شرح احوال و آثار مفسر مورخ معروف ایرانی نژاد عربی کتاب بیان کرد که همان مرد محترم یعنی رئیس جلسه با ادب تمام اظهار شگفتی کرد که چرا در جنین مجلسی در ایران، درباره مردی از ایران و آثاری کلاَ به عربی و در کشور خود، باید استادی به انگلیسی نطق کند و بعد معلوم شد که طبق مقررات دانشگاهی، ترفیع دانشگاهیان طرق مختلفی دارد؛ منجمله سخنرانی در مجامع علمی بین‌المللی! به هر حال آن مرد مورخ و مفسر یعنی محمد بن جریر طبری نادانسته وسیله ترفیع آن «عضو هیأت علمی» شده بود.
باری داستان زبان، مسایل سیاسی را در روزگار ما به دنبال دارد. در این روزگار که «ترک زبانان» باکو، نظامی را شاعر «آذربایجان شوروی» می‌دانند، بزرگداشت نظامی را در تبریز گرفتن، شاید مناسبت نداشته باشد .

نظامی یک ایرانی نژاد است و ظاهراً مادرش از کردان بوده که کردان خود جزئی از قوم آریایی و ایرانی هستند، اما این شاعر بزرگوار که یکی از چند تن شهسواران ادب پارسی است، چون در گنجه متولد شده و در همانجا زیسته و همانجا مرده، اکنون به عنوان مردی از تاریخ ادبیات آذربایجان (البته منطقه به اصطلاح آذربایجان شوروی) قلمداد می‌شود! حالا ما در آذربایجان (تبریز) بزرگداشت او را می‌گیریم که چه مشکلی را پاسخ دهیم؟

کتابی چند سال پیش در ایران (تهران) چاپ شد به نام «زندگی و اندیشه نظامی» و ظاهراً مطالب کتاب مأخوذ از آثار چند نویسنده است، در شناسنامه کتاب، یعنی معرفی تألیف و مؤلف و ناشر می‌خوانیم: «زندگی و اندیشه نظامی» سطر بعد «مأخوذ از ادبیات آذربایجان» چاپ باکو 1960 و در همان صفحه اول می‌خوانیم:
مجموعه حاضر ترجمه چند گفتار عالمانه و باارزش در پیرامون زندگی و اندیشه نظامی سراینده پیشتازان زمان خود در آذربایجان و سخنگویان پیرو مکتب نوین شعری او، در سده هشتم اوحدی مراغه‌ای، محمد عصار تبریزی و عارف اردبیلی است که از تاریخ ادبیات آذربایجان انتخاب و از سوی این قلم به هم ربط داده شد و با افزایش و کاهشهایی به فارسی درآمده است و در حاشیه ارجاع داده شده است:
«آذربایجان س. س. علملر آکادمیاسی آذربایجان ادبیاتی تاریخی، در سه جلد ، باکو 1960»
پس تا این جا معلوم شد که نه تنها نظامی بلکه عصار تبریزی و اوحدی مراغه ای و عارف اردبیلی هم همه از مظاهر «ادبیات آذربایجان شوروی» هستند. البته «آذربایجان سوویتیک سوسیالیست ریپابلیک! » نه آذربایجان خطۂ عزیز و عظیم کنونی ایران.
مردم باکوی امروز ترکی حرف می‌زنند و ما از نظامی و اوحدی و عصار و عارف سخنی ترکی نشنیده‌ایم و ایشان هم هيچوقت شهروند دولت آذربایجان شوروی نبوده‌اند، چگونه ایشان از تاریخ ادبیات آذربایجان «س ـ س ـ ر» سر در می‌آورند و ما هم افسون چنین کسانی را می‌خوریم که نظامی را شاعر آذربایجان شوروی می‌پنداریم و در تبریز بزرگداشت می گیریم؟ غافل از آن که:
در ره منزل لیلی چه خطرهاست به جان
ما اصلاً چیزی به نام نظامي «شاعر آذربایجان» که نداریم، ما «نظامی گنجوی» داریم و اوحدی مراغه‌ای و عصار تبریزی و همام تبریزی و خاقانی شروانی، ما اینان را به نام مولدشان خوانده‌ایم، زیرا که این تخلص‌های شاعرانه ممکن است در یک زمان یا در زمان های مختلف تكرار شود.

بنابراین افزودن نام شعری شاعر (تخلص) به محل تولد او تا حدی از خلط و تداخل احوال و اشعار شاعران در یکدیگر جلوگیری می کند والا همه ایرانی هستند و ما همان طور که سعدی شیرازی و عماد فقیه کرمان و غزالی طوسی و غزالی مشهدی و فردوسی طوسی، می‌گوئیم: نظامی گنجوی، خاقانی شروانی و فلکی شروانی. چون همه این شهرها مرکز ادب و فرهنگ و شعر و هنر ایرانی بوده و در نظر ایرانیان این همه محترم و معزز بوده‌اند و هر که شعرش بهتر و هنرش بیشتر خواه ناخواه محترم‌تر و معززتر. احساس ما از شنیدن نام گنجه که یادآور نام نامی نظامی است، همان احساسی است که از شنیدن نام شیراز یا تبریز یا اصفهان به ما دست می‌دهد. درست است ـ و حقیقت تلخی است ـ که ما در حدود یکصدو هشت سال پیش گنجه را بر اثر بی لیاقتی و نوکر صفتی و خیانت شاه قاجار و فریفتگی به قول و قرار روس و انگلیس و فرانسه و افسونکاران و شعبده بازان سیاسی آن روزگار، از دست داده‌ایم، ولی هنوز دل ما آنجاست و هنوز یاد هفده شهر قفقاز که دشمن به خدعه و نیرنگ و زر و زور از دست ما بیرون آورد، در دل ما زنده است. هنوز دل ما به شنیدن نام شاعران و هنرمندان آن خطه و آن شهرها می‌طپد.
وقتی روس‌ها در طی جنگ‌های دوره اول گنجه را از دست ما بیرون می‌آوردند. نام آن را «الیزابت پول» گذاشتند، ولی ما هرگز نگفتیم «نظامی الیزابت پولی»! و وقتی هم انتلاب اکتبر بساط ستم دولت و سلطنت شصت ساله تزارها را فرو ریخت و گنجه به نام یکی از رهبران انقلاب «کیروف آباد» نامیده شد، ما باز نگفتیم «نظامی کیروف آبادی»، بلکه او را همچنان نظامی گنجوی می‌خواندیم و  می‌خوانیم و همچنان به شخصیتش، به انسانیتش، به بزرگواریش، به انصافش، به آثارش، به زهدش و به تقوایش می‌بالیم و او را دوست می‌داریم و دوست خواهیم داشت و گرامی.
باری در همان کتاب «زندگی و اندیشه نظامی» در صفحه دوم مقدمه آمده: «شرح زندگی و خلاقیت محمد عصار تبریزی اثر مجید سلطانف، محقق آثار خاقانی شیروانی (شروانی) معاصر و هم زنجیر و هم سنگر نظامی را نیز بر این فصل افزودیم». کلمات هم زنجیر و هم سنگر، سخنان کسانی را به یاد می‌آورد که به بزرگان کشور ما توهین روا می‌داشتند و آنان را مداح و ثناخوان معرفی می‌کردند و داغ باطله برایشان و در حقیقت بر پیشانی ملت ایران می‌زدند.
و خدا خواست که آن شير برفین آب شود و آن ببر کاغذین پاره گردد و این ریاکاران خیانت پیشه بیگانه‌پرست از سنگرهای خود به تمهید و تهدید بیرون آیند و در برابر چشم میلیونی‌ها نفر در سیمای جمهوری اسلامی اظهار پشیمانی کنند و یکصد و هشتاد درجه بچرخند و با گریه و زاری طلب عفو کنند. خدای را سپاس و هزاران سپاس . . . و باز در همین صفحه می خوانیم: اثر بار اول در سال 1355 چاپ شد لاکن سانسورچیان رسوای شاه خائن از انتشار آن جلوگیری کردند. اینک که پس از انقلاب شکوهمند و تحسین‌انگیز مردم ایران، من (مترجم آقای . . .) نیز به نوبه خود توانستم کارهای خویش را به خوانندگان عرضه کنم با سپاسگزاری (!) از مدیر محترم انتشارات . . . که در نشر و پخش و سپردن این برگردان به دست فارسی‌خوانان مرا یاری رسانیدند به چاپ دوم آن اقدام می‌کنم.»

واقعاً هزاران لعنت بر آن «سانسورچیان خائن» و درود بر انتشارات . . . فی هذالساعه و فی کل ساعه، من الان الی یوم القیامه! و البته این انتشارات تنها نیست که به «فارسی خوانان» یاری می‌رساند. هستند «انتشارات» دیگری که برای سود خویش زبان کشور و جامعه خویش را نادیده می‌گیرند و نغمه‌های مخالف تجزیه‌طلبانه را در لباس خدمت و انتشار تحقیقات علمی چاپ و توزیع می‌کنند و می‌پندارند که در کار نشر نوگرائی می‌کنند. . .

بگذار که پنهان بود این درد جگر سوز                انگار که گفتیم ولی چند شکستیم

ما کلمۂ آذربایجان را می‌دانیم و می‌شناسیم و چون جان خود عزیز و گرامی می‌داریم و خوب واقفیم که آذربایجان چیست و کجاست و خوب می‌دانیم که یک آذربایجان بیشتر وجود ندارد و آن همان خطه زرخیز مردپروری است که چون ناجی زرین و مرصع بر تارک ایران نشسته است. این سرزمین همان ماد کوچک و ماد اتروپاتن بعد و اتورپاتکان قدیم و آذربایجان قرون جدیدتر یعنی قرون اسلامی است و هیچ جای دیگری در کره ارض آذربایجانی وجود ندارد. به زعم اینجانب یک آذربایجان در شمال شرقی ایران است و یک خلیج فارس در جنوب. نام آذربایجان در شمال و نام خلیج فارس در جنوب نه تنها در تاریخ و جغرافیای ایران بلکه در دل‌های همه ایرانیان نقش بسته است. نقشی ماندنی و ابدی، از آنگونه نقش‌ها که گفته‌اند:

نقش کردم رخ زیبای تو بر خانه دل              خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند

و این تنها احساس و ادعا نیست، صدها کتاب و نقشه و مقاله در این باره نوشته شده.
مدعی گر نکند فهم سخن گو سرو خشت . . . باید با مسایل ـ به خصوص مسایل تاریخی ادب و هنر ـ هوشمندانه‌تر برخورد شود. . .

 

ستایش نظامی درباره میهنش ایران
بی مناسبت نخواهد بود تا سخن درباره نظامی این سراینده بزرگ ایرانی و اتاد داستانسرایی در شعر فارسی را با دو قطعه از سروده های او به پایان بریم. نظامی در این دو سروده، شور و عشق کم‌مانند و پراحساس خود را نسبت به سرزمین و میهن خود ایران و تبار و نژاد «کیانی» با شکوهی کم نظیر بيان داشته است.
در قطعه نخست نظامی که « هفت پیکر » را به خواهش «کرپ ارسلان» (= جوانشیر، بچه شیر) سروده است، خطاب به او چنین پیام داده است.
همه عالم «تن» است و ایران «دل»            نیست گوینده زین قیاس خِجِل
در ادبیات کدام ملت در فاصله زمانی حدود 900 سال پیش می‌توان سروده و نوشته‌ای یافت که به این روشنی به بیان احساس تعلق به کشور و ستایش میهن پرداخته شده باشد؟
قطعه دوم مربوط است به رأی زدن دارا با بزرگان درباره اسکندر (از شرف‌نامه)

ز رومی کجا خیزد آن دست زور               که کِشتی برون راند از آب شور
بشوراند از رنگ خورشید را                    تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد عَلَم                        برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد                        قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نازرومند                     که شیر ژیان را در آرد به بند
ز شیران بود روبهان را نوا                    نخندد زمین تا نگرید هوا
مرا زیبد از خسروان عجم                     سر تخت کیکاوس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم              که از پشت شاهان روئین تنم
ز باران کجا ترسید آن گرگ پیر           که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد تخت را                   نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد              نسبت‌نامۂ من به بهمن سپرد
اگر بهمن از پادشاهی گذشت                 جهان پادشاهی به من بازگشت
بجز من که دارد گه کارزار                  دل بهمن و زور اسفندیار
به من می‌رسد بازوی بهمنی                که اسفندیارم به روئین‌تنی
نژاده منم دیگران زیردست                  نژاد کیان را که آرد شکست
                                                                       شادروان دكتر پرويز  ورجاوند 


 

برگرفته از  رویه‌ی 267 تا 284
--------------------------------------------------------------------------------
رایانوشت: کی فریدون کیانی


نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه