پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی سپاسگزاری وشکر نعمت - حکایتی از کشکول شیخ بهایی

داستان ایرانی

سپاسگزاری وشکر نعمت - حکایتی از کشکول شیخ بهایی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

سپاسگزاری وشکر نعمت - حکایتی از کشکول شیخ بهایی

مرد زاهدی در یکی از غارهای کوه بلند زندگی می کرد.

مرد زاهد روزها روزه داشت وشب که چادر سیاه خــود را پهــن می‌کـرد، از جای نامعلومی یک نان برایش می‌رسید. مرد زاهد با نیمی ازآن افطار می کرد و نیمه ی دیگرنان رابرای سحر می گذاشت. روزگاری دراز چنین بود و زاهد از آن غار و از آن کوه پایین نمی‌آمد.

یکی از شبها که مرد خیلی گرسنه بود نانش نرسید. نماز اول وقت را خواند و چشم انتظارماند تا شاید چیزی پیدا شود که گرسنگی اش را فرو نشاند .اما چیزی به دستش نرسید و وقت سحر هم غذایی نخورد که بتواند روزه بگیرد . نماز صبح را که خواند از غار بیرون آمد ونگاهی به اطراف انداخت. در دامنه کوه روستایی دید که ساکنانش غیر مسلمان بودند . مرد زاهدپایین آمد ودر میان مردم روستا گردید . پیرمردی را دید که چند نان در دست داشت زاهد از آن مردِ پیر نان خواست.

پیرمرد دو نان به او داد . زاهد سپاسگزاری کرد ، نان را گرفت وبه طرف غار حرکت کرد.پیرمرد سگی بیمار و لاغر داشت که موهایش ریخته و بسیار زشت شده بود.

سگ که نانِ صاحبِ خو د را در دست زاهد دید، به دنبال او راه افتاد و عوعو کنان لباسش را به دندان می گرفت.

مرد زاهد یکی از آن دو نان را به سگ داد تا شاید دست از او بردارد . اما سگ نان را خورد و بار دیگر خود را زاهد رساند

و عوعو کرد. زاهد نان دوم را هم به سگ داد . سگ نان را خورد وباردیگربه دنبال زاهد افتاد وعوعو کنان دامن لباس زاهد را پاره کرد.

زاهدگفت : « سبحان الله هیچ سگی را بی حیا ترازتو ندیده‌ام صاحب تو دو گردۀ نان به من داد تو هر دورا ازمن گرفتی وباز هم مرا رها نمی‌کنی. نمی دانم این زوزه وعوعو کردن ولباس پاره کردن چراست؟ خداوند تعالی سگ را به زبان آورد و گــفت: «من بی حیا نیستم در خانه این مرد روسـتایی پرورده شــده‌ام گوسفند وخانه اش را مراقبت می‌کنـم وبه استخوان پاره یا تکه نانی که می دهد راضی‌ام. گاهی نیز مرا فراموش می‌کند وچند روزی را بدون اینکه چیزی بخورم می‌گذرانم. با این همه از زمانی که خود را شناخته‌ام خانه اش را ترک نکرده‌ام.

اما تو یک شب طاقت نداشتی واز در خانه روزی رسان به درِ خانۀ غیر آمده‌ای. حال بگو. کدام یک از ما بی حیاست تو یا من؟» زاهد با شنیدن این سخنان دست بر سر کوفت و بی هوش بر زمین افتاد.

به نثر محبوبه انگورج تقوی

دیدگاه‌ها   

0 #1 Guest 1391-08-21 06:35
دستت درد نکنه خیلی قشنگ تر بود افرین برتو نمیدمنم کی هستی ولی دستت درد نکنه از ین که نام انگورج رو زنده نگه داشتی
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه