پنج شنبه, 06ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی داستانهای تهران 8 - میدانی که روزگاری بسیار زیبا بود!

داستان ایرانی

داستانهای تهران 8 - میدانی که روزگاری بسیار زیبا بود!

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

میدانی که روزگاری بسیار زیبا بود!

نویسنده: محمود بر آبادی
تصویرگر:شادی هاشمی
 

حمید که یادداشت‌هایش را از سفر به تهران می‌خواند از سینا پرسید: «روز اولی که من به تهران آمدم یادت هست؟»

سینا داشت بازی کامپیوتری می‌کرد و حواسش کاملاً غرق بازی بود. گفت : « ها ! »

حمید گفت : « یک میدان بود که از وسطش رد شدیم . »

سینا گفت : « ها ، خوب ؟ ! »

حمید پرسید: « اسمش چی بود توپخانه؟ من هر چــه در روی نقشه نگاه می‌کنم نیست.»سینا گفت : « باز هم بگرد. حتماً پیدایش می‌کنی . »

حمید برخاست ، نقشه تهران را برداشت و پیش عمویش آقای مینایی رفت .

« عموجان ! میدان توپخانه کجاست ، روی نقشه پیدا نمی‌کنم . »

آقای مینایی کتابهای کتابخانه‌اش را جابجا می‌کرد. سیمین خانم که گلدانها را آب می‌داد گفت : « میدان توپخانه همان امام خمینی است ، درست در وسط نقشه تهران قرار گرفته . »

ستاره از اتاق خودش بیرون آمد و گفت: «چرا می‌گویند میدان توپخانه.» مادر گفت: «درست نمی‌دانم، از پدر بپرس. حتماً یک زمانی توپها را آنجا نگهداری می‌کرده‌اند ولی الان که از توپ و تانک در میدان خبری نیست.» پدر گفت: «میدان توپخانه سرگذشت جالبی دارد.»

ستاره پیش پدر رفت و گفت : « برایم تعریف می‌کنی ؟ »

پــدر گفت : «سرگذشت میدان توپخانه جالب است، اما به درد بچه‌ها نمی‌خورد . »

ستاره گفت: «چرا پدر!؟»

پدر گفت :‌ « ناراحت نشو، اگر حوصله داشـــته‌باشی سرگذشت میدان توپخانه را برایتان تعریف می‌کنم ، اما بهتر است قبلاً آنجا را ببینیم . »

مادر گفت : « من فردا ماشین را لازم ندارم ، می‌توانی بچه‌ها را ببری . »

پدر گفت : « برای رفتن به میدان توپخانه مترو بهتر است. ایستگاه مرکزی مترو درست در وسط میدان است.»

حمید گفت: « عالی شد عموجان، اینطوری مترو را هم می‌بینیم.» مادر گفت:‌ «پس همین امروز هم می‌توانید بروید.» پدر گفت : «کارم که تمام شد، بعد از ناهار می‌رویم.»

***

از پله‌های سنگی پایین رفتند و به ایستگاه مترو در زیرزمین رسیدند. پدر از باجه بلیط خرید و در ایستگاه منتظر رسیدن قطار ماندند. ایستگاه بسیار بزرگ بود و سکوهای زیادی برای سوارشدن مسافران داشت . ایستگاه روشن بود ، اما تونل‌ها تاریک بود .

قطار درست سر دقیقه‌ای که تابلوی نمایشگر اعلام کرده‌بود به ایستگاه رسید .

مسافران برای سوار شدن در کنار سکوها جمع شدند . مأمورانی که بر سوارشدن مسافران نظارت می‌کردند، مراقب بودند که کسی از خط جلوتر نرود. صدای صوت قطار شنیده شد و چراغ‌های آن که از دل تاریکی بیرون می‌آمد دیده شد. وقتی به ایستگاه رسید، سرعتش را کم کرد و بعد درست جلو سکوها ایستاد و درها باز شد . مسافران بیرون آمدند، آقای مینایی و بچه‌ها که در ردیف جلو بودند سوار شدند و به دنبال آنها مسافران دیگر هم داخل شدند. یک دقیقه بیشتر طول نکشید که درها دوباره بسته شد و قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد و بعد بر سرعتش افزوده شد.


چند دقیقه بعد وقتی بلندگو ایستگاه امام خمینی را اعلام کرد، حمید گفت : « چقدر زود رسیدیم در روی نقشه خیلی فاصله بود . »

پدر گفت : « بله از ایستگاهی که ما سوارشدیم تا اینجا خیلی فاصله است، ولی مترو مستقیم از زیرزمین حرکت می‌کند، بنابر این فاصله کوتاه می‌شود. »

ایستگاه امام خمینی بسیار بزرگ و در دو طبقه بود. راهروها و سالن‌های زیادی داشت. همه در حال رفت و آمد بودند، بعضی از این طرف به آن طرف می‌رفتند و بعضی بلیط می‌خریدند و پله‌های برقی افراد را بالا و پایین می‌بردند.

حمــید گـــفت : « اگر آدم بلــد نباشد گم می‌شود . »

پدر گفت : « بله ، اینجا ایستگاه مرکزی است ، ولی با کمک تابلوها و نقشه‌هایی که به دیوارها نصب شده می‌توان مسیر را پیدا کرد . »

از پله برقی که بالا آمدند، به میدان وسیعی رسیدند که شلوغ و پر از رفت و آمد پیاده‌ها و سواره‌ها بود. سر و صدا و بوق ماشین‌ها از یک طرف و داد و فریاد دستفروشان و مسافرکشها از طرف دیگر بیش از هر چیز جلب نظر می‌کرد.

پدر گفت : «‌ این میدانی که الان می‌بینید قبلاً به این شکل نبوده ، به غیر از چند ساختمان تقریباً همه میدان تغییر کرده و از نو ساخته شده‌است .

ســـینا پرســـید : « پدر مـدرسه دارالفنون کجاست ؟ »

پدر گفت : « الان به آنجا می‌رویم . »

آنها از ضلع جنوبی میدان به سمت خیابان ناصرخسرو رفتند. یک ساختمان قدیمی که سردر کاشی کاری زیبایی داشت و دو ستون سفید بلند در دو طرف آن استوار شده‌بود در ابتدای خیابان ناصرخسرو بود. بر روی کتیبه‌ای با کاشی‌های آبی، به خط نسخ نوشته‌بود « دارالفنون» .

پدر گفت : « اینجا مدرسه دارالفنون است این مدرسه به دستور امیرکبیر به وسیله محمدتقی‌خان معمارباشی ساخته شده و بیش از 150 سال عمر دارد. این مدرسه به شیوه مدارس نوین به تعلیم دانشجو در رشته‌های فنی و پزشکی می‌پرداخت .» حمید پرسید : « الان هم دانشجو دارد ؟ »

پدر گفت : « در حال حاضر تعطیل شده، اما در مدت فعالیت خودش ، شاگردان بسیاری را تربیت کرد که همه از بزرگان دانش و هنر ایران هستند. »

در قسمت شرقی میدان ، یک ساختمان قدیمی بود با سردری بلند که در دوطرف آن دو ستون سنگی طاق سردر را نگه می‌داشت و قسمت بالای سردر به صورت سه گوش بود و در میانۀ آن نقش شیر و خورشید دیده می‌شد. اطراف سر در با کاشی تزیین شده‌بود.

پدر گفت : « این ساختمان بانک شاهی اولین بانک ایرانی است . البته این ساختمان ، ساختمان اولیه بانک شاهی نیست ، بلکه به جای آن ساخته شده. »

ضلع شمالی میدان، پایانه اتوبوس‌های شرکت واحد بود و شمال آن فروشگاه‌هایی که لوازم صوتی و تصویری می‌فروختند. پدر گفت : « اینجا را پشت شهرداری می‌گویند. در اینجا که الان ایستگاه اتوبوس‌های شرکت واحد است، ساختمان شهرداری بود. از آن ساختمان تنها نامی باقی مانده‌است. اگر خاطرتان باشد روزی که به شهرک سینمایی رفته‌بودیم، میدان توپخانه را که آنجا بازسازی کرده‌بودند، نشانتان دادم.»

در گوشۀ شمال غربی میدان، درست ابتدای خیابان فردوسی یک موزه بود. موزۀ سیزده آبان. بلیط خریدند و داخل موزه شدند. موزه سیزده آبان یک سالن بزرگ بود که تعداد زیادی مجسمه و نقاشی در آنجا نگهداری می‌شد. تندیس قائم مقام فراهانی ، نادرشاه ، شاه‌عباس ، کمال‌الملک ، سعدی و فردوسی از جمله مجسمه‌های موزه بود که بچه‌ها آنها را شناختند.

ستاره پرسید : « پدرجان این مجسمه‌ها را کی درست کرده ؟»

پدر گفت :‌ « علی‌اکبر صنعتی ، نقاش و مجسمه‌ساز کرمانی که چندی پیش در سن 90 سالگی فوت کرد .» در گوشۀ موزه مجمسه تعدادی زندانی بود که فریاد می‌زدند. قیافه‌هایی دردکشیده و غمگین. حالت مجسمه‌ها به قدری واقعی بود که در نگاه اول زنده به نظر می‌رسیدند.

حمید چند عکس از مجسمه‌ها گرفت تا وقتی به اصفهان برگشت به دوستانش نشان بدهد. او مطمئن بود آنها باور نخواهند کرد که این‌ها واقعاً مجسمه هستند.

وقــتی از کنار سردر باغ ملی می‌گذشتند حمید گفت : « من این بنا را می‌شناسم ، روز اولی که به تهران آمدم از جلو این ساختمان گذشتیم . »

پدر گفت : « درست است ، این ساختمان زیبا هشتاد سال عمر دارد. چون در گذشته در این محل باغ ملی بوده ، این دروازه به سر در باغ ملی مشهور شده و بر بالای آن نقاره می‌زدند.

سینا پرسید: «چرا؟»

پدر گفت: «در آن زمان به وسیلۀ نقاره طلوع و غروب آفتاب را اعلام می‌کرده‌اند.»

سر در باغ ملی دروازه‌ای بود که یک در بزرگ در وسط و دو در کوچک در دو طرف داشت، درها با نقش شبیه اژدها و پرنده و شاخ و برگ درختان، ساخته‌شده‌بود. جنس‌ درها از آهن و مس بود و در بالای سر در اصلی نیز اتاقی بود با سه در که به طرز زیبایی کاشی کاری شده‌بود و بر روی آنها تصویرهایی از وسایل جنگی از قبیل توپ و تفنگ نقاشی شده‌بود.

بنابر روی هشت ستون استوار شده که دو به دو کنار هم بودند. ستونها گرد و آجری بودند و هر ستون روی یک پایۀ سنگی قرار گرفته‌بود. طاق‌ها هلالی بود. در طبقه بالا نیز اتاقی بود که به دو طرف چشم‌انداز داشت.

از زیر سر در باغ ملی گذشتند و به سمت شمال رفتند و به فضای بازی رسیدند که کف آن با سنگ‌های سفیدی فرش شده و اطرافش را ردیفی از چنارهای کهنسال محاصره کرده‌بود.

پدر گفت‌ : «این میدان را درگذشته میدان مشق می‌گفته‌اند، چون سربازان در اینجا تمرین نظامی می‌کردند، اما حالا از آن میدان اثری نیست.»

در سمت راست میدان مشق کاخ شهربانی بود . ساختمانی که به سبک دورۀ هخامنشی و نقش برجسته‌های تخت جمشید ساخته شده‌بود. در دو طرف پلکانی سنگی به طبقه اول راه‌ پیدا می‌کرد و دو ستون سفید سنگی ، سقف بلند کاخ را بر شانه‌های خود نگه داشته بودند. دیواره بام سردر کاخ به شکل برج دیدبانی طراحی شده‌بود و در دو سو ، ساختمانهایی در سه طبقه قرار گرفته‌بود که پنجره‌هایی باریک داشتند.

پدر گفت :‌ « کاخ شهربانی در زمان رضا شاه ســاخته شـده و او دستور داد ساختمانی که یادآور تخت جمشید باشد در این جا ساخته شود. در حال حاضر این ساختمان در اختیار وزارت خارجه است .»

وقتی از میدان مشق بیرون می‌آمدند. پدر گفت :‌ « در کنار ما دو موزۀ‌ دیگر هست که می‌توانیم برویم آنجا را هم ببینیم . » حمــــید پرسید : « چه موزه‌ای عموجان ؟ » آقــای مینایی گفت : « موزه پست و موزه سکه .»

ستاره گفت : « پدر اگر اشکالی ندارد، یک روز دیگر بیاییم ، من خسته شده‌ام .»

پدر نگـــاهی به ساعتش کرد و گفت: «باشد برویم، مادر منتظرمان است.»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید