پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی عشق پاک

داستان ایرانی

عشق پاک

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

پیرمرد صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید از بدنت عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشد.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

«زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم.نمی‌خواهم دیر شود!»

پــرستـــاری بـــه او گفت: خـــودمان به او خبــر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمـــی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه‌ پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید