جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست تاریخ تاریخ معاصر سوسنگرد، شهرمقاومت

تاریخ معاصر

سوسنگرد، شهرمقاومت

برگرفته از روزنامه اطلاعات

مدتی بود که خبر درگیری در مرز ایران و عراق دهان به دهان می‌گشت. مردم روستاها و شهرهای نزدیک مرز، پیش از این هم خبرهای درگیری مرزی را شنیده یا دیده بودند. به همین دلیل بود که پس از مدتی همه سر و صداها برای‌شان عادی شد. ولی این پایان کار نبود و جنگ بی‌آنکه آنها باور کنند، روز به روز نزدیک‌تر می‌شد. علاوه بر درگیری‌های مرزی، خبرهای ناگواری هم از شهرهای جنوبی به گوش می‌رسید: پخش سلاح در میان مردم بمب‌گذاری، آتش زدن لوله‌های نفت و...درگیری در مرزها ادامه داشت. مرزداران، چشم به آن سوی سیم‌خاردارها دوخته بودند. آنها بارها به مسولین وقت خبر داده بودند که عراقی‌ها در آن سوی مرز دست به تحرک زده‌اند اما جوابی نیامد و یا سرپوش روی مساله گذاشتند. حدود ساعت ده صبح 31 شهریور 1359 به سرلشگر وفیق السامرایی- از فرماندهان ارشد عراقی- دستوری رسید. از او خواسته شد پیش از ساعت دوازده به مرکز اصلی فرماندهی جنگ برود.

راس ساعت دوازده- یک بعدازظهر به وقت ایران- 192 هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق به طرف اهداف خود در ایران پرواز کردند. در همین حال، صدام حسین وارد شد. او چفیه قرمزرنگ به سر داشت و یک نوار قشنگ به دور کمربسته بود. وزیر دفاع به صدام احترام گذاشت و گفت، سرور من، جوان‌ها بیست دقیقه پیش پرواز کردند. صدام در حالی که لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب داشت، گفت: نیم ساعت دیگر کمر ایران را خواهیم شکست.»

رژیم بعث عراق، پیش از حمله به ایران، نام برخی از شهرهای خوزستان را به عربی تغییر داده بود. با این تدبیر می‌خواست مردم منطقه را با خود همسو کند. به این ترتیب، نام خرمشهر را «محمره»، آبادان را «عبادان» و سوسنگرد را به «خفاجیه» تغییر داده بود.

جبهه خوزستان به لحاظ شکل زمین و موقعیت به سه منطقه شمالی، میانی و جنوبی تقسیم شد. جبهه میانی خوزستان، منطقه عمومی دشت آزادگان بود، از بخشداری حمیدیه در 25 کیلومتری شمال غربی اهواز شروع و به سمت غرب امتداد می‌بافت شهرستان سوسنگرد مرکز فرمانداری دشت از آزادگان و شهرهای بستان، هویزه و حمیدیه در این محدوده قرار دارند. مهم‌ترین جبهه منطقه، محور حلفابیه به سوی چزابه، بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز است. با حمله عراقی‌ها در 31 شهریور، عناصر تیپ صد زرهی لشگر 92 اهواز، مستقر در پاسگاه‌های صفریه و سوبله، نتوانستند حملات دشمن را دفع کنند و به ناچار به عقب رانده شدند. عراقی‌ها موفق شدند روی رودخانه کرخه و رسیم، پل شناور نصب کنند. به این ترتیب، بستان به طور کامل سقوط کرد، آنها با پیشروی در محور بستان- سوسنگرد، این شهر را از سمت غرب مورد تهدید قرار دادند. آنها با عبور از کرخه کور، به قصد حمیدیه و سوسنگرد، در دو ستون پیشروی کردند و روز هشتم مهر به حاشیه جنوبی حمیدیه و سوسنگرد رسیدند. در این زمان، عناصری از دشمن وارد سوسنگرد شدند و ویرانی و خرابکاری بسیار به جا گذاشتند.

زهرا جرفی آن روزها هشت ساله بود و چیزی از جنگ نمی‌دانست.

او روزی را که عراقی‌ها وارد شهر شد. خوب به یاد دارد: «یک روز صبح که از خواب بلند شدیم، دیدیم مردم گروه گروه در حال بیرون رفتن از شهر هستند. مدتی بعد، شهر خلوت شد. برخلاف انتظارمان، کمی بعد صدامیان با تصرف مناطق، به سوی سوسنگرد هجوم آوردند و وارد شهر شدند. آن روز، نظامیان عراقی به کسی رحم نکردند. غارت کردند، کشتند و مردم بی‌گناه را به اسارت بردند.»

«مهند» جزو اولین سربازان عراقی بود که پایش به آسفالت خیابان‌های سوسنگرد رسید. او در خاطرات خود، هنگامی که در اردوگاه اسرای عراقی در ایران به سر می‌برد، می‌نویسد: «در مدخل شهر، چند پاسدار را دیدم پاسداران با مشاهده ما به سرعت خودشان را در کوچه‌ای مخفی کردند. به سرعت نزد نیروها در آن طرف خیابان رفت. در همین حال از پنجره خانه‌ای نارنجکی به بیرون پرتاب شد. گروهبان سومی ‌داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، رو کرد به من و گفت: بیا با هم برویم داخل خانه. داخل کوچه شدیم و با شکستن در به خانه رفتیم.

در یکی از اتاق‌ها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود. یک پا هم نداشت. اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد، شال سبزدور گردن پیرمرد بود. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. پیرمرد با چشمان باجذبه‌اش نگاهمان می‌کرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد.

پیرمرد یکریز نگاهش کرد. گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جا به جا کرد. لحظات به سختی سپری شد. ناگهان پنج یا شش گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از مدافعان شهر از پشت بام رو به روی کوچه نمایان شد. گروهبان عبدالامیر او را دید و خواست به طرف او شلیک کند. اما دیر شده بود و گلوله‌‌ای بر پیشانی او نشست. مغز گروهبان را دیدم که به در و دیوار و حتی لباس‌هایم پاشید.»

وقتی بار دوم عراقی‌ها به سوسنگرد حمله کردند. دکتر مصطفی چمران با شنیدن خبر احتمال سقوط شهر برآشفت. سوسنگرد اهمیت خاصی داشت و معبر حمیدیه- اهواز بود. چند روزی بود که عراقی‌ها، شهر را محاصره کرده بودند. روز 26 آبان 1359، دکتر چمران که فرماندهی نیروهای چریکی نامنظم را بر عهده داشت، برای آزادی سوسنگرد حرکت کرد. او با خود این طور زمزمه می‌کرد: «هجوم برای آزاد کردن سوسنگرد، برای در هم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلم صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.»چمران شروع به سازماندهی نیروهایش کرد. گروه بختیاری، بیشترشان از صنایع دفاع بودند.

چمران آنها را از جنگ‌های کردستان می‌شناخت. گروه فداکاری که تجربه نبرد هم داشتند. چمران آنها را مسول جناح چپ کرد. آنها نود نفر بودند. گروه دوم متشکل از نیروهای بومی و محلی بود مسولیت آنها با محمد امین‌هادوی بود. آنها از طرف چمران ماموریت داشتند از کنار رودخانه کرخه،( کانال کم عمقی هم برای مخفی شدن داشت)، مسیر را پیموده و از شمال شرقی وارد سوسنگرد شوند. این گروه، موفق شد خود را زودتر از گروه‌های دیگر به شهر برساند. گروه دوم و سوم مستقیماً تحت فرماندهی مصطفی چمران بود. چمران قصد داشت با گروه خود، از میان دو گروه چپ و راست، به طور مستقیم به سوسنگرد وارد شود. دکتر چمران نیروهایش را تقسیم کرد.

چند نفر را سیصد متر جلوتر فرستاد. چند نفر از چپ وعده‌ای هم از راست حرکت کردند.«نیمی از راه ابوحمیظه به سوسنگرد را طی کرده بودیم. هر لحظه بر سرعت خود اضافه می‌کردیم. ناگهان متوجه تانکی شدم که از طرف شمال و زیر رودخانه کرخه، به سرعت به طرف ما می‌آمد.

به نیروهایم فرمان دادم که سنگر بگیرند. در همین حال، یکی از نیروها را با آر. پی. جی به شکار تانک فرستادم. به حرکت‌مان ادامه دادیم.

تقریباً به نزدیکی شهر رسیده بودیم. با دیدن درختان خارج از شهر، به پیروزی نزدیک می‌شدیم. ناگهان گرد و غبار زیادی از طرف شمال شرقی شهر بلند شد. از میان گرد و غبار، هیکل آهنین و غول پیکر تانک‌ها و ادوات زرهی دشمن نمایان شد. مسیر آنها دقیقاً به طرف ما بود. آنها به طرف ما می‌آمدند. در حالی که پشت سرتانک‌ها سربازان مسلح عراقی موضع گرفته و پیش می‌آمدند.

در همین حال فکری به خاطرم رسید، عملیات انتحاری. کاری که در لبنان هم زیاد انجام داده بودیم، تصمیم خود را گرفتم. با تغییر مسیر با سرعت به طرف سوسنگرد راه افتادم! «اکبر چهره قانی» دست مرا خواند و همراهم شد. کمی بعد، اسدالله عسگری هم به ما ملحق شد. سه نفری به طرف سوسنگرد حرکت کردیم و بقیه مردم به طرف مشرق.»اندکی بعد، عراقی‌ها سه نفر را دیدند که در مقابل‌شان، به طرف سوسنگرد می‌روند، حواس دشمن متوجه این گروه سه نفره شد. بقیه را رها کردند و هجوم خود را متوجه آنها کردند. نیت دکتر چمران برآورده شد.

«فاصله بین‌مان هر لحظه کمتر می‌شد. تا این که به نزدیکی جاده آسفالت سوسنگرد رسیدیم، اوضاع وخیم‌تر می‌شد. دنبال سنگر امنی می‌گشتیم تا آن‌جا کمین کنیم، فرصتی نبود. مجبور شدیم خودم را پشت تل خاکی به ارتفاع 50سانتی‌متر بیندازیم. اکبر طرف چپم و عسگری هم در طرف راستم، روی زمین دراز کشیدند. ناگهان چهار تانک و زرهپوش آمدند روی جاده سوسنگرد کماندوهای عراقی هم شروع به تیراندازی کردند و همزمان، از سه طرف ما را محاصره کردند. چپ و راست گروه سه نفره‌مان با فاصله ده متر کماندوها سنگر گرفتند و تیراندازی خود را آغاز کردند. اکبر در همان لحظات اول به آرزویش رسید. چرخیدم و به سرعت چپ و راستش را به رگبار بستم تا از نزدیک شدن آنها جلوگیری کنم.

با یک حرکت سریع، خودم را به طرف دیگر برجستگی انداختم بلافاصله عراقی‌ها دو طرف را به رگبار بستند. دشمن مجبور به عقب‌نشینی شد. یک آن احساس کردم که هدف تانکی قرار گرفته‌ام. نگاهی به تانک‌های پشت سر انداختم. یکی‌شان را دیدم که مرا نشانه گرفته. خود را به طرف دیگر سنگر پرت کردم. در همان لحظه گلوله توپ یا موشکی به جای قبلی‌ام خورد. آتش انفجار شدیدی بلند شد که تا حدود ده متری به آسمان شعله کشید. احساس درد کردم. نگاهی به پاهایم انداختم.

تکه‌ای آهن داغ و سنگین به پای چپم خورده بود و خون فواره زد بیرون. به سرعت، به طرف برجک تانک‌ها و نفربرها رگبار بستم.باور کردنی نبود. هر چهار تانک و نفربر از پیشانی جاده پایین رفتند و از صحنه نبرد گریختند. داشتم با گروهی از عراقی‌ها، در سمت راستم می‌جنگیدم، ناگهان متوجه عراقی‌ها سمت چپ شدم که به نزدیکی‌ام رسیده و مرا نشانه گرفته بودند. به طرف آنها رگبار بستم. در همین حال و برای بار دوم زخمی شدم و باز هم پای چپم گلوله‌ای از پایین ران وارد پایم شده و از بالا خارج شده بود.»

نبرد به اوج خود رسیده بود. رگبار گلوله‌ها به طرف چمران می‌بارید. چریک پیر به سرعت می‌غلتید، می‌خزید و از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌رفت و با رگبار تعدادی را زمین می‌انداخت. به قول خودش؛ رقصی چنین میانه می‌دانم آرزوست. چمران در حین جنگ تن به تن، با پای مجروح خود چنین راز و نیاز می‌کرد: «ای پای عزیز، ای که همه عمر وزن من را تحمل کرده‌ای و از کوه‌ها، بیابان‌ها و راه‌های دور گذرانده‌ای... اکنون که ساعت آخر من است، از تو می‌خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی و مثل همیشه، چابک و توانا باشی و مرا در صحنه نبرد، ذلیل و خوار نکنی...» به راستی که همین شد و پای مصطفی، او را تنها نگذاشت: «همچنان در مقابل رگبار گلوله‌ها جا به جا می‌شدم.

در همین حال، از پشت برجستگی تل خاک که جایگاه مطمئنی برایم شده بود متوجه سمت چپ شدم، در فاصله ده متری‌ام، چند نفر زانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند. لباس نظامی تن‌شان نشان از نیروهای مخصوص داشت. به سرعت روی زمین خوابیدم و با یک رگبار، آنها را بر زمین غلتاندم. ناگهان یکی‌شان فریاد زد: یا اخی، آن چند عراقی لاتضرب... گول حرفش را نخوردم ناسلامتی بیش از 50 سال داشتم. بنابراین، با یک رگبار جانانه دعوتش را لبیک گفتم. سرانجام فرمانده عراقی‌ها، دستور عقب‌نشینی صادر کرد.

نیروهای عراقی بیش از حد معطل شده بودند و نمی‌توانستند بیش از این معطل شوند.» مصطفی در کمال غرور، مشاهده کرد که عراقی‌ها با تمام امکانات از دو طرف شروع به حرکت کردند. آنها به طرف جنوب می‌رفتند.

آخرین کامیونی که می‌خواست رد بشود. حدود ده پانزده سرباز به همراه داشت. ده متر با مصطفی فاصله داشت.

فکری مثل برق از سر او گذشت، رگباری به طرف آنها بست و سربازها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. حدود نیم ساعت بعد، دیگر کسی آن جا نبود.

«صدای دور شدن و همهمه آنها را می‌شنیدم ولی باز هم تأمل کردم. باید مطمئن می‌شدم کسی آن جا نیست. به یاد دوستانم بودم. به طرف اکبر رفتم اما می‌دانستم که ... صدایش کردم ولی جوابی نشنیدم. غم سنگینی بر سینه‌ام نشست. سینه‌خیز به طرف عسگری رفتم. صدایش کردم. باور کردنی نبود. عسگری زنده بود و جوابم را داد. او زیر بوته‌ها پنهان شده بود و عراقی‌ها در تمام مدت متوجه او نشدند.

به عسگری گفتم به طرف اکبر برود. ناگهان صدای ناله او بلند شد و بر سر و روی خود زد. عسگری با دیدن پای مجروح و خونین من بی‌تاب شد. به او گفتم که آرام باشد و به طرف تانکی که لوله‌اش پیدا بود، برود، از زیر تونل جاده و سینه‌خیز. بعد به عسگری گفتم ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم...»ساعت 12 بود و گرو‌ه‌های دیگر برای آزاد سازی سوسنگرد به آن طرف می‌رفتند. دکتر چمران با عسگری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدند و به طرف اهواز حرکت کردند.

در میانه راه ابوحمیظه، تیمساز فلاحی آنها را دید. او از دیدن کامیون مهمات عراقی تعجب کرد. بعد چمران را بوسید و گفت از دوستان چمران شنیده که مجروح و اسیر عراقی‌ها شده است. تیمسار فلاحی به چمران گفت که از خدا خواسته، جسد او را به عراقی‌ها برساند ولی اسیر عراقی‌ها نشود.

چمران اعتقاد داشت آزاد‌سازی سوسنگرد، نتیجه همکاری و هماهنگی نزدیک بین ارتش، سپاه و نیروهای چریک می‌باشد.وحدت بین ارتش و مردم، کارایی هر کدام را چندین برابر کرد و تجربه‌ای جدید و موفق در تلفیق نیروهای مردم با ارتش کلاسیک دنیا بود.

به این ترتیب، در عاشورای سال 1359 برای دومین بار سوسنگرد از چنگ عراقی‌ها آزاد شد. رزمندگان ایرانی داخل شهر شدند و خود را به آنهایی که مقاومت می‌کردند رساندند. شور و شادی در همه جا برپا شد. آنها در مسجد جامع که مرکز دفاع از شهر بود، جمع شدند و به خوشحالی پرداختند. و اکنون، این شهر نشان از فداکاری‌ها دارد.

تانک‌هایی که در میدان شهر و نزدیک مسجد جامع به جا مانده، همه را به یاد آن روزها می‌اندازد روزهای سختی و مقاومت و غرور، مردم این شهر از آن روزها گفتنی‌های بسیار دارند. فقط باید از آنها بپرسید و آنها بگویند که بر شهرشان چه گذشت.

منبع: مجله یاد ماندگار

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه