جمعه, 31ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی دارالمجانین 4 - سید محمد علی جمالزاده

داستان ایرانی

دارالمجانین 4 - سید محمد علی جمالزاده

برگرفته از شورای گسترش زبان وادبیات فارسی:

كور عصاكش
اواخر بهار:
«الحق كه بهار طهران بی نهایت دلكش و زیباست ولی افسوس كه مثل همه چیزهای زیبا و دلكش عمرش به غایت كوتاه است. پرده برافكنده جلوه ای می كند و دلها را ربوده از نو پرده نشین می شود. حالا كه دستم از دامنش كوتاه شده قدرش را می فهم و حسرتش را می خورم.
هر روز صبح كه بیدار می شدم جوانـﮥ درختها مثل دكمـﮥ پستان دوشیزگان پا بر بخت درخت تر و شاداب تر شده است و دانه های شكوفه چون قطرات شیری كه از آن پستانها چكیده باشد بر سر و سینـﮥ عروس شاخسار نشسته است. بهار و بهارها باز می رسد اما ما كجا خواهیم بود؟

 

امروز صبح وقتی سر و كلـﮥ «بوف كور» در اطاقم نمایان شد فوراً ملتفت شدم كه تازه ای رخ داده است. چشمهایش از شادی می درخشید و لب و لنجش غنچه ای شده بود. گفتم مسیو امروز خیلی شنگولت می بینم معلوم است كه باز كبكت می خواند. بگو ببینم باز چه دسته گلی به آب داده ای. گفت حقا كه چشم بصیرت داری. كشفی كرده ام كه هزار اشرفی می ارزد و اگر بگویم هرگز باور نخواهی كرد. گفتم كدام یك از كشفیات تو باور كردنی است كه این باشد. لابد باز پا تو كفش بیچاره ای كرده ای و یا زیر یكی از بدیهیات زده ای و یا شناخت با یكی از اصول مسلم علم و اخلاق بند شده است.
گفت اولاً بدان كه این بدیهیات اولیه فرضیات مسلمه ای بیش نیست و ثانیاً دشمنت زیر بدیهیات می زند و با اصول علم و اخلاق سرشاخ می شود. مگر خدای نخواسته به خون «بوف كور» بینوا تشنه ای كه این افتراهای شاخ دار را می خواهی به او ببندی. به گوش مؤمنین برسد جان و مالم مباح می شود. گفتم بیهوده ترس و لرز به خودت راه نده. آنهائی كه عادت به خونریزی دارند در پی خونی رنگین تر از خون فاسد من و تو هستند. بگو ببینم پارچه نوبری به بازار آورده ای. گفت تا به چشم خود نبینی باور نمی كنی همین امشب نشانت خواهم داد تا ایمانت به من محكم تر شود گفتم آمین یا رب العالمین و به صحبتهای دیگر پرداختیم ولی باطناً سخت كنجكاو شده بودم كه از صندوق ملعنت این جن بو داده باز چه نیرنگی بیرون خواهد جست.
گفت امشب شام را كه خوردی حاضر ركاب باش می آیم نشانت می دهم. حسنش بیشتر در این است كه با چشم خودت ببینی تا باز نگوئی فلانی از زور بیكاری برای مردم پاپوش می دوزد. گفتم یك امشبه را باید دور من خط بكشی چون خیال دارم از اطاقم بیرون نیایم.
ابروها را به رسم استهزا بالا كشیده گفت مگر خدای نخواسته می خواهی چله بنشینی. گفتم در این گوشـﮥ دارالمجانین ما همه چله نشین هستیم ولی مدتی است به مادر رحیم وعده داده ام برای طول عمر و سلامت شوهر و فرزندش دعا بكنم و به قدری امروز به فردا انداخته و زیر سیبلی دركرده ام كه پیش نفس خود شرمنده ام و امروز دیگر با خود شرط كرده ام كه سرم را دم باغچه ببرند امشب پا از اطاق بیرون نگذارم.
گفت هر دم از این باغ بری می رسد. این رنگش را دیگر نخوانده بودم. خودت را می خواهی مسخره كنی یا خدا را دست انداخته ای یا خیال داری جیب شاه باجی را ببری. گفتم خدا عقلت بدهد مگر به اثر دعای بی ریا اعتقاد نداری.
گفت پسر جان مگر نمی گویند خدا همان ساعتی كه دنیا و مافیها را آفریده از همان ساعت تكلیف هر ذره ای را معین و مقرر نموده و مقدرات همـﮥ موجودات از خرد و بزرگ همان وقت در لوح محفوظ به ثبت رسیده و با قید نمره در دوسیه ازلی ضبط است.

فرشته ای كه وكیل است بر خزاین باد
چه غم خورد كه بمیرد چراغ پیر زنی

در این صورت چطور می توانی تصور نمائی كه با زاغ و زوغ چون تو بندﮤ گنهكار و روسیاهی چرخ مشیت الهی واگرد نماید و قلم بطلان بر مقدرات لم یزلی كشیده شود.
گفتم هزاران سال است كه بشر به دعا خوشدل بوده و بعدها هم خواهد بود. لابد اگر نتیجه ای از آن همه دعا نگرفته بود بخودی خود سلب عقیده اش شده بود. بیهوده سخن به این درازیها هم نمی شود.
گفت مگر هزار بار به تو ثابت نكرده ام كه افعال و افكار انسانی را دلیل بر حقانیت هیچ چیزی نمی توان قرار داد. كلاهت را قاضی بكن و ببین مگر نه این است كه مستجاب شدن دعای ما كور و كچلها مستلزم آن است كه در دستگاه الهی شیوﮤ ناسخ و منسوخ رواج یابد. آیا اگر دانـﮥ گندمی در زیر سنگ آسیا زبان به دعا گشوده استغاثه نماید كه از رنج و عذاب خورد شدن بركنار بماند و یا آنكه حبه زغالی در كورﮤ آهنگری به تضرع و زاری درخواست نماید كه از سوختن در امان بماند جای خنده و استهزاء نیست. به عقیده تو در حق سرباز گمنامی كه در میدان جنگ و در بحبوحـﮥ زد و خورد به اسم اینكه پایش میخچه درآورده است متاركـﮥ جنگ را از خداوند لشگر بخواهد چه حكمی باید كرد اگر عقیدﮤ مرا می خواهی چنین بندگان نادان و فضولی به حكم آنكه درست حال عارض و معروضی را دارند كه بخواهند دهن قاضی را محرمانه با رشوه و تعارف شیرین بكنند و دستگاه داوری را منحل سازند مستحق عقاب و عدالت هستند.
گفتم هدایتعلی حتی سگ وقتی عوعوی زیاد كرد و به جائی نرسید خودش خسته
می شود و دست برمی دارد. اگر بنا بود از دعای مردم هیچ كدام مستجاب نشود هزاران سال بود كه دیگر كسی لب به دعا نمی گشود. گفت قربان عقلت. پسر جان اگر بنا می شد از هزار دعا یكی مستجاب شود كار خدا به جاهای خیلی نازك می كشید و تكلیف مستوفیان دیوان زبانی سخت شاق می گردید و لازم می آمد كه ملائكه آسمان شب و روز مداد پاك كن به دست به جان سجل و دفاتر مقدرات ایزدی بیفتند و همه كارهایشان به كنار نهاده مدام مشغول حك و اصلاح و تغییر و تبدیل و رفع و رجوع باشند. نباید فراموش كنی كه دعاهای مردم عموماً به قدری ضد و نقیض است كه اصولاً اجابت آنها از حیز امكان بیرون است و فرضاً هم بخوابد اجابت كند نمی داند به كدام ساز ما برقصد و مثلاً همان ساعتی كه در گوشه فلان ده كوره بابا اكبر ریش سفید خود را شفیع آورده و زاری كنان از درگاه الهی باران میخواهد كه پنبه اش از بی آبی خشك نشود در همان وقت همسایـﮥ دیوار به دیوار او ننه اصغر پستانهای پلاسیدﮤ خود را به روی دست گرفته اشك ریزان آفتاب می طلبد كه مبادا پشمی كه برای خشك كردن پهن كرده رطوبت ببیند و بپوسد.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به شكر یا به شكایت برآید از دهنی

گفتم به شاه باجی خانم قول داده ام و به قول خود وفا خواهم كرد. تو هم بی خود آرواره ات را خسته مكن. دم چون تو الخناسی دیگر در من نمی گیرد. برو كلاهی به دست بیاور كه قالب سرت باشد كه كلاه من برای سرت گشاد است گفت از من می شنوی اینقدر دعا كن كه زبانت مو درآورد. همین قدر بدان كه با دعا و نفرین هم باری بار نمی شود و اگر تمام نوع بشر هزار سال روز و شب مشغول دعا باشند محال است كه یك دانه ارزن از آن دقیقه ای كه باید زیر خاك سبز شود یك هزارم ثانیه زودتر سبز شود.

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد كتان چه غم خورد مهتاب

با این همه شب بخیر و التماس دعا هم دارم.»
فردای آن روز
«دیشب را با دعا و مناجات گذراندم و رویهم رفته كیفی داشتم. دعا اگر فایده ای هم نداشته باشد همینقدر كه انسان را ولو چند دقیقه ای هم باشد از این محیط آلوده و گرفته رهائی می بخشد خودش هزار تومان می ارزد. امروز هم از اثر همان راز و نیازهای دیشب معقول روحانیتی دارم الحمدلله كه «بوف كور» هم روی نشان نداد و نیامد با بیانات دری و وری خود آئینـﮥ پاك ضمیرم را مكدر سازد. بعداز ظهر «برهنه دلشاد» به دیدنم آمد و از صحبت او هم مبلغی لذت بردم. مرا پشت تجیری كه اطاقمان را به دو قسمت می كند برده با تشریفات بی اداره جار و چهل چراغهائی را كه به دست خود با شیشه شكسته و تلكه تسمه و زر و رق و این قبیل خرده ریزهای براق ساخته شده بود نشان داد. می گفت می خواهند این چهل چراغها را برای نمایش بین المللی به ینگی دنیا ببرند ولی چون هیچ كمپانی زیر بار حمل و نقل چنین اشیاء نفیس و پربهائی نمی رود چندین دولت سرگردان مانده اند. كم كم نشاط و سرور این آدم عجیب در من هم سرایت كرد و یك ساعت تمام من خود را در امواج بی غمی و لمن الملكی خیالی غوطه ور دیدم. وقتی از آن عالم به خود آمدم كه تنگ غروب بود و رقیه سلطان النگه ای كلفت درارالمجانین با آن چهار قد مشمش كثیف كه درست قاب شور آشپزخانه را به خاطر می آورد و آن كیسه های چرب و براق و چادر نماز چیت گلدار رنگ پریده ای كه لبه اش را لای دندان گرفته بود و آن شلیته كوتاه و آن شلوار چلوار به پر و پا چسبیده و آن كفشهای شلخته پاشنه خوابیده پر گرد و خاك چلیك نفت در یك دست و قیف بزرگی در دست دیگر در حالی كه دو مشت از گیس فتیله مانندش از دو طرف صورت سیاه
سوخته اش بیرون ریخته بود برای نفت گیری چراغها دور افتاده از اطاقی به اطاق دیگر می رفت. همین كه لامپهای چینی لحیم خوردﮤ مرا روشن كرد و سلام گویان در جلویم گذاشت مثل اینكه یك دفعه مرده باشم و چراغی روی سنگ لحدم بنهند غم و غصـﮥ دنیا سر تا پایم را فرا گرفت. در آن فضای حزن انگیز كه بوی نفت انسان را گیج می كرد نشسته بودم و در تاریك و روشنی شامگاهان كه كم كم داشت تاریكی آن به روشنائی می چربید سرگرم تماشای دوره گردی و صید و پرواز شبكورها بودم كه ناگهان هدایتعلی یاعلی مددگویان وارد شد.
گفت انشاءالله باكیت نیست و دعای دیشب هم مستجاب شده است و عمر آقامیرزا عبدالحمید به صد و بیست و ریشش تا به روی نافش خواهد رسید و شاه باجی خانم هم از نو ماه شب چهارده شده پس از عمر خضر در یكی از غرفه های یاقوت و فیروزﮤ بهشت با حور و غلمان محشور خواهد گردید و رحیم خودمان هم از بركت دعاهای سركار مانند جد امجدش حضرت آدم از جنت جنون رسته از نكبت و ادبار بی غل و غش عقل خداداد سالهای دراز برخوردار خواهد بود.
گفتم آمین یا رب العالمین.
گفت اینك اگر هنوز رغبتی به دیدن كشف تازﮤ جان نثارت داری برخیز و بدون آنكه دهان باز كنی عقب من بیا تا آنچه نادیدنی است آن بینی.
گرچه چشمم ابداً آب نمی خورد و می ترسیدم باز برایم پاپوش تازه ای دوخته باشد و پیسی جدیدی به سرم درآورد دل به دریا زدم و هر چه بادا باد گویان كورمال كورمال به دنبالش افتاده سیاهی به سیاهی او روان گشتم.
پاورچین پاورچین مرا تا وسط باغ همانجائی كه وعده گاه روزانـﮥ خودمان بود آورد و درختی را نشان داد و گفت پشت تنـﮥ این درخت پنهان شو مبادا نفست درآید. خودش نیز در پس درخت دیگری در همان نزدیكی من در كمین ایستاد.
ربع ساعتی بیش نگذشته بود كه سایـﮥ آدم بلند بالائی از دور در تاریكی هویدا گردید كه با قدمهای شمرده و آرام به طرف ما جلو می آمد. اول نتوانستم تشخیص بدهم كه كیست ولی وقتی نزدیك شد و روی نیمكت معهود خودمان قرار گرفت معلوم شد مدیر دارالمجانین است.
همین كه چشمهایم بیشتر به تاریكی عادت كرد دیدم اول سیگاری كشید و سینه ای صاف كرد و بعد بغلی جانانه ای كه فوراً حدس زدم باید عرق علیه السلام باشد با مبلغی آجیل و مزه و یكدانه استكان از جیب درآورده در مقابل خود گذاشت و بدون معطلی در آن تاریكی كه دیگر چشم چشم را نمی دید به احتیاط تمام استكان را پر كرد و مثل اینكه به سلامتی كسی بنوشد با آدم نامرئی و مجهولی بنای گفتگو را نهاد.
می گفت همدم خانم از جان عزیزترم اولین گیلاس را به طاق ابروی خودت می نوشم و استكان را لاجرعه بسر كشید. آنگاه دو سه دانه تخمه هندوانه مزه كرد و دنبالـﮥ سخن را گرفته با همدم خانم بنای معاشقه را گذاشت و حالا قربان و صدقه برو و كی نرو. می گفت به موی خودت قسم تمام روز یك ثانیه آرام نداشتم و تمام را دقیقه شماری می كردم كه كی آفتاب غروب می كند تا باز به خاكبوس قدم عزیزت مشرف شوم. صد بار آرزو كردم كه ایكاش قیامت برمی خاست و آفتاب تاریك می شد تا دستم زودتر به دامان وصلت برسد.
همدم عزیزم: عمر من توئی دنیای من توئی. بی تو می خواهم یك ساعت زنده نباشم. روز و شب در مقابل چشمم حاضری. از تخم چشمم بیشتر دوستت می دارم و از دل و جانم به من نزدیكتری. همدم جانم می دانی دلم چه می خواهد. دلم می خواهد یك قطره آب بشوم تا تو آن را بنوشی و از غنچـﮥ لب و دهانت گذشته مروارید دانه هایت را بوسیده وارد صراحی آن گلوی از عاج تابانترت بشوم و از آنجا هم گذشته داخل نهانخانـﮥ قلب نازنینت بشوم و در تمام اوراد و شرائینت دوران نمود با آن خون گرم و شادابت مخلوط بشوم رفته رفته در وجود آسمانیت كه از وجود فرشتگان لطیف تر است نیست و نابود گردم. همدم جانم بیا و یك امشبه ترس و لرز را به كنار بگذار و محض خاطر پیر غلام جان نثارت این یك گیلاس را به نام پایداری دولت عیش و عشقمان نوش جان فرما. اگر گناهی داشت به گردن من كه محض خاطر تو صد آتش جهنم را به جان خریدارم.
چون مدتی التماس كرد و همدم خانم حاضر نشد خواهش عاجزانه او را بپذیرد خودش گیلاس را خالی كرد و گیلاس دیگری پر نموده زیر لب بنای زمزمه را گذارد كه یك «امشبی كه در آغوش شاهد شكرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم» و آنگاه لحظه ای چند خاموش نشست و ناگهان مثل اینكه همدم ناپدید شده باشد و دلدار دیگری را در پهلوی خود ببیند با آب و تابی بیشتر بنای راز و نیاز را گذاشت. اكنون روی سخن با دلبر تازه به بازار آمده ای است گوهر نام از فرط اشتیاق و سوز و گداز چنان بی تاب و توان شد كه مدتی خاموش ماند و در حالی كه به نیمكت تكیه داده بود نگاه را به آسمان پرستاره دوخته مانند كسی كه از كوه بلندی بالا رفته و سینه اش تنگی كند بلند بلند بنای نفس كشیدن را گذاشت. پس از آن هق هق كنان خود را به روی خاك به قدم گوهر انداخت و زار زار بنای گریستن را نهاد.
از مشاهدﮤ این احوال هم متأثر شده بودم و هم متعجب و از آنجائی كه می ترسیدم مرد بیچاره غش كرده باشد نزدیك بود به كمكش بشتابم كه به خودی خود از جا بلند شده آه سردی از دل كشید و باز بنای زمزمه را گذاشت. خیال كردم به حال آمده و به منزل خود برخواهد گشت ولی در همان حال صدای لرزانش از نو بلند شد و با هزار آب و تاب به یار غار تازه ای ثریا نام به معاشقه و مفازله مشغول گردید. از برداشت سخنش استنباط كردم كه ثریا بیمار و بستری است. می گفت ثریای با جان برابرم اسمت را كه می برم تمام بدنم مثل بید می لرزد. چطور خدا راضی می شود كه تن از گل نازكتر تو اینطور در آتش تب بسوزد درد و بلایت به جان من بخورد خدا مرا و هر كس را كه دارم بلاگردان تو كند. فدای چشمان بیمارتر از خودت بروم و تن نازنینت را آزرده گزند نبینم قربان آن تبخال گوشـﮥ لبت بروم كه هیچ شكوفه ای به پای آن نمی رسد. ایكاش این قطره خون ناقابلم داروی دردت می شد تا هزار بار به منت در پایت می فشاندم ثریا جانم خاطرت هست شبهای مهتاب ماه گذشته چه ساعتهای بهشتی در این باغ گذراندیم. یادت هست كه كرمهای شب تاب را لابلای گیسوانت جا داده بودم و آسمانك پرستاره ای درست كرده بودم خاطرت هست كه روی ریگهای باغچه نشاندمت و آنقدر برگ گل بر سر و صورتت نثار كردم كه تا زانوهایت زیر گل ناپدید شد. هیچوقت فراموش نمی كنم كه تشنه بودی كولت كردم و آهسته آهسته بردمت تا لب آب و دو دستم را پر از آب كردم و مثل غزال از كفم آب نوشیدی. هنوز نفس مشكبویت را در نوك انگشتانم حس می كنم و هنوز لذت آن لحظه ای كه آب تمام شد و لبت به كف دستم خورد در زیر دندانم است.
بیچاره باز مدتی یك روال با معشوقـﮥ خیالی خود درد دل كرد و باز از نو گریه گلوگیرش شد و هق هق بنای زاری را گذاشت.
خود را به هدایتعلی نزدیك ساختم و در تاریكی آستینش را گرفته گفتم بیا برویم. راه افتاد و من هم سیاهی به سیاهی عقبش افتادم. به روشنائی كه رسیدیم گفتم رفیق این دیگر چه عالمی است گفت هر شب كارش همین است. گوئی وارث حرمسرای مرحوم خاقان است. مدتی است زاغ سیاهش را چوب می زنم و سیر و سیاحتهائی كرده ام كه گفتنی نیست. هر شب همین آش است و همین كاسه. هر شب با سه الی چهار معشوقـﮥ تازه و كهنه آنقدر بیتابی می كند و به سلامتی آنها گیلاس خالی می كند ه رفته رفته سست می شود و به خاك می افتد و وقتی پس از مدتی بیخبری كم كم بخود می آید بساطش را جمع می كند و سلانه سلانه با حال خراب به اطاق خود برمی گردد. گفتم عیش مدام بی خرج و بی دردسری به دست آورده است و تنها دعائی كه می توان در حقش نمود این است كه پروردگار هرگز علاج دردش را نكند و بسیاری از بندگان دیگرش را هم به همین درد مبتلا سازد.
گفت حالا بگو ببینم آیا از این كشف تازه من راضی هستی. گفتم حقا كه كشف غریبی است جای عجیبی گیر كرده ایم. آن طبیبمان و این هم مدیرمان. می ترسم در بیرون این محیط هم اوضاع از همین قرار باشد.
هدایتعلی باز همان خنده خنك را سر داده گفت خدا پدرت را بیامرزد خیال می كردم مدتی است سرت توی حساب آمده است و حالا می بینم هنوز خام و بیخبری. گفتم آیا می خواهی بگوئی كه دنیا دنیای دیوانگان است. گفت چه عرض كنم ولی اگر كتاب «یك نوباوه» تألیف نویسندﮤ بی نظیر روسی دوسویوسكی را خوانده بودی دیگر این سئوال را نمی كردی.
گفتم از این نویسندﮤ غریب تنها چیزی كه خوانده ام و هرگز فراموش نخواهم كرد قصـﮥ شبهای بی خوابی است كه به فرانسه شبهای سفید می گویند ولی بگو ببینم در باب سؤال من چه گفته است. گفت در این كتابی كه اسم بردم و سرگذشت پسری است با پدر خود در یك مورد بسیار نازكی جوان از پدر دانا و دنیا دیده خود می پرسد پدرجان آیا واقعاً مردم همه دیوانه اند پدر در جواب پسر می گوید «در میان مردم آنهائی كه بهترند دیوانه اند» گفتم اینها همه بجای خود اما

«هر چه بگندد نمكش می زنند
وای به وقتی كه بگندد نمك»

تكلیف این بیجارهائی كه اینجا گیر افتاده اند چه خواهد شد و دیوانه ای كه طبیب و قیم و همنشین و پرستارش همه دیوانه باشند آیا هرگز روی بهبودی خواهد دید؟
هدایتعلی نگاه تیز و تند خود را به چشمان من دوخت و با لبخند رمزآمیزی گفت روی بهبودی را كه البته نخواهد دید. ولی دیر وقت شده و تو هم بهتر است بروی در بستر ناز بساز و آواز پشه های نیشدار دمساز شوی و برای خودت معشوقه ای بتراشی. اما تا می توانی نگذار زیاد قصابیت بكنند. دیگر شب بخیر و خدا نگهدار.
روزنامـﮥ من از شما چه پنهان همین جا قطع شده است. چه می توان كرد. در این دنیا هر كاری دماغ می خواهد و من بیش از این دماغ نداشتم در ابتدا خیال كرده بودم هر روز ولو چند كلمه هم باشد بنویسم ولی بعد روز به هفته و هفته به ماه كشید و كم كم از ماه گذشته پای فصل به میان آمد و عاقبت دستگیرم شد كه مرد این كارها نیستم و كمیتم در این قبیل میدانها لنگ است و به همین ملاحظه رودربایستی را به كنار گذاشتم و یك شب از شبهای دیگر دلتنگ تر بودم دفتر را بستم و نخ قندی به دورش پیچیده انداختم بالای همین دو لابچـﮥ معهودی كه خودتان می دانید
كم كم دواتم هم خشك شد و لیقه اش به شكل یك تكه از سنگهای سیاه و سوراخ سوراخی درآمد كه به سنگ پا معروف است.
ماهها از آن تاریخ گذشته بود و با خیال بلقیس خودم زندگانی خوش و آرامی داشتم. اما افسوس كه فصل بهار به آن قشنگی و زیبائی زود گذشت و تابستان فرا رسید و آن هم از آن تابستهای لعنتی سوزانی كه آفت جان مردم دارالخلافه است. شش ماه تمام درهای رحمت الهی بسته شد و یك قطره باران به لب تشنـﮥ این شهر و این مردم نرسید. انسان و حیوان و حتی باور بفرمائید نباتات و جمادات به له له افتاده بودند. گلها پژمرده، سبزیها افسرده، مردم گرفته، اگر آب خنك شمیران زیر سر نبود دیاری در این كورﮤ آهنگری بند نمی شد. نصف روز در سرداب تار و تاریك گور مانند در زد و خورد با مگسهای سمج و زنبورهای سرخ و زرد زهرآگین می گذشت و طرفهای عصر هنوز آن آفتاب زردی منحوس و غم افزا كه به راستی حكم بیرق عزای شام غریبان را دارد برطرف نشده بودكه لشگر انبوه پشه های جور به جور از میمنه و میسره قلب و جناح حمله ور
می گردید. شب تابستان خیلی كوتاه است و انسان از خستگی و كوفتگی روز دراز به جان آمده حاضر است یكسال از عمرش را بدهد كه یكدم آسوده بخوابد ولی تازه وقتی قدری خنك تر
می شود و پشه ها از شرارت خود می كاهند و خواب شیرین شروع می شود كه ناگهان سر و كلـﮥ آتشبار خورشید بیمروت از گریبان افق بیرون می دود و تا چشم بهم زده ای دود از خرمن زمین و زمان و آه از نهاد مخلوق بیچارﮤ هنوز به خواب نرفته برمی خیزد. آن وقت از سر نو باید طپید در آن سردابهای مرطوب و با یك دست به جنگیدن با مگس و زنبور پرداخت و با دست دیگر شكم را از آب یخ و آب دوغ خیار و خیار سكنجبین پر نمود.

عزا و عروسی
با خاطری افسرده روزی چنین به سر رسانیده بودم و به روی آجرهای سوزان پلـﮥ ایوان اطاقم نشسته منتظر بودم كه تك هوا قدری بشكند و نفسی تازه كنم كه از دور همان نوكر كذائی حاج عمو با گریبان دریده و موهای ژولیده نمودار گردید چون اولین بار بود كه به دارالمجانین می آمد از دیدن او بسیار تعجب كردم همین كه نزدیك شد گفتم بد نباشد چه تازه ای آورده ای. گریان پاكت سربسته ای به دستم داد و گفت ملاحظه بفرمائید لابد خود بلقیس خانم مطلب را نوشته اند.
به شنیدن نام بلقیس بدنم به لرزه درآمده سر پاكت را به عجله دریدم چشمم به خط مبارك دختر عمود افتاد. بی مقدمه و پوست كنده خبر وفات ناگهانی پدرش را می داد و نوشته بود چون آقا میرزا هم چندی است مریض و علیل و در خانـﮥ خود بستری است در این موقع سخت بی كس و تنها و بیچاره مانده ام و تمام امید و دلگرمیم بسته به شما یك نفر است منتظرم هر چه زودتر خودتان را برسانید كه به حكم صلـﮥ رحم و یگانگی اول به تدارك ختم و عزا بپردازیم و فوراً پس از برچیدن ختم خودتان را جانشین بالاستحقاق عموی خود دانسته رتق و فتق كلیـﮥ امور را از هر باب بدست بگیرید. ضمناً با اشارات و كنایه هائی رسانده بود كه از رمز و معمای دیوانگی مصنوعی من باخبر است.
از این خبر ناگهانی به اندازه ای متأثر و مبهوت شدم كه مدتی یارای سخن راندن نداشتم. تعجب كردم كه این دختر رمز دیوانگی مرا از كجا می داند و به فراست او هزار آفرین خواندم و این را هم از معجزات عشق و محبت شمردم.
قدری كه به خود آمدم دوباره كاغذ را خوندم و در پایان آن جملـﮥ ذیل كه در وهلـﮥ اول بدان توجه نكرده بودم به كلی احوالم را منقلب ساخت بلقیس پس از اتمام نامه بعد از امضاء چنین نوشته بود «به اطلاع خاطر عزیزتان می رساند كه در حیات بیرونی همان اطاق قدیمی خودتان را كه هنوز دو حرف م. ب. وب. م. بر بدنـﮥ دیوار آن برجا و نشانه و ضمان مهر و وفای خلل ناپذیر ابدی است به دست خود آب و جارب كرده ام كه فعلاً تا وقتی كه تكلیف قطعی معلوم گردد در همانجا منزل داشته باشید تا بخواست پروردگار سركار از بیرون و من از درون به یاد ایام گذشته از خداوند رؤف و مهربان برای پدر بیچاره ام آمرزش و برای خودمان در دامن كامرانی و امان روزگار بهتری را مسئلت نمائیم.»
پس از آنكه این جمله را دو سه بار پشت سرهم خواندم رو به نوكر حاج عمو نموده پرسیدم كه بلقیس خانم چیزهای باور نكردنی نوشته اند بگو ببینم قضیه از چه قرار است. با آستین قبا چشمهای سرخ شده اش را پاك كرد و گفت امروز صبح حاج آقا از حمام برگشتند و در حیات بیرونی در شاه نشین طالار نشسته بودند و ناخن می گرفتند كه یكدفعه صدای ناله و آهشان به گوشم رسید. وقتی دویدم و خود را به ایشان رساندم دیدم قیچی به دست به زمین افتاده اند و رنگ از رخسارشان پریده مثل گچ دیوار سفید شده اند. هر چه آب داغ نبات به حلقشان رختیم و مشت و مالشان دادیم فائده ای نبخشید. وقتی دكتر آمد و معاینه كرد و آینه جلوی دهنشان گرفت. معلوم شد به رحمت ایزدی پیوسته اند. خدا با سیدالشهداء محشورشان كند كه همه مارا عزادار كرده اند. خدا شاهد است از همان ساعت دیگر خوراكم اشك است و یك قطره آب از گلویم پائین نرفته است.
گفتم آخر علت این مرگ ناگهانی چه بود. گفت والله هیچ علتی نداشت. تمام دیروز را با این كدخدا اصغر بی انصاف سر و كله زده بود و شبش هم از قرار معلوم از بس تمام روز جوش زده بود نتوانسته بود درست بخوابد. امروز صبح زود مرا صدا زد و چون روز جمعه بود و دو هفته تمام بود كه از زور گرفتاری فرصت نكرده بود به حمام برود گفت این بقچه و این كاسـﮥ حنا را بردار ببر به حمام. خودش هم با من راه افتاد. من همانجا سربینه آنقدر چپق كشیدم تا بیرون آمد و با هم به منزل برگشتیم. حالش هیچ عیبی نداشت. مدام از دست كدخدا اصغر حرص می خورد و لاحول و استغفرالله می خواند. وقتی به خانه رسیدیم آب خواست گفتم جسارت می شود ولی بدنتان هنوز گرم است و آب خنك تعریفی ندارد اعتنائی نكرد و نصف لیوان را سر كشید و بالا رفته در شاه نشین طالار نشست و قیچی قلمدان آقامیرزا را درآورده مشغول چیدن ناخن دست و پایش گردید و به عادت معمول ناخنها را جمع می كرد كه در پاشنـﮥ در خانه بریزد كه روز قیامت در جلوی در سبز بشود و نگذارد اهل خانه به دنبال خردجال بیفتند. من هم مشغول تدارك قلیان و گرداندن آتشگردان بودم كه ناگهای صدای ناله و خرخری به گوشم رسید. دو پله یكی خود را به طالار رساندم. دیدم حاجی آقا همانطور قیچی به دست به زمین افتاده است و یك چشمش به طاق و چشم دیگرش مثل چشم گوسفند سربریده بدون آنكه ابداً از سیاهش چیزی پیدا باشد به زمین افتاده است. سخت یكه خوردم و وقتی دهن باز و دندانهای كلید شده اش را دیدم خیال كردم دهن كجی
می كند و می خواهد سر بسر كسی بگذارد ولی وقتی چشمم به خونابه ای افتاد كه از گوشـﮥ دهانش روان بود و از روی ریشش گذشته و به فرش كف اطاق رسیده بود فریادكنان خود را به او رسانیدم. خواستم بلندش كنم دیدم بدنش مثل چوب خشك و مثل یخ سرد شده است.
آن وقت تازه فهمیدم مسئله از چه قرار است و خاك بر سرم شده و بی ارباب گردیده ام.
بیچاره های های بنای گریستن را گذاشت گفتم: خداوند بیامرزدش حالا وقت گریه نیست بگو ببینم بلقیس خانم چه می كنند. گفت طفلك به قدری گریه و بیتابی می كند كه دل سنگ به حالش می سوزد. از همه بدتر جز من و گیس سفید كسی را هم ندارد كه دستی به زیر بالش بكند. ظهر پس از آنكه به هزار اصرار یك پیاله آب داغ نبات به حلقش كردیم با چشم گریان این كاغذ را نوشتند و به من سپردند و گفتند می خواهم سر تاخت ببری و شخصاً جوابش را بیاوری.
پرسیدم با جنازه چه كردید. گفت بلقیس خانم می خواستند دست نگاه دارند تا شما تشریف بیاورید ولی در و همسایه خبردار شده بودند و هنوز اذان ظهر را نگفته بودند كه جنازه را در سر قبر آقا به خاك سپردیم گفتم برای تشییع جنازه چه اشخاصی را خبر كردید. گفت وقت تنگ و دستمان از همه جا كوتاه بود و بجز چند نفری از دكاندارهای زیرگذر و اهالی محله كسی نبود.
گفتم زود برگرد به منزل و سلام و دعای مرا به خانم برسان و عرض كن چون قلم و دوات حاضر نبود و عجله در كار است ممكن نشد كه جواب دستخط ایشان را كتباً عرض بنمایم ولی خاطر جمع باشند كه اطاعت اوامرشان را نموده هرطور شده همین امشب شرفیاب خواهم شد.
قاصد گریه كنان آمده بود گریه كنان هم رفت و من تنها ماندم. بخود گفتم دنیای غریبی است راستی كه زندگانی انسان به موئی بسته است. بیچاره حاج عمو عمری به مشقت زیست و حالا هم به مذلت مرد و از آن همه دردسرها و امید و بیمها چه برد. واقعاً «ناآمدگان اگر بمانند كه ما از دهر چه می كشیم نایند دگر.» آنگاه با خاطر آشفته به اطاق خود برگشتم و در حالی كه مشغول جمع آوری لباس و اسبابم بودم این ابیات را زمزمه می كردم:

«من از وجود برنجم مرا چه غم بودی
اگر وجود پریشان من عدم بودی

همه عذاب وجود است هر چه می بینم
اگر وجود نبودی عذاب كم بودی»

بلی وجود كه در رنج و بیم و ترس بود
اگر نبودی خود غایت كرم بودی»

برگشتن ورق
گرچه فكر و خیالم تماماً متوجه مرگ و فنا شده بود به خود می گفتم این هم كار شد كه در دنیا هر نقشه و آرزوئی به محض اینكه انسان چانه انداخت از میان برود و كان لم یكن شیئاً مذكوراً ادنی اثری از آن بجا نماند. معهذا دست و پا می كردم كه سر و صورت را برای شرفیابی به حضور دختر عمو زینت و آرایشی بسزا بدهم. در آینه نگاه كردم دیدم قیافـﮥ هولناكی پیدا كرده ام. سر و صورتم زیر ریش و پشم پنهان گردیده غول بیابان حسابی شده ام. با تیغ زنگ زده هرطور بود تا حدی بازالـﮥ نكبت و ادبار كامیاب گردیدم و با صورت چوب خطی شده و سر و زلف لعاب زده خود را برای ورود به عالم عقلا شایسته یافتم. پس از آنكه با دستمال جیب یك وجب گل و خاك را از كفشهایم زدودم و به زور ماهوت پاك كن دو سیر گرد و غبار از تار و پود لباسم بیرون كشیدم بیدرنگ برای خداحافظی و بدست آوردن اجازﮤ خروج از دارالمجانین به اطاق دفتر مدیر وارد شدم.
از وجناتش دریافتم كه هنوز از خمار دیشب بیرون نیامده است. سر را به كراهت بلند نموده پرسید چه فرمایشی دارید. گفتم الساعه خبر رسیده كه عمویم حاج میرزا ... كه معروف خدمت است فجأه كرده است و دختر عمویم كه فرزند منحصر بفرد او و نامزد من است به كلی دست تنها و بی كس وكارمانده است وبرای تدارك ختم و عزاداری جداً خواهش كرده كه فوراً خود را به او برسانم.
پوزخند بی نمكی به گوشـﮥ لبش نقش بست و گفت حاجی را خوب می شناختم.
می گویند متجاوز از دویست هزار تومان ملك و علاقه دارد. مرحوم والد با آن خدا بیامرز رفاقت قدیمی داشت و هفده هیجده سال پیش در سفر حج با هم هم كجاوه بوده اند. از او چیزها نقل می كرد. از قرار معلوم قدری ممسك بود و گرچه نام مرده را نباید به بدی یاد كرد ولی یادم می آید كه روزی اوقات پدرم از دستش تلخ شده بود و این ابیات را در حقش مثل آورد كه:

«از بخل به خلق هیچ چیزی ندهی
ور جان بشود به كس پشیزی ندهی

سنگی كه بدو در آسیا آرد كنند
گر بر شكمت نهند تیزی ندهی»

گفتم حالا موقع اینگونه صحبتها نیست و همانطور كه عوام می گویند در حق مرده نباید حرفی زد كه خاك برایش خبر ببرد. آمده بودم استدعا نمایم اجازه بدهید همین امشب از خدمتتان مرخص بشوم. گفت البته صلـﮥ رحم از فرایض اسلام است و اندرون حاجی را هم نباید تنها گذاشت چیزی كه هست اینگونه اجازه ها را اول باید طبیب مؤسسه بدهد تا من هم اگر دیدم محذوری در میان نیست تصویب نمایم. گفتم خودتان بهتر از بنده می دانید كه آقای دكتر شبها اینجا نیستند و پیش از فردا صبح دست من به دامنشان نخواهد رسید. گفت به نقد چارﮤ دیگری نیست و اصلاً
می ترسم حال شما هم مقتضی بیرون رفتن نباشد. گفتم ای آقا این چه فرمایشی است. حال من از توجه حضرتعالی مدتی است به كلی خوب شده و مطمئن باشید كه جای هیچگونه تشویش و تردیدی نیست. گفت صحیح می فرمائید ولی در اینگونه موارد احتیاط شرط است و چه بسا دیده شده كه این قبیل امراض در موقعی كه هیچكس منتظر نیست غفلتاً عود می كندو موجب حوادث بسیار ناگوار می گردد. گفتم آقای مدیر حالا كه نامحرم اینجا نیست و من هستم و سركار دلم
نمی خواهد حقیقت مطلب را از شخص جنابعالی كه در این مدتی كه اینجا در زیر سایه سركار
بوده ام حكم پدر مرا پیدا كرده اید پنهان بدارم. حقیقت این است كه من اصلاً از اول دیوانه نبودم و به جهاتی كه فعلاً نمی خواهم سر مبارك را به شرح آن درد بیاورم خود را به دیوانگی زدم.
جلوی آبشار خندﮤ خنك را باز نموده گفت هر روزه همین آش است و همین كاسه. عزیزم گوش ما به این قبیل قصه ها عادت كرده است. تمام این دیوانه هائی را كه می بینی تا چشم پرستار را دور می بینند یكی به یكی می دوند اینجا كه خرم از بیخ دم نداشت و ما از اول دیوانه نبوده ایم و ما را بی جهت در اینجا به زندان انداخته اند.
گفتم حضرت مدیر میان من و آنها هزاران فرسنگ تفاوت است و تر و خشك را كه نباید با هم سوزانید. گفت ازقضا آنها هم همین را می گویند. همانطور كه گفتم فردا دكتر می آید تكلیفتان را معین می نماید. از جا در رفته فریاد برآوردم كه به پیر و پیغمبر مرا بیخود در اینجا نگاه می دارید. در تمام این مؤسسه از من عاقل تر كسی نیست. گفت از داد و فریاد و عربده جوئیهایتان معلوم است. اگر عقیده مرا می خواهید بروید شامتان را بخورید و قدری استراحت كنید تا فردا دكتر بیاید و میان من و شما داوری نماید فعلاً كه خیلی محتاج استراحت هستید شب بخیر ....
هر چه عجز و لابه كردم به خرجش نرفت. یكی از پرستاران را صدا كرد و امر داد كه مرا به اطاق خود ببرد و شخصاً مواظب باشد كه شام بخورم و بخوابم. چاره ای بجز تسلیم و رضا نبود. به اطاق خود برگشتم پرستار آدم زمخت و نفهمی بود. هر چه یاسین به گوشش خواندم با لهجـﮥ آذربایجانی آری و بلی تحویل داد و تا مرا تا گلو در زیر لحاف ندید زحمت خود را كم نكرد.
همین كه صدای پایش دور شد و مطمئن شدم كه كسی شاهد و ناظر حركات و سكناتم نیست از جا جستم و گیوه به پا و عبا به دوش آهسته و بی صدا به طرف در مریضخانه روان شدم سرایدار به روی سكو نشسته چپوق می كشید. محلی به او نگذاشته با صورت حق به جانب سرم را به زیر انداختم و خواستم بیرون بروم. جلویم را به خشونت گرفت و گفت اقور بخیر كجا می روی. گفتم زود برمی گردم. با دست دارالمجانین را نشان داد و گفت سر خر را برگردان. دیدم زیاد كهنه كار و یقور است نه چاپلوسی و پرت و پلاهایم در او می گیرد نه زورم به او می رسد ناچار همانطور كه آمده بودم همانطور هم با قیافـﮥ حق بجانب و معقول سر خر را برگرداندم.
در همان اثنا كه به سوی اطاق خود برمی گشتم صدای طبل بگیر و ببند به گوشم رسید و ملتفت شدم كه چند ساعتی از شب گذشته است. احدی دیده نمی شد و خاموشی دنیا را فرا گرفته قو پر نمی زد. فكر كردم خود را به بام برسانم و خود را از آنجا به هر وسیله ای شده به كوچه بیندازم. كورمال كورمال پلكان را گرفته به كمك دست و بازو و آرنج و زانو خود را به بام رساندم. چراغ سر در مریضخانه پرتو ضعیفی به كوچه می انداخت. دیدم دیوار بلندتر از آن است كه تصور كرده بودم و جستن همان خواهد بود و خرد و خمیر شدن همان. هر چه كند و كو كردم به جائی نرسید و طناب و نردبانی هم پیدا نشد كه كمكی بكند. مدتی انتظار كشیدم كه شاید رهگذری پیدا شود و محض الله یار و یاورم گردد ولی از آنجائی كه دارالمجانین در گوشه ای از گوشه های شهر پرت واقع شده بود چشمم سفید شد و دیاری نمودار نگردید. عبایم را نوار نوار پاره كردم كه شاید كمندی با آن بسازم. زیاد مندرس و پوسیده بود و به هیچ دردی نخورد و از عبا هم محروم ماندم. سر برهنه و پای پتی یكتا پیراهن و یكتا شلوار در آن نیمـﮥ شب در گوشـﮥ بام دارالمجانین مانند مجسمـﮥ دزدی و تبه كاری سرپا ایستاده در كار خود سرگردان بودم. در دل آرزو می كردم كه ایكاش بجای یكی از آن سگهائی بودم كه در پای دیوار كوچه آزاد و بی پرستار خوابیده بودند و صدای نفس منظم و آرامشان تا بالای بام به گوشم می رسید.
ناگهای صدای پائی شنیده شد و از دور سیاهی یك نفر را دیدم كه تلوتلو خوران نزدیك
می آید. وقتی به روشنائی رسیدم چشمم به یكی از آن داش مشدیهای تمام عیاری افتاد كه مانند حیوانات اول خلقت رفته رفته جنسشان دارد از میان می رود. از زور مستی روی پای خود بند
نمی شد. كلاه نمدی تخم مرغی بر سر كمرچین ماهوت آبی یكشاخ بر دوش پیراهن قیطان دار دكمه به دوش بر تن كمر و قداره غلاف به یك دست و بطری عرق سر خالی به دست دیگر با زلفان پریشان و سبیلهای تابدار مست و لایعقل یك پاچه بالا زده سینه چاك و بی باك از این دیوار به آن دیوار می خورد و به اقبال بی زوال برق قمه و مرد قمه بند صدای سكسكه اش یك میدان بلند بود. وقتی به روشنائی رسید دهنه بطری را به روزنـﮥ دیده نزدیك نمود و همین كه دید چون كیسـﮥ اهل فتوت خالی است تفی به زمین انداخته نیم تسبیح از آن فحش های آب نكشیده ای كه از روز ازل امتیاز انحصاری آن بدین طایفه ممتازه اعطا شده است به ناف بطری بی زبان بست و چنان آن را به غیظ و غضب به روی سنگفرش كوچه كوفت كه گوئی نارنجكی از آسمان به زمین افتاده آنگاه آروغ پیچان مفصلی تحویل داد و چشمان خمار را به طرف آسمان گردانیده با لحن و لهجه كه مخصوص این جماعت است به آواز بلند بنای خواندن این بیت را گذاشت در حالی كه یك در میان بعد از هر كلمه مرتباً یك سكسكـﮥ جانانه جا می داد: «من .... از وقتی .... كه اینجا ..... پا نهادم .... ترك سر ..... كردم .... مثال .... مرغ ...... چوغلیده (ژولیده) ..... سرم را زیر پر ...... كردم.»
پس از خواندن این بیت باز لحظه ای چند خاموش ایستاد و زیر لب با خود سخنانی گفت كه چون بریده بریده به گوش من می رسید معنی و مفهوم آن بر من معلوم نگردید. آنگاه از نو صورت را به سوی آسمان برگردانید و پرخاشجویانه با صدائی شكوه آمیز و عتاب آمیز از ته دل فریاد برآورد كه «ای دنیای لامروت بی غیرتم كردی» و قداره را از غلاف بدر آورد در میان كوچه بنای جولان را گذاشت.
گرچه چشمم از طرف او آب نمی خورد معهذا ترسیدم فرصت از دست برود و پشیمان گردم. از اینرو به صدای بلند گفتم «داداش جان بپا پایت توی سوراخ نرود» به تعجب به اطراف نگریسته گفت مگر در سوراخ راه آب قائم (غایب) شده ای كه به چشم نمی آئی. بیا بیرون ببینم كیستی و حرف حسابیت چیست. گفتم رفیق و آشنا در طرف راست بالای بامم با یك رشته سكسكه های به هم پكیده جواب داد كه قربان هر چه لوطی است. د زود اگر عرق مرقی داری بردار و بیا پائین تا به سبیل مرد با هم یك جام بزنیم. گفتم اگر نردبانی پیدا كنی به منت به خدمت می رسم. جیب و بغلش را جسته گفت به جان عزیزت نردبان ندارم ولی نترس خیز بگیر و بپر پائین اگر جائیت عیب كرد به گردن من. گفتم نه بال و پر دارم و نه از جانم سیر شده ام. گفت بگو یك جو غیرت ندارم و دردسر را كم كن. گفتم اگر طنابی برایم دست و پا كنی پنجاه دانه قران چرخی امین السلطانی جلویت درمی آیم. گفت بیخود پولت را به رخ ما نكش ما از این قرانهای چرخی به لطف پرودگار زیاد دیده ایم و چشم و دلمان سیر است. گفتم مقصودم این بود كه با آدم حق و حساب دان سر و كار داری نه با آدم بی پدر و مادر و نمك نشناس. گفت قربان هر چه آدم حق و حساب دان است. بیا چفته می گیریم بیا پائین.
خواست خود را به پای دیوار برساند ولی از زور مستی بیش از این طاقت ایستادن نیاورد و سكندری سختی خورده با شكم به زمین آمد همانجا پایتل شد و پس از آنكه مدتی مشغول استفراغ بود سر را نیز به زمین نهاد و به خواب ناز فرو رفت و دیگر صدایش بلند نشد.
به بخت و طالع خود هزار نفرین فرستادم و بیچاره و مأیوس از بام به زیر آمدم. ناگهان به فكرم رسید كه بروم هدایتعلی را بیدار نمایم و دست توسل به دامان او زده از او چاره جوئی كنم.
بی درنگ به اطاقش شتافتم. در میان مقداری كاغذ و كتاب در تختخواب افتاده مست بود. به محض اینكه دستم به شانه اش رسید از جا جسته چشمانش را گشوده و نگاهی به من انداخته گفت مگر خدای نكرده باز شدت كرده است كه در این نیمه شب با این سر و وضع مناسب خود را دولت بیدار پنداشته به سر وقتم آمده ای به اختصار ماجرا را برایش حكایت كردم و گفتم دستم از همه جا كوتاه مانده آمده ام ببینم شاید عقل حیله باز و فكر مكار تو بتواند گره از كارم بگشاید. گفت هوای مال عمو و حسن دختر عمو چنان به سرت زده كه حتی طاقت نداری تا فردا صبح صبر كنی. گفتم دخترك بیچاره تنها مانده و در این عالم تمام امیدش به من است گفت امید خانم تا فردا صبح قطع نخواهد شد. وانگهی حالا كه با نماز و دعا میانه پیدا كرده ای و با عالم ملكوت و برهوت راه داری و با ملائكـﮥ مقرب همزانو و هم پیاله شده ای پرواز سر اخلاص دعا كن كه از عالم غیب برای دختر عمویت یار موافق و دلسوزتری از تو پیدا شود. گفتم وقت مزاح و یاوه گوئی نیست. اگر عقلت به جائی نمی رسد صاف و پوست كنده بگو تا چاره دیگری بیندیشم. گفت رفیق تو ادعای پاكبازی
می كنی و می گوئی از علایق و خلایق بریده ای و به آزادی و وارستگی رسیده ای ولی هنوز بوی كباب به دماغت نرسیده چنان دامنت از دست رفته كه خواب از سرت پریده و دلت می خواهد بال و پر درآوری و باز هر چه زودتر خود را به همان محیط آلوده و تار و تاریك برسانی كه سابقاً می گفتی جهنم روح و عذاب جان است گفتم جناب مسیو برای موعظه نیامده ام و ابداً گوش استماع این بیانات حكیمانه را ندارم بگو ببینم به عقل ناقصت چه می رسد. گفت شغال شو و از سوراخ راه آب بیرون برو گفتم. صدایت از جای گرم بلند است واز حال پریشان و زار من خبر نداری. گفت این مؤسسـﮥ عریض و طویل را برای رفع پریشانی مثل من و تو ساخته اند به كجا می خواهی بروی گفتم تو یك نفر لامحاله حقیقت را می دانی كه اساساً آمدن من از اول بدینجا بی مورد بودگفت اكنون متجاوز از یكسال است كه شب و روزت را در میان خیل دیوانگان می گذرانی اگر روزی هم یك ذره عقل داشتی اكنون نباید چیزی از آن باقی مانده باشد. گفتم به شخص تو كه دیگر مطلب مشتبه نیست و خوب می دانی كه به چه حیله و تدبیری بدینجا وارد شدم. گفت خیلی از آنچه پنداشته بودم ساده تری. مرد حسابی آدمی كه دیوانه نباشد محال است خود را در میان دیوانگان بیندازد. گفتم تو اصلاً دنیا را پر از دیوانه می بینی. گفت اتفاقاً هم همین طورهاست. گفتم اگر همه مردم دیوانه بودند تا به حال همدیگر را خورده بودند. گفت نكته همین جاست كه آفت عالم و بلای جان بنی آدم همیشه نیم عقلا و نیم دیوانگان بوده اند و الا از آدم تمام عاقل و تمام دیوانه (اگر فرضاً پیدا شود) هرگز سرسوزنی آزار نمی رسد. گفتم راستی كه در وراجی ید طولائی داری. تو هر چه می خواهی بگو من خود را عاقل می دانم و یك ساعت حاضر نیستم در این خراب شده بمانم. گفت پسر جان دیوانـﮥ واقعی كسی است كه نخواهد میان دیوانگان بماند. آدمی كه شب و روز سر و كارش با آسیابان است خواهی نخواهی گرد آرد بر عارضش می نشیند. تو هم اگر روزی ادعای عقل داشتی امروز دیگر باید این ادعا را از سر بیرون كنی. گفتم عاقل یا دیوانه باید خودم را از اینجا بیرون بیندازم.» گفت اگر عاقلی كه با دگنك هم از اینجا بیرون نخواهی رفت و اگر هم دیوانه ای كه از اینجا رفتنت صورتی ندارد. با این وصف از خر شیطان پیاده شو و ما را هم بگذار اقلاً از استراحت شب برخوردار باشیم ....
سر و كله زدن با این آدم جز تلف كردن وقت فائده ای نداشت. بلند شدم كه پی كار خود بروم كه ناگهان چشمم به دیوار اطاق افتاد و از تعجب دهانم باز ماند. دیدم شكل صلیبی به دیوار كشیده اند و كتابی را چهار میخ بر روی آن به قناره كشیده اند. به مشاهده این احوال صدای خندﮤ شوم هدایتعلی بلند شد و در حالی كه كتاب را نشان می داد گفت دیشب از بس اذیتم كرد به چهار میخش كشیدم. همانجا بماند تا دنده اش نرم شود و نفسش درآید و گوشت و پوستش بگندد و بپوسد و به زمین بریزد.
گفتم خدا عقلت بدهد. گفت چرا نفرین در حقم می كنی. بلكه دلت به حال این كتاب
می سوزد بی حیای بی چشم و رو از بس با من لجبازی و دهن كجی كرد كلافه شدم و دیروز آخرین بار با او اتمام حجت كردم و قسم خوردم كه اگر دست از این ادا و اطوارهای كثیف برندارد به دارش خواهم زد. به خرجش نرفت و باز بنای هرزگی و لودگی را گذاشت من هم آن رویم بالا آمد و بلائی راكه می بینی به سرش آوردم. خیلی جان سخت بود. دو ساعت خر خر كرد و نگذاشت بخوابم ولی به روی خود نیاوردم عاقبت جان به عزرائیل داد و از سر و صدا افتاد.
اول خیال كردم شوخی می كند ولی از برآشفتگی حال و لحن مقالش فهمیدم كه باز گرفتار امواج بحران گردیده و سر و كارم با هدایتعلی شوخ و شنگ نیست بلكه با «بوف كور» سركش و
بی فرهنگ است سرش را به لطف و مهربانی به بالش نهادم لحاف را به رویش كشیدم و چراغ را خاموش نموده از اطاق بیرون جستم.

مواجهه با اولاد آدم
پیش از آنكه به اطاق خودم برگردم به امید اینكه شاید در آن وقت شب راه فرار باز و حاجب و دربانی در میان نباشد یك مرتبه دیگر به طرف در دارالمجانین روانه گردیدم ولی حسابم باز غلط درآمد. در بسته بوده و قفلی به بزرگی ران شتر بر آن زده بودند و قاپوچی مانند ماری كه به روی گنج خوابیده باشد تخته پوست خود را در پای در انداخته خر و پفش بلند بود.
از ناچاری به اطاق خود برگشتم و از زور خستگی بر روی بستر افتادم و از شما چه پنهان با همه غم و غصه ای كه داشتم طبیعت غالب آمد و فوراً به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم كه آفتاب به اطاقم تابیده بود و سپاه غدار و جرار زنبور و مگس فضای اطاقم را جولانگاه تاخت و تاز خود قرار داده بود. دهنم تلخ بود و سرم بی اندازه درد می كرد. یك تنگ آب را یك نفسه سر كشیدم و در پی چند قرص آسپرینی می گشتم كه سابقاً دكتر داده بود و در گوشه ای پنهان كرده بودم كه از پشت تجیر صدای آه و ناله ای به گوشم رسید. شتابان خود را بدانجا رساندم و دیم بیچاره و بینوا «برهنه دلشاد» با چهرﮤ زرد و چشمان تبدار مثل مار بخود می پیچد و از زور درد و تب می نالد. معلوم شد دو سه شب پیش باز بی احتیاطی كرده است و نیم و برهنه تا بوق سحر در زیر درختان با ماه و ستاره به مغازله و معاشقه مشغول بوده است و سرمای سختی خورده سینه پهلو كرده است. سعی من و پرستاران بی حاصل ماند و هنوز طبیب نیامده بود كه رفیق بی كس و بی یار ما بطور ابد از هر درد و رنج و نیك و بدی آزاد و از هر طبیب و درمانی بی نیاز گردید و جان به جان آفرین تسلیم نمود و برهنه دلشاد به اصل و مبداء خود پیوست.
تأثیر بی نهایتی كه از مرگ این آدم عجیب دامن گیرم شد مانع اجرای نقشه ام نگردید و هنوز پای دكتر به اطاقش نرسیده بود كه به نزدش شتافتم و قضایا را بی كم و بیش برایش حكایت نموده استدعا كردم رخصت بدهد كه بدون تأخیر از دارالمجانین بیرون بروم. با لبخندی كه صد معنی داشت پرسید عجله برای چه؟ خدای نكرده مگر تقصیری از ما زده كه از دیدن ما بیزارید. مگر فعلاً كه در خدمت سركار هستیم چه عیبی دارد.
گفتگوی من و دكتر مدتی به همین لحن و همین طرز در میان بود عاقبت حوصله ام سر رفت كفرم بالا آمد فریاد برآوردم كه مگر حرف حق به گوش شما فرو نمی رود. هر چه می گویم نرم
می گویند به دوش آخر تا به كی باید تكرار نمایم كه دیوانه نیستم و هرگز نبوده ام و هیچ علتی ندارد یك دقیقه بیشتر در این هولدانی بمانم.
از سر اوقات تلخی پك قایمی به سیگار زد و گفت آقا جان من همه كس می داند كه یكی از بارزترین مشخصات مرض جنون همین است كه دیوانگان مدعی می شوند دیوانه نیستند و به اصرار و ابرام می خواهند حرف خود را به كرسی بنشانند. نعره زنان گفتم آقای دكتر این چه فرمایشی است اینكه حرف نشد كه هر كس بگوید دیوانه نیستم به همین جهت دیوانه باشد. دیوانه كسانی هستند كه با همـﮥ ادعا و تجربه به این آسانی فریب چون من جوان بی ادعا و بی تجربه ای را خورده الان یكسال آزگار است بار منزل و غذا و دوای مرا به دوش كشیده اند. گفت استغفرالله من كی گفتم شما دیوانه اید. زبانم لال. مقصودم این است كه باز چندی استراحت بفرمائید برای خودتان هم بهتر است.
از جا بدر آمده صدا را بلند كردم و گفتم جناب دكتر مگر قدغن است كه حرف خودتان را صریح بزنید. اگر واقعاً مرا دیوانه می دانید بفرمائید تا خودم هم بدانم و اگر نمی دانید ولم كنید بروم پی كار خود دستها را به هم مالید و با قیافـﮥ پر ملعنتی كه چاپلوسی از آن می بارید گفت من كی گفتم شما دیوانه اید. هرگز چنین جسارتی نخواهم كرد. راست است كه علم طب پاره ای از آثار این مرض را در شما تشخیص داده ولی مربوط به شخص من نیست. من همیشه نسبت به شما ارادتمند بوده و هستم.
فریاد زنان گفتم این ارادتمندیها و اخلاص كیشیها درد مرا دوا نمی كند و قاتوق نانم
نمی شود. از این تعارفات و خوش آمدگوئیهای مفت و كالذی دلم گندید. مگر خداوند آره و نه در دهن شماها نگذاشته است بوذرجمهر به دست شما بیفتد دو روزه بهلول می شود: لقمان با شما طرف بشود دیوانه زنجیری می گردد.
با همان لطف و عنایت قلابی جواب داد كه امروز از قرار معلوم زیاد عصبانی هستید و
می ترسم آبمان در یك جو نرود انشاءالله وقتی آرام شدید و حالتان برجا آمد مفصلاً گفتگو خواهیم كرد.
خون خونم را می خورد و با نهایت بی ادبی و گستاخی در میان سخنش دویدم و گفتم آخر چه خاكی بسر بریزم كه عقل و شعور من بر شما ثابت گردد و با من مثل بچه های دو ساله صحبت ندارید. شیره بسر كسی مالیدن هم اندازه دارد. بفرمائید ببینم برای اثبات عقل خود چه كاری
می خواهید بكنم. به هر سازی بخواهید می رقصم. می خواهید برایتان ضرب و به ضرب و دحرج و یدحرج را صرف كنم. می خواهید اسماء سته را برایتان بشمارم و فسیكفیكهم الله را تركیب كنم. می خواهید جدول ضرب را از اول تا به آخر پس بدهم. می خواهید قضیه عروس را برایتان ثابت كنم. می خواهید لامیة العجم را بدون كم و كسر برایتان بخوانم می خواهید اصول دین و فروع دین را برایتان بشمارم. می خواهید رودخانه های ایران و دریاچه های آمریكای جنوبی را برایتان شرح بدهم. می خواهید دوازده امام و چهارده معصوم و هفتاد و دو تن را برایتان یكنفس بشمارم.
می خواهید از جبر و مقابله مسائل دو مجهولی و سه مجهولی حل نمایم. می خواهید سال جلوس و وفات سلاطین اشكانی و ساسانی را برایتان یكی به یكی بگویم سابقاً عرض كرده بودم كه در مدرسه طب یك نیمه سال علم استخوانشناسی خوانده ام می خواهید استخوانهای حرقفه و قمحدورا برایتان شرح بدهم. می خواهید برایتان یك دهن ابوعطا و بیات اصفهان بخوانم.
می خواهید برایتان مثل حافظ غزل و مثل انوری قصیده بسازم و مثل ناصر خسرو به وزن نامطبوع شعر بگویم. هر حقه بخواهید سوار می كنم و هر فنی بفرمائید بكار می برم. حاضرم در وسط همین مجلس برایتان شیرجه بروم و پشتك و وارو بزنم اگر دلتان بخواهد برایتان مثل خرس
می رقصم و مثل بوزینه كله معلق می زنم. می خواهید قر بیایم غمزه بیایم ابرو بیندازم.
می خواهید بنشینم با هم مشاعره كنیم. از سوراخ سوزن رد می شوم و مته به خشخاش
می گذارم به شرطی كه تصدیق كنید كه عقلم تمام و كمال بجاست و می توانم از این سرزمین شگرفی كه ایمان فلك و عقل بنی آدم را بیاد می دهد بیرون جهم. مقصود این است كه برای اثبات عقل و فهم خود در انجام هر امری كه بفرمائید حاضرم.
گفت همین فرمایشات شما برای اثبات عقل و درایت سركار كافی است و به نقد برای كفن و دفن رفیق ناكاممان برهنه دلشاد باید حاضر بشویم ولی قول می دهم همین امروز در باب شما با آقای مدیر صحبت بدارم. فعلاً بروید استراحت كنید كه نهایت لزوم را برای شما دارد.
پس از ادای این كلمات پیشدامنی خود را به عجله بست و بدون آنكه دیگر اعتنائی به من بكند پرید بیرون. پیش خود گفتم مرا مدام در پی نخود سیاه می فرستد. مدیر مرا نزد طبیب
می فرستد و طبیب پیش مدیر و مدیر و طبیب هر دو دستم انداخته اند و كلاه بسرم می گذارند. خدا نفس هر دو را قطع كند كه دارند رشته جانم را قطع می كنند.
وقتی خود را از هر دری رانده و از همه جا وامانده دیدم به فكر رحیم افتادم و پیش خود گفتم اگر چه آخرین بار كه به دیدنش رفتم خوب با من تا نكرد و دشمن وار از خود راند ولی عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد از كجا كه از صحبت با او فرجی دست ندهد.
از اطاق دكتر یكراست به اطاق او رفتم. دیدم مانند مرتاضان هند سیخ و بی حركت در وسط اطاق ایستاده است و دستها را بالای سر به طرف سقف دراز نموده گوئی قالب بی جانی بیش نیست. به صدای پای من چشمها را نیم باز نمود و لبانش آهسته به حركت آمد و گفت با احترام داخل شو. مگر نمی بینی كه من یك شده ام یك لم یزل و یك لایزال انا الفرد و انا الفرید- انا الواحد و انا الوحید – انا الاحد و اناالصمد- اعبدونی دون ان تعرفونی.
این را گفته و دوباره چشمان را بست و میخ وار در میان اطاق خشكش زد و آنگاه بنای حركاتی رقص مانند را گذاشت در حالتی كه با لحنی كه حاكی بر تواضع و ایقان بود این ابیات را
می خواند:
«یكی است عین هزار ارچه هست غیر هزار
كه مختلف به ظهورند و منفق بگهر

یكی است ساقی و هر لحظه در یكی مجلس
یكی است شاهد و هر لحظه در یكی زیور

یكی است اصل و حقیقت یكی است فرع و مجاز
یكی است عین و هویت یكی است تبع و اثر»

هر چه گفتم و هر چه كردم بی اثر و بی فایده ماند. لند لندكنان از اطاقش بیرون رفتم و نزد خود گفتم حقا كه دعاهایم در حقش مستجاب شده است.
در وسط مریضخانه سرگردان مانده نمی دانستم دست به دامن كدام پدر آمرزیده ای بزنم. از وقتی كه جسد «برهنه دلشاد» را به آن حال زار در پشت تجیر اطاقم دیده بودم از آن اطاق هم سیر و دلسرد شده بودم و پایم به آن طرف جلو نمی رفت.
در همان حال چشمم به یكی از پرستاران افتاد كه در زیر سایـﮥ درختی ایستاده ساعت بغلیش را كوك می كرد. به طرف او دویده آستینش را گرفتم و گفتم شما را به خدا ببینید چه مردم ظالمی هستند. حرف حق ابداً به گوششان فرو نمی رود هر چه می گویم بابا من دیوانه نیستم بگذارید پی كار و زندگیم بروم می گویند تا چشمت كور بشود دیوانه هستی و دیوانه خواهی ماند و همین جا باید بمانی تا از اینجا روی تخته به ابن بابویه بروی. شما متجاوز از یك سال است كه پرستار من هستید شما را به خدا و به پیر و پیغمبر و امام قسم می دهم راست حسینی عین حقیقت را بگوئید ببینم عقیده شخص شما دربارﮤ من چیست. آیا مرا دیوانه می دانید گفت اختیار دارید و راهش را گرفته پی كار خود روان شد.
باغبان در همان نزدیكی آبپاش به دست باغچه را آب می داد خود را به او رساندم و به التماس گفتم باغبان باشی یك نفر در این مؤسسه پیدا نمی شود كه محض رضای خدا بخواهد حرف حق بزند. شما از وقتی كه وارد اینجا شده ام صد بار با من از هر رهگذری صحبت داشته اید. شما به به صدو بیست و چهار هزار پیغمبر به حق قسم می دهم لری و پوست كنده بگوئید ببینم آیا من دیوانه ام. سری جنبانده گفت استغفرالله و به طرف حوض رفته مشغول پر كردن آبپاش شد.
صفرعلی جاروب كش جانخانی بزرگی به دوش از آنجا رد می شد. دوان دوان جلوی او را گرفتم و گفتم داداش هر چه باشد ماههای دراز است كه من و شما با هم در این خانه زندگی
كرده ایم و لابد احوال من بر شما پوشیده نیست. بیا و به جان پدر و مادرت قسم اگر انشاءالله هنوز زنده اند و به خاكشان اگر خدای نخواسته مرده اند رك و راست بگو ببینم آیا واقعاً مرا دیوانه
می دانی. تبسمی نموده گفت چه عرض كنم و دور شد.
چشمم به رقیه سلطان النگه ی افتاد كه باز به نفت گیری چراغها مشغول بود.
به مهربانی و ادب سلام دادم و گفتم خواهر جان یك سال است هر شب اطاقم را تو روشن كرده ای. تو را به جان عزیزت و به همین نور و به شاه چراغ قسم می دهم راست بگو ببینم آیا هیچ در من اثری از جنون و دیوانگی سراغ كرده ای. گفت من چه می دانم و بدون آنكه دیگر محلی بگذارد كفشهای شلختـﮥ كذائی را به صدا درآورد عقب كار خود رفت.
از شدت غیظ و غضب نزدیك بود یقه ام را جر بدهم. پس از آنكه مدتی به كاینات و به جد و آباء آن نااهلی كه پای مرا به اینجا باز كرده بود لعنت فرستادم پیش خود گفتم كه آشپز مرد مؤمن و با خدائی است و مكرر از خوردنیهائی كه شاه باجی خانم برایم آورده است به حلقش چپانده ام شاید او به فریادم برسد. یكراست به آشپزخانه رفتم دیدم دیگبری روی آتش است و كفگیر به دست در مقابل اجاق ایستاده به كار خود سرگرم است. جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم آشپزباشی تو آدمی هستی ساده و بی شیله پیله بیا و به حق همان امامی كه ضریح شش گوشه اش را بوسیده ای رودربایستی را كنار بگذار و بگو ببینم آیا من دیوانه ام گفت فرزند جان همین قدر بدان كه چه دیوانه باشی و چه عاقل اجلت در ساعت معین خواهد رسید و در این صورت برو فكری بكن كه به درد آخرتت بخورد.
كفرم بالا آمد گفتم پروردگارا این چه مخلوقی است آفریده ای كه جز چه «عرض كنم» و «اختیار دارید» و «العیاذبالله» و «سبحان الله» و «استغرالله» و «خدا نخواهد» و «این حرفها چیست» و «مختارید» و «این چه فرمایشی است» حرف دیگری در دهنشان نیست. دستم رفت كه هیزم سوزانی از زیر دیگ درآورده ریش و پشم متعفن این آشپز یاوه گو را بسوزانم ولی ترسیدم این را هم باز دلیل تازه ای بر جنونم قرار دهند لذا دندان به روی جگر گذاشتم و اشتلم كنان و عربده جویان از آشپزخانه بیرون جستم. به اطاقم رفتم و عصای خیزرانم را برداشته یكسر وارد دفتر مدیر گردیدم.
مانند مجسمـﮥ نكبت در پشت میز نشسته بود و آثار خماری و بی خوابی و عشقبازیهای موهوم و خیالی دیشب از سر تا پایش می بارید. آتش جوش و خروش خود را هر طور بود فرو نشاندم و به ادب سلام داده گفتم بنا بود دكتر با جنابعالی درخصوص بنده صحبت بدارد آمده ام ببینم چه تصمیمی گرفته اید. به جای جواب دست و پا را مانند خرچنگ كج و معوج ساخته دهان را تا بناگوش برده خمیازه ای چنان با جزر و مد تحویل داد كه صدای تق تق درهم شكستن یكصد و پانزده بند استخوانش تا زوایا و خفایای دارالمجانین پیچید و دكان ترقه فروشی را بخاطر آورده كه آتش بدان افتاده باشد. آنگاه با پشت دودست بنای پاك كردن چشمان و دماغ و دهن را گذاشته بریده بریده گفت ای آقا تو هم واقعاً ما را خفه كردی بیا و محض رضای خدا دست از سر كچل ما بردار و بگذار چند دقیقه راحت باشیم.
چیزی نمانده بود كه تف به صورتش بیندازم و هر چه به دهنم بیاید به دلش ببندم ولی باز جلوی خود را گرفتم و با بردباری هر چه تمامتر گفتم حضرت آقای مدیر شما رئیس و بزرگ ما هستید و ما بیچارگان بی پناه را اینجا به دست شما سپرده اند. اگر شما به كار ما نرسید و غمخوار ما نباشید كی به فكر ما خواهد بود و غم ما را كی خواهد خورد. مثل اینكه كاسـﮥ فولس به دستش داده باشند اخم و تخم را درهم كشید و صدایش را نازك نموده گفت عرض كردم كه شما قبل از همه چیز محتاج به استراحت هستید. چرا این پرستار پدر سوخته جلوگیری نمی كند كه هر دقیقه یك نفر الدنگ سر زده وارد شود و موی دماغ مردم بشود.
گفتم فرضاً هم كه مریض باشم زندانی نیستم كه محتاج دوستاقبان باشم مستحق زندان كسانی هستند كه شبها را به شب زنده داری و میگساری و معاشقه با پرده نشینان موهوم و دلبرهای خیالی آنچنانی می گذرانند.
به شنیدن این كلمات یكه سختی خورد و بی ادبی می شود مثل اینكه عقرب به خصیتینش افتاده باشد بنای داد و فریاد را گذاشت و الم شنگه ای برپا ساخت كه آن سرش پیدا نبود. در دم چند نفر از خدمه و پرستاران و موكلین شداد و غلاظ سراسیمه حاضر شدند مرا به آنها نشان داد نعره زنان گفت این بی ادب بی چشم و رو را از مقابل چشم بكشید بیرون. پسرك هنوز دهنش بوی شیر می دهد آمده جلوی من ایستاده چشم حیزش را تو چشم من دوخته و شرم و حیا و قباحت را بلعیده حرفهای از دهنش گنده تر می زند. بكشید ببرید. بیندازیدش توی اطاق و بدون اجازﮤ مخصوص من نگذارید قدم بیرون بگذارد تا چشمش كور شود و دندش نرم شود. ما خفیه نویس و فضول آمر علی و آقا بالاسر لازم نداریم.
مرا كشان كشان چون گوسفندی كه به سلاخخانه ببرند به اطاقم بردند و در آن گرمائی كه مار پوست می انداخت در را برویم بستندو رفتند. چمپاته در گوشـﮥ اطاق نشستم و اشگم روان شد و رفته رفته شب هم فرا رسید و بر تاریكی اطاقم افزود. فكر كردم مبادا حق با اینها باشد و راستی راستی دیوانه باشم. به یاد حرف دكتر دارالمجانین افتادم كه به هدایتعلی گفته بود دیوانگی كه شاخ و دم ندارد و به خود گفتم ای دل غافل مرد حسابی دیوانه بودی و خبر نداشتی.
از طرف دیگر دیدم هیچكدام از كارهایم به كار دیوانگان نمی ماند و برعكس همه از روی فكر سلیم و ارادﮤ مستقیم بوده و هست. ولی افسوس كه مجموع آنها روی هم رفته از یك نوع رنگ و بوی جنون عاری نیست. جنون خود را با دیو تشبیه كردم و پیش خود گفتم در اینكه دیو مخلوق عجیبی است شك و شبهه ای نیست. ولی اگر یكایك اعضای او را در نظر بگیریم علتی برای عجیب بودن او باقی نمی ماند چون اگر شاخ است كه بز هم شاخ دارد اگر دم است كه خر هم دم دارد اگر چنگ تیز است كه گربه هم چنگال تیز دارد اگر قد بلند است كه چنار هم بلند است وانگهی اگر یك پدر آمرزیده ای بپرسد كه اگر عاقلی پس اینجا كارت چیست چه جوابی خواهم داد چیزی كه هست از آدم دیوانه هم این قبیل حسابها و صغری و كبری تراشیها و پشت سرهم اندازیها ساخته نیست. دیوانه ای كه بداند دیوانه است كه دیگر دیوانه نمی شود. من چگونه دیوانه ای هستم كه مدام به فكر دیوانگی خود هستم اما از كجا كه این هم یك نوع از انواع بی شمار جنون نباشد. اگر چنین باشد اسمش را باید جنون عنكبوتی گذاشت چون كه اینگونه دیوانگان مثل خود من گردن شكسته شب و روز در تار افكار خود می لولند و هرگز نجات و خلاصی ندارند. از طرف دیگر اگر بنا شود هر كس را كه به فكر خود مشغول است و به اصطلاح «سر به جیب مراقبت فرو می برد» دیوانه بشماریم كه نصف كرﮤ زمین دارالمجانین خواهد شد از كجا هم كه چنین نباشد. خلاصه آنكه از این قرار من هم دیوانه هستم. دیوانه هم نباشم دارم دیوانه می شوم. و باز زار زار بنای گریستن را گذاشتم. آنگاه از این كار هم خجالت كشیدم و گفتم پسرك مدمغ مثل پیرزنها ماتم گرفته ای از غوره چلاندن هم دردی دوا نمی شود. خون گریه كنی دیاری به دادت نمی رسد. فكری بكن كه فكر باشد. ...
در همان حیص و بیص صدای نوكر حاج عمو از پشت در به گوشم رسید كه از كسی
می پرسید چرا در را بروی من بسته اند. از همان پشت در صدایش زده گفتم جلوتر بیا و به حرفهایم درست گوش بده و قضیه را مختصراً برایش حكایت كردم و سپردم به تاخت خود را به خانه برساند و پس از هزار سلام و دعا و عذرخواهی پیغام مرا به بلقیس خانم برساند و بگوید كه به ملاحظـﮥ
پاره ای مشكلات بیرون آمدن من از مریضخانه قدری به عقب افتاد ولی ابداً تشویشی به خاطر عزیز خود راه ندهند. اگر شده آسمان را به زمین بیاورم همین امروز و فردا خودم را به ایشان خواهم رسانید.
او هم رفت و باز در پشت در تنها و بیچاره ماندم. این دو لنگه در پوسیده و آن دیوار كچ ریخته در نظرم از سطح یأجوج و مأجوج رزین تر و استوارتر آمد و خود را در پشت آن در و دیوار به كلی ناتوان یافتم. دست خود را از هر كاری كوتاه دیدم و اندیشه های غریب و عجیب در مخیله ام خطور نمود ولی افسوس كه هیچكدام عملی نبود. كم كم طاقتم طاق شد و بنای فریاد كشیدن را گذاشتم. طولی نكشید كه چند نفر از پرستاران دورم را گرفتند و بنای بدزبانی را گذاشتند. گفتم خدا شاهد است اگر به حرفم گوش ندهید در اطاق را با لگد درهم می شكنم و خود را به خاك و خون می كشم.
بزودی خبر به مدیر بردند و «نظر به مقتضیات اداری» حكم صادر گردید كه فوراً مرا به شعبـﮥ دیوانگان خطرناك منتقل سازند داد و فریادها و تقلاها و تضرع و زاریهایم ثمری نبخشید و با كمال بیرحمی دو دستم را از پشت بستند و كشان كشان به شعبه دیوانگان خطرناك بردند. به حال زار در اطاقی انداخته و در را برویم بستند و رفتند.

پرده آخر
خود را در اطاقی دیدم كه با زندان هیچ تقاوتی نداشت و حتی در جلوی یكتا پنجرﮤ آن عبارت بود از سوراخ گردی به كوچكی یك غربال میلهای آهنی كلفتی كار گذاشته بودند كه از همان ساعت به بعد زمین آسمان و گلها و درختها و امید و آزادی را بایستی از پشت آن تماشا نمایم.
در چنین اطاقی از نو با فكر پریشان و خاطر افكار خود تنها ماندم. در شرح بدبختی خود هرچه بگویم كم گفته ام. به راستی كه مرگ را هزار بار بر آن زندگی ترجیح می دادم و اگر امید نجات مانند ستارﮤ ضعیفی در گوشه آسمان وجودم سوسو نمی زد بلاشك رشته لرزان عمر نكبت بار را ولو با نوك ناخن هم بود پاره كرده بودم . ولی مدام چهرﮤ رنگ پریده بلقیس در مقابل چشمم جلوه گر
می گذشت و با لبخند غمینی كه آتش به جانم می زد مژدﮤ وصل و كامرانی می داد :
هرگز تصور نكرده بودم كه زمان بتواند به این آهستگی بگذرد . مثل هزارپائی به نظرم
می آمد كه پای آخر نداشته باشد دقیقه ها كش می آمدند و ساعتها به صورت سالها در می آمدند و روز هرگز به شب نمی رسید و امان از شبها كه هرساعتی از ساعتهای هولناك آن به مراتب سخت تر از شب اول قبر می گذشت .
تنها صدائی كه از دنیای آزاد بگوشم می رسید صدای بغبغوی عاشقانه كبوترهائی بود كه در زیر شیروانی عمارت دارالمجانین لانه داشتند و گاهی برای جمع كردن نان خشكی كه مخصوصاً برای أنها روی هرﮤ پنچره می گذاشتم بالهایشان را به صدا در می أورند و دم جنبان دم جنبان سینهای هزاررنك و تقولوی خود را جلوه داده بدیدنم می أمدند نغمـﮥ گوارا و دلپسند این مرغكان محبوبی كه در هر كجای دنیا نمونـﮥ مهر ورزی و وفا داری هستند در وجود من اثر سحر و جادو داشت . اغلب سه پایه ام را به نزدیك پنچره می آورم و ساعتها همانجا نشسته چشم به آسمان می دوختم و آواز یكنواخت آنان را مایـﮥ تسلی قلب افسردﮤ خود قرار می دادم.
روز سوم بود كه از پشت در اطاقم جار و جنجال غریبی بلند شد و صدای شاه باجی خانم به گوشم رسید. معلوم شد از حالم خبردار گردیده است و چون ماده شیری كه از بچه اش جدا كرده باشند خشمناك و عربده جویان به جان پرستاران افتاده آنها را به باد فحش و نفرین گرفته است . می گفت ای لامذهبهای از سگ بدتر یك فرزندم را بزور دیوانه كردید كه دیگر پدر و مادر خودش را هم نمی شناسد. حالا كمر قتل این بی چاره را بسته اید و از خدا و پیغمبر شرم نكرده مادر مرده را در این سیاه چال انداخته اید كه زهره ترك شود. اگر دق بكند خونش به گردن شما كافرهای از شمر بدتر خواهد افتاد. آخر روز قیامت جواب خدا را چه خواهید داد. به جوانی او رحم نمی كنید به این
گیس سفید من رحم بكنید.
آواز دادم پشت در آمد و اشك ریزان بنای قربان و صدقه رفتن را گذاشت. گفتم شاه باجی خانم دست به دامنت. به مرگ خودتان و به خاك پدرم قسم من هرگز دیوانه نبوده ام و حالا هم نیستم و گول شیطان را خوردم كه به اینجا آمدم. می خواهید باور بكنید و می خواهید نكنید تمام آن دیوانه بازیهائی كه در می آوردم ساختگی و تقلبی بود و جز سر بسر گذاشتن مردم مقصودی نداشتم . گفت محمود جان من كه از همان روز اول می گفتم هر كه بگوید تو دیوانه ای خودش دیوانه است. همان روزهای اولی كه اینجا آمده بودی پنج سیر نبات و یك شیشه گلاب برداشتم و رقتم گذر مهدی موش پیش سید كاشف. برایم سر كتاب باز كرده و گفت مریضی دارید ولی مرضش مرض نیست . جادویش كرده اند و اثر این جادو بزودی از میان خواهد رفت . بعد به دست خودش دعای باطل السحرنوشته به دستم داد. به منزل كه برگشتم در آب شستم و با آن آب حلوا پختم و برایت آوردم و جلوی چشم خودم نوش جان كردی و از همان ساعت یقین دارم اگر ملالی هم داشتی بكلی رفع شده است . همین دیروز هم باز رفتم یك فال دیگر برایم گرفت . گفت دلواپسی داری اما دل خوش دار كه به زودی فرج در كارت پیدا خواهد شد اگر چشم به راه مسافری هستی برخواهد گشت اگر زائو در خانه دارید به سلامتی فارغ خواهد شد. اگر از بابت مریض و بیماری نگرانی دارید تا شب جمعه عرق خواهد كرد. گفتم مریض جوانی دارم بفرمائید ببینم در آن باب چه حكم می كنید. گفت جوانی را می بینم كه یا پسرتان است یا به منزلـﮥ پسرتان طالع او را در برج نحسی می بینم معلوم می شود گره در كارش خورده است . به خضر پیغمبر متوسل شوید آجیل مشكل گشا نذر كنید به زودی گره از كارش گشوده خواهد شد. این هم حرز حضرت صادق است كه داده باید به بازویت ببندم. گفتم مادر جان حالا چه وقت این حرفهاست. اگر آجیل هم مشكل گشا بود كه دكان آجیل فروشها را هر روز هزار بار به غارت می بردند. بهر حال محض رضای خدا به آنچه می گویم درست گوش بدهید كه فرصت كوتاه است و معلوم نیست كی بتوانیم باز همدیگر را ببینیم.
در این جا صدای پرستا بلند شد كه تا كی روده درازی می كنید. آقای مدیر غدغن كرده اند كه صحبت با مریضها بیشتر از یك ربع ساعت طول نكشد.
شاه باجی خانم از پر چهار قد خود دو صاحب قران در آورده در كف قوﮤ مجریه گذاشت و بی موی دماغ به گفتگوی خود دنباله دادیم. گفتم البته خبر دارید كه بلقیس حالا به كلی آزاد و راه سعادتمندی به روی ما كاملاً گشاده است ولی درد این جاست كه این بی همه چیزهای بی رحم و مروت بی سبب و بی جهت مرا در این گور سیاه انداخته اند و حتی قلم و دوات خودم را هم
نمی دهند كه اقلا برای رفع دلتنگی درد دلی بنویسم. گفت جان من نبردبان پله پله اول صبر كن تا همین الان بروم قلم و دواتت را بی آورم و بعد عقلمان را روی هم بگذاریم و ببینیم چاره درد تو چیست. و به چه وسیله و تمهیدی می توان تو را از این هولدانی خلاص كرد. گفتم استدعا دارم كتابچه ای را هم كه روی طاق دو لابچه انداخته ام بدون آن كه چشم احدی بر آن بیفند برایم بیاورید كه هیچ دلم نمی خواهد بدست نامحرم بیفتد. گفت هیچ ترس و لرز به خودت راه مده كه اگر علی ساربان است می داند شتر را كجا بخواباند.
از پشت پنجره دیدم كه با آن چادر و چاخچور و آن قد كوتاه و تن فربه مانند تخم مرغی كه در شیشه مركب افتاده باشد قل قل زنان و لند لندكنان دور شد. طولی نكشید كه برگشت و از لای میلهای پنچره كاغذ و قلم و دوات را كه آورده بود به دستم داد و همانجا ایستاده هاهای بنای گریستن را گذاشت . گفتم شاه باجی خانم باز هرچه باشد آجیل مشكل گشا را به این اشكهای شوری كه مثل باران از چشمهای بادامی نازنین شما روان است ترجیح می دهم. می خواستم به شما بگویم كه اگر خدای نكرده بلقیس از احوالم خبردار بشود و بفهمد كه به چه مصیبتی گرفتارم از غم و غصه هلاك خواهد شد. استدعا دارم مرا به خدا بسپارید و از همین جا یك راست به منزل او رفته اطمینان بدهید كه همین امروز و فردا خود را به او خواهد رسانید. همان طور كه مثل باران اشك به روی گونه های تورفته اش می ریخت گفت خداوندا دیگر هیچ نمی دانم چه خاكی بسر كنم. حال آقا میرزا ساعت به ساعت بدتر می شود. الان دو شبانه روز است یك قطره آب از گلویش پائین نرفته و از همه بدتر نه به حرفهای من گوش می دهد و نه به دستورالعمل حكیم عمل می كند.
می ترسم برود و مرا با شما سه نفر بچه بخت برگشته تنها و بی یار و یاور بگذارد. شب و روز دعا می كنم كه اگر تقدیر شده كه برود اول من بروم كه خدا گواه است طاقت این همه بدبختی را ندارم. بی چاره طفلك معصومم بلقیس هم تنها مانده است و امروز باز تا چشمش به من افتاد اشكش مثل ناودان سرازیر شد و اگر نگفته بودم كه بسر وقت تو می آیم با آنكه به خوبی از حال آقا میرزا با خبر است هرگز راضی نمی شد كه از من جدا بشود؟ راستی كه یك سردارم و هزار سودا و اگر دختر به درد جا به طوری كه در نوحه خوانیها می گویند در سه جا عزا داشت من فلكزده امروز چهار جا عزا دارم و دلم از چهار طرف خون است.
در آن موقع دلداری دادن به این شیرزن فداكار کار آسانی نبود ولی باز به اسم خدا و پیغمبر و اراده سبحانی و مشیت آسمانی به خیال خود مرهمی به جراحتش نهاده سپردم كه مرا از حال آقا میرزا و بلقیس بی خبر نگذارد و به خدایش سپردم. از لای میلهای پنجره دستم را گرفته بود ول نمی كرد ولی عاقبت به حالی كه دل سنگ كباب می شد هق هق كنان و اشك ریزان خدا نگهدار گفته به امید خدا دور شد.
دواتم خشك شده بود به زور آب راهش انداختم و دو كلمه به هدایت علی نوشتم و او را مجملا از حال خود خبردار ساخته خواهش كردم اگر آب در دست بگذار و فورا بسر وقتم بیاید یك نفر از پرستاران حاضر شد به زور عجز و التماس كاغذ را برساند. طولی نكشید كه سرو كله جناب میسو بالب و لنج آویخته از پس پنجره نمودار گردید.
گفت گل مولا باز زوایه نشین شده ای و در را بروی اغیار بسته ای گفتم ای بابا نمی دانی بچه آتشی می سوزم. گفت هیم الساعه از دكتر شنیدم چه بلائی بسرت آمده است تصور كردم باز می خواهی نقشی آب بزنی. زود بگو ببینم حقیقت امر از چه قرار است.
پیش آمد را مختصرا برایش حكایت كردم و گفتم برادر فكری به حالم بكن كه بد آتشی به جانم افتاده است. گفت جمال مرشد را عشق است. همین آتش بود كه ابراهیم و لگرد شتر سوار را خلیل الله كرد.
با نهایت تلخی گفتم تو هم كه بی مزگی و مسخرگی را طوق كرده ای و به گردن افكنده ای. تو را به یاری طلبیدم كه بیائی بینی مرا مثل دزدان و راهزنان چرا در این منجلاب متعفن و هولناك انداخته اند آمده ای برایم لن ترانی می خوانی گفت جان من « هر دیدنی برای ندیدن بود ضرور» كارها بی حكمت نیست. چند روزی هم در زندان بسر بردن خودش مزه دارد. گفتم مزه اش سرت را بخورد. خدا میداند كه اگر بنا شود دو سه شب دیگر در این دالان مرگ بسر ببرم یا از استیصال و فلاكت خواهم مرد و یا با ناخن و دندان هم باشد به این زندگانی پرنكبت پایان خواهم داد. گفت یعنی می خواهی بگوئی خودكشی می كنی. گفتم یعنی می خواهم بگویم خودكشی می كنم.
گفت بودن باز هر چه باشد از نبودن بهتر است. این وسوسه های بچگانه را از كله ات بیرون كن و یقین داشته باش كه كارها بخودی خود اصلاح می شود.
گفتم نمی دانم چرا این خیالات بچگانه را می خوانی. به خدا قسم اگر مطمئن بودم كه در این دنیا برای مقصودی خلق نشده ایم همین امروز كار را یك سره می كردم.
گفت فرضا هم كه رضا قورتكی به دنیا نیامده و برای مقصودی خلق شده باشیم گمان نمی كنم مربوط به سركار عالی و بندﮤ شرمنده باشد من و ترا كجا می برند. آیا خیال نمی كنی كه كون و مكان به منزلـﮥ مدفوعات و فضولات قدرت نامنتهائی باشد اگر در میدان چوگان بازی دنیا تمام نوع بشر قدر و منزلت یك گوی چوبی قراصه ای را داشته باشد ( و هرگز ندارد) تازه سهم و نصیبش از آن بازی جز تو سری خوردن و ویلان و سرگردان از این سو بدان سو دویدن چیز دیگری نیست. و آنگهی اصلاً از ما چند نفر كور و كچلی كه اسم خود را بنی نوع انسان گذاشته ایم بگذر اگر در آفرینش مقصودی در میان بود تا به حال در طول زمان گذشتـﮥ بی آغازی كه اسمش را ازل گذاشته اند لابد آن مقصود به عمل آمده بود و حرفی نیست كه اگر در ازل به عمل نیامده علتی ندارد كه در ابد به عمل آید.
گفتم دیگر بهتر در این صورت صلاح همان است كه هرچه زودتر قدم را آن طرف پل بگذارم و یك سره راحت شوم.
گفت برادر جان زندگی چراغی پر دود و پركند و بوئی است كه وقتی روغنش ته كشید خودش خاموش می شود. چه لزومی دارد فتیله اش را پیش از وقت پائین بکشی.
گفتم فتیله اش را پائین نمی كشم. فوتش می كنم.
گفت فوتش هم نكن. چون هر چه باشد زندگی را كم و بیش می دانیم چیست ولی از مرگ به كلی بی خبریم. عجله برای چه
گفتم پس شاید حق با كسانی باشد كه می گویند زندگی خواب و خیالی بیش نیست.
در این حال چرا زودتر پایانی به این خواب پریشان ندهم.
گفت عیبی هم ندارد كه این خواب را تا آخر ببینیم. ولی اصلاً این پرت و پلاهای عرش و فرشی برای اشخاص فارغ البال بی كار ساخته شده و نشخوار و تنقلات كله هائی است كه كوكشان هرز می رود و ابداً به درد من و تو نمی خورد. تو ولو برای خاطر شاه باجی خانم بیچاره و برای دختر عموی بدبخت و بیكست هم باشد از این خیالهائی كه بوی خودخواهی از آن می آید صرف نظر كن و ضمناً فراموش نكن كه مرا نیز تنها گذاشتن حسنی ندارد...
در آن لحظه چیزی دیدم كه هرگز منتظر آن نبودم در زمین خشك و شوره زار چشمهای «بوف كور» كه گوئی تخم مهر و عاطفت را در آن ریشه كن كرده بودند ناگهان آثار یك نوع مهربانی و رقت بسیار صمیمی پدیدار گردید و اشك بدور آن حلقه بست ولی فوراً مثل اینكه از این پیش آمد شرمسار باشد فوراً به قصد خلط مبحث بنای خندیدن و لوده گری را گذاشت و گفت فعلاً چون كار واجبی دارم خدا حافظ ولی فردا آفتاب زده و نزده باز به دیدنت خواهم آمد و به خواست پروردگار راه نجاتی برایت پیدا خواهم كرد.
دستش را برادر وار فشردم و گفتم محبتهای ترا هرگز فراموش نخواهم كرد. خیال كرده ام همین امشب و فردا شرح حال خود را بی كم و زیاد بنویسم و به تو بدهم كه به توسط یك نفر از قوم و خویشانت كه خودت از همه مناسبتر بدانی و صاحب استخوان باشد به حكومت و یا به مقام دیگری كه صلاح بداند برساند و به صدق گفتار من شهادت داده رسماً تقاضا نماید كه فورا اسباب بیرون رفتن مرا از اینجا فراهم سازد.
گفت بسیار فكر خوبی كرده ای و بدیهی است كه در راه تو از هیچ گونه كمك و همراهی مضایقه نخواهم كرد.
هدایتعلی رفت و تنها ماندم. آفتاب زردی از لای پنچره به اطاقم تابیده بود و اولین بار به چشم آشنائی به در و دیوار نگریستم. گچ دیوار در چند جا ریخته از زیر آن كاه گل نمایان بود. از دود نفت چراغ دایره هائی چند به سقف افتاده بود و آب باران هم لابلای آن دویده نقش و نگارهائی بوجود آمده بود كه نقشهای جغرافیا را به خاطر می آورد. از خطوط و یاد كارهائی كه به چهار دیوار اطاق نوشته بودند معلوم می شد كه پیش از من بسیار اشخاص بخت برگشته دیگر نیز در میان این چهار دیوار و در زیر این سقف شبهای تلخی بروز آورده اند. بسیاری از این خط ها پاك شده بود و خواندن آنها آسان نبود. مخصوصاً این ادبیات را به خطهای مختلف مكرر در مكررر دیدم:

«بیاد كار نوشتم خطی زدلتنگی
در این زمانه ندیدم رفیق یگرنگی

این نوشتم تا بماند یادگار
من نمانم خط بماند یادگار

غرض نقشی است كز ما باز ماند
كه هستی را نمی بینم بقائی

بهر دیار كه رفتم بهر چمن كه رسیدم
باب دیده نوشتم كه یار جای تو خالی»

یك نفر كه معلوم می شد صاحب فضل و كمالی بوده این دوبیت را با خط شكسته نوشته بود:

«خطی ز آب طلا منشی قضا و قدر
نوشته است بر این كاروانسرای دو در

كه ای زقافله و اماندگان ره پیما
دمی كنید بر این كاروان رفته نظر»

«بعضیها خواسته بودند اشعاری را كه خودشان مناسب حال ساخته بودند بنویسند ولی عموماً به قدری درهم و برهم بود و به اندازه ای غلطهای املائی داشت كه خواندن آنها واقعاً كار حضرت فیل بود. كلمات جیجك علیشا، و یا علی مدد و شیخ حسن شمردوغ است» گاهی با ذغال و گاهی با نوك چاقو بیشتر از بیست بار در اطراف اطاق دیده می شد. بعضاً با جملات قبیح به كاینات حمله كرده و دق دل كاملی در آورده بودند. یك نفر با خطهای موازی عمودی چندین بار در هرگوشه فال خیر و شر گرفته بود. خلاصه آنكه از در و دیوار این اطاق آثار دلتنگی و جنون و بیزاری از خلق و از خلقت می بارید و چون این كیفیت در آن ساعت به حال من مناسب بود از تماشای آن در و دیوار تفریح خاطری یافتم و در حالیكه این بیت را زمزمه می كردم.

«به شب نشینی زندانیان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه های زنجیر است»

من نیز قطعه زغال پوسیده و رطوبت دیده ای پیدا كردم و به هزار زحمت این بیت را به دیوار نوشتم:

«نه مرا مونیس به جز سایه
نه مرا محرمی به جز دیوار»

و آنگاه به روی تختخواب افتادم و از لای پنجره به تماشای آخرین اشعـﮥ آفتاب كه به روی درختها و دیوارها افتاده بود مشغول گردیدم.
صدای تق تق بال كبوترها بگوشم رسید و یك جفت از آنها كه با من بیشتر آشنائی پیدا كرده بودند جلوی پنچره ام پائین آمده عاشقانه بنای بغبغو را گذاشتند.
هر وقت آواز مطبوع این كبوترها به گوشم می رسید به یاد كسانی می افتادم كه كس و كار و خانه و زندگی و زن و فرزند دارند و پس از غروب آقتاب دور هم جمع می شوند و به فراغت بال از هر دری صحبت می كنند و می خورند و می آشامند تا وقتی خواب زور آور شود و سرشان را به بالین آورده از نعمت خواب سنگین و یك سره ای كه اختصاص به خاطرهای آزاد و بی دغدغه دارد برخوردار گردند. در این گونه موارد بود كه به خود می گفتم خوشبختی واقعی راهم مانند راستی و پاكی و بی غل و غش و خیلی چیزهای ممتاز دیگر خداوند مختص اشخاص ساده ای ساخته كه در عین نیكبختی از نیكبختی خود بی خبرند و به حال این قبیل مردم حسرتها خوردم و به خود گفتم حقا كه تنها راه سعادت همانا سادگی و شبیه شدن به مردم ساده است و مابقی همه فریب و دردسر است. ولی باز بیاد حرفهای هدایتعلی می افتادم كه روزی در مورد زن و بچه و علاقه
می گفت المال و الا و لادفتنه و حكایت می كرد كه حضرت بودا اسم یكتا فرزند خود را رحوله گذاشته بود كه به معنی مانع است و روی سنگ قیر ابوالعلای معری این عبارت نوشته شده كه هذا جناه ابی علی و ما جنیت علی احد یعنی این گناهی است كه پدرم در حق من كرده و من در حق هیچكس گناهی نکردم رودكی هم می گویند گفته است.
ندارد میل فرزانه به فرزند و بزن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه با این همه بغبغوی كبوترها كه صدای زنان جوانی را به خاطر می آورد كه در كش و قوس زائیدن باشند به گوش من از همـﮥ این اندرزهای حكیمانه مطبوع تر و موثر تر می آمد و خواهی نخواهی به یاد بلقیسم افتادم و یكایك ذرات وجودم آواز داد كه در این عالم شریف تر و عزیزتر از عشق و آزادی چیزی نیست.
شب فرار رسیده بود و بازخود را درمقابل یكی از آن چراغهای نفتی كذائی یكه و تنها یافتم.
صحبتی كه با هدایتعلی به میان آورده بودم به خاطرم آمد از جا جستم و كاغذ و قلم و دوات را حاضر ساخته از همان دقیقه به نگارش شرح حال خود مشغول گردیدم.

دادخواهی
اول قصد داشتم كه دادخواهی خود را به شكل عریضه در یك یا دو صفحه به گنجانم ولی دیدم اگر مطلب را از ابتدا شروع نكنم و مقدمات را چنانچه باید و شاید بروی كاغذ نیاورم احدی حرفهایم را باور نخواهد كرد و دل هیچكس به حالم نخواهد سوخت و خلاصه أنكه غرض اصلی به عمل نخواعهد آمد. عریضه ام را مكرر شروع نمودم و هر بار كه از سر خواندم دیدم سر بریده و دم بریده است و نه فقط كسی سر از آن بدر نخواهد آوردبلكه برعكس سند جنونم خواهد گردید و در هر امیدی برویم بسته خواهد شد. عاقبت چاره ای جز اینكه شرح حال خود را از همان روز تولدم كه در واقع سر آغاز بدبختی و بیچارگیم بود شروع نمایم و تا به آخر شرح بدهم.
تمام آن شب را نخوابیدم و كاغذ سیاه كردم. فردا وقتی هدایتعلی بدیدنم آمد و از پشت پنجره چشمش به اوراقی افتاد كه كف اطاق زیر آن ناپدید شده بود گفت برادر سحر میكنی. در این گرمای تابستان برف از كجا آورده ای. گفتم عریضـﮥ دادخواهی است كه دیروز در آن باب با هم صحبت داشتیم. گفت اینكه از بحار مرحوم مجلسی هم مفصلتر شده است بی چاره كسی كه بخواهد در حق تو دادگری بكند تا عریضه ات را بخواند ریشش بنافش می رسد. گفتم هنوز هم تمام نشده است . ولی چاره ای نبود. ترسیدم. اگر مطلب درست روشن نباشد سرگاو بدتر درخمره گیر كند و جان نثار شما دیگر رنگ آزادی را مگر در خواب ببیند. گفت پس خوب است من قبلاً یك نفرحمال خبر كنم چون گمان نمی كنم خودم از عهدﮤ حمل و نقل آن بر آیم و انگهی می ترسم از هر كس خواهش مطالعـﮥ آن را بكنم یك كرور فحش و ناسزا در مقابل چشم و یا پشت سر بدلم ببندد گفتم نترس ما ایرانیان دلباختـﮥ افسانه دیوانگان هستیم و بیخود نیست كه گویندگان ما قصـﮥ لیلی و مجنون را به صد زبان حكایت نموده اند.
گفت مختاری امیدوارم اگر سر مجنون بسامانی نرسید تو هرچه زودتر به مراد خود برسی دیگر تو را به خدا می سپارم و چون خود من هم این روزها مشغول تهیه یك دستگاه كامل خیمه شب بازی هستم بیش از این نمی خواهم تو را از كار دادخواهی بازدارم كه خدای نكرده بعدها برای مقصر قلمداد كردن من جلد دومی نیز به این دادخواهی بیفزائی گفتم دست خدا به همراهت ولی پیش از آنكه بروی بگو ببینم مقصودت از خیمه شب بازی چیست آیا می خواهی باز سر به سر من بگذاری و یا واقعاً فكر و نقشه ای داری گفت از بچگی عاشق خیمه شب بازی بودم و در فرنگستان هم مكرر خود را در میان بچه ها می انداختم و ساعتها از تماشای پهلوان كچلهای فرنگی كیف
می بردم از همان تاریخ همیشه آرزو می كردم كه فرصتی داشته باشم و یك دستگاه خیمه شب بازی مفصلی كه معجونی از بازی خودمانی و بازی فرهنگی ها باشد درست كنم . علت علاقه و رغبت خود را به این كار نمی دانم . همین قدر می دانم كه هر وقت اسم خیمه شب بازی به گوشم میرسد خود را در عالم بچگی می بینم كه به لباسهای نو و موهای شانه كرده و دست و پای حنا بسته به همراهی مادر و خواهرم به عروسی یك نفر از خویشان رفته بودم و چند روزی در میان یك دسته زنان و مردانی كه همه بی نهایت خنده رو و خوشگل و دل فریب بودند و جمله از حریر و اطلس لباس داشتند و مدام می گفتند و می خندیدند و دست می زدند و آواز می خواندند حكم كودك ناز پروده ای را پیدا كرده بودم كه در باغ بهشت شب و روز را در آغوش حوریها و فرشتگان به تماشای دلنشین ترین مناظری كه در تصور بگنجد بگذارند.
وانگهی خلق كردن این عروسکهای فضول و زبان دراز هم نباید خالی از لذت و تفریح باشد و هیچ بعید نمی دانم كه عاقبت پس زدن گوشه ای از پردﮤ اسرار خلقت به دست همین عروسكهای گستاخ مقدر باشد كه با كوزه گران حكیم نیشابور برادری و خواهری دارند بهر حیث پیش از اینكه به این جا بیایم چندین بار با لوطی رمضان كه از اساتید فن است مذاكراتی كردم و اطلاعات بسیار گرانبهائی بدست آورده ام و قول داده است كه از هیچگونه همراهی مضایقه ننماید.
پس از رفتن هدایتعلی بازدست به كار تحریر شدم و طرفهای عصر بود كه بعون الملك الوهاب شرح حالم به پایان رسید و كلمـﮥ تمت را زیرش نوشتم .
اینك امیدوارم امشب بتوانم قدری بخوابم و فردا صبح زود این اوراق را به هدایتعلی برسانم كه برای نجاتم از این محل وحشت افزا هرچه زودتر دست و پائی كند. این است كه دیگر شرح حال خودم را همین جا به پایان می رسانم و چراغ را خاموش نموده به امید پروردگار وارد تختخوابی
می شوم كه به قول یك نفر از نویسندگان فرنگی انسان نصف عمر خود را در آغوش آن به فراموش كردن غم و غصـﮥ آن نصف دیگر می گذارند.
شب بخیر .
از این جا به بعد باز از روز نامه ام نقل شده است .به تاریخ دو روز بود كه عریضـﮥ دادخواهی خود را حاضر كرده منتظر بودم كه هدایتعلی بیاید بگیرد و مشغول اقدام بشود. چششم سیاه شد و از این جوان لاابالی و بهلول بی خیال خبری نرسید. از این مسامحه و بی علاقگی او سخت ملول بودم و مبلغی حرفهای دو پلهو حاضر كرده بودم كه به محض اینكه چشمم به چشمش بیفتد تحویلش بدهم . در همان اثناء كه پشت پنجره نشسته چشم به راه او بودم صدای شاه باجی خانم بگوشم رسید كه با پرستاران مشغول یك و دو كردن بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و آثار ملالت و افسردگی فوق العاده در وجنانش نمایان بود. بدون سلام و علیك پرخاشجویان گفت این دیگر چه وضعی است طفلک بلقیس دقیقه شماری می كند كه آقا كی تشریف می آورند و ایشان اینجا خوش كرده اند و ککشان هم نمی گزد.
تفصیل را برایش حكایت كردم و عاجزانه استدعا نمودم كه بهر نحوی شده به بلقیس اطمینان بدهد كه بدون برود و برگرد هیمن دو روزه اگر شده آسمان را به زمین بی آورد خود را به او خواهم رسانید گفت محمود جان دستم به دامنت دخیلتم امروز بیائی بهتر از فرداست و الساعه بیانی بهتر از یك ساعت دیگر است . نمی دانی این دختر بدبخت بچه روز سیاهی افتاده است به محض اینكه خبر مرگ پدرش توی شهر پیچید و مردم ملتفت شدند كه حاج مرحوم وصی و قیمی برای این دختر معین نكرده و بلقیس بی كس و پناه مانده است مثل مور و ملخ به طرف او هجوم آورده اند و می ترسم تو به خودت بجنبی این تكه فرش را هم زیر پایش بگذارند نمی دانی چه قشقره ای راه افتاده است . مدعی و طلبكار است كه از زمین می جوشد و ازدر و ددیوار می بارد. هر بی سرو بی پائی با یك دزع و نیم سند به خط و امضای مرحوم حاجی هراسان می رسد و مطالبـﮥ خون پدرش را می كند. ده تا مهر و موم بهردردی زده اند و جز از فروش و حراج و رهن و امانت و تقسمی و بیع شرط و بیع قطع صحبتی در میان نیست . بدبختی این جاست كه آقا میرزا هم در این حیص و بیص مثل مرده در خانه افتاده و خدا می داند تا یك ساعت دیگر زنده باشد یا نباشد. دیشب هر چه خواستم دو كلام با او حرف بزنم نشد كه نشد.
شاه باجی خانم زار زار بنای گریه را گذاشت. حال من هم از شنیدن این اخبار چنان منقلب شده بود كه هر چه خواستم برای تشفی قلب و استمالت خاطر او حرفی بزنم صدا از گلویم بیرون نیامد او آنطرف پنجره می گریست و من او را هر طور بود به طرف خانه روانه كردم و در نهایت افسردگی و استیصال به پنجره تكیه داده ساعتها در انتظار هدایتعلی باز همانجا ایستادم.
چشمم سفید شد و كسی نیامد هر ساعتی كه می گذشت اره برانی بود كه با شصت دندانـﮥ دقیقه هایش چنان روحم را میخراشید كه آه از نهادم بر می آمد.
دو روز و دو شب به همین منوال گذاشت . هرچه دست به دامن پرستاران شدم كه پیغامی از من به هدایتعلی برسانند محل سگ به من نگذاشتند. عاقبت همان انگشتری را كه یادگار پدرم بود و در گوشت انگشتم فرو رفته بود به هزار زحمت از انگشت خونین بدر آوردم و به یكی از پرستاران رشوه دادم تا حاضر شد چند كلمه ای را كه نوشته بودم به هدایتعلی برساند. برگشت و گفت می گویند میسو را از دارلمجانین برده اند. فریاد برآوردم دروغ برای چه لازم نیست جواب بیاوری همان كاغذم را به او بده و كارت نباشد.
گفت دروغ نمی گویم از قرار معلوم پریشب مقداری قارچ از باغ چیده بود و پنهانی به شاگرد آشپز داده بوده است كه اگر اینها را برای من كباب كنی و با یك و نیم بطری عرق صحیح بی آوردی ساعت مچی طلای خود را به تو خواهم داد. او هم كباب كرده و بایك چتول عرق برایش آورده بوده است غافل از اینكه این قارچها سمی است بی چاره مسیو قارچها را خورده و نخورده می افتد و مثل آدم مارگزیده بنای بخود پیچیدن را می گذارد. وقتی دكتر می رسد جوان مادر مرده یك پایش توی گور بوده است. به محض اینكه كسانش خبردار می شوند درشكه می آورند و همان نیمه شبی او را به مریض خانـﮥ امریكائیها می برند...
از شنیدن این خبر دنیا را بكله ام كوفتند. مدتی اصلاً نمی خواستم این حرفها را باور كنم و خیال كردم پرستارها می خواهند مرا دست بیاندازند ولی پرستاری كه این خبر را آورده بود مدام قسم و آیه می خورد و عاقبت وقتی دیگران هم شهادت دادند چاره ای جز باور كردن برایم نماند.
دو سه روز گذشت و هر چه دست و پا كردم نتوانستم خبر صحیحی از حال هدایتعلی بدست بیاورم . خودم را سخت بناخوشی زدم و وقتی دكتر بدیدنم آمد اول سئوالی كه از او كردم از احوال هدایتعلی بود گفت خیلی حالش خراب است و می ترسم دیگر بر نخیزد. قارچها خیلی حرامزاده بوده است .
اوسط پائیز دو سه ماه از واقعـﮥ مسموم شدن هدایتعلی می گذرد و هنوز نتوانسته ا م خبر درستی از حال او بدست بیاورم شاه باجی خانم هم پس از وفات شوهرش علیل و بستری شده است و خیلی كمتر این طرفها آفتابی می شود. حالا دیگر بی چاره با عصا راه می رود و اصلاً حواس جمعی هم ندارد. عریضه دادخواهیم را لولبه كرده ام و نخ قندی بدورش پیچیدم و زیر متكا گذاشتم. چند بار فكر كردم باز هرچه باشد آن را به توسط شاه باجی خانم به حاكم و یا بیكی از این ملاهای متنفذ شهر بفرستم ولی بعد از واقعـﮥ هدایتعلی به اندازه ای دلم سرد شده كه دستم به هیچ كاری نمی رود و اساساً كوئی ریشـﮥ هرگونه امیدواری را از قلبم كنده اند.
به نقد كه مانند اسیران در این گوشه افتاده ام و دلم خوش است كه مدیر دارالمجانین وعده داده است بزودی به همان اطاق اول خودم منتقل خواهم شد و لامحاله تا اندازه ای از نعمت آزادی برخوردار خواهم بود. آیا هرگز باز روی آزادی راخواهم دید هر چند كه می ترسم آزادی هم مثل بسیاری از چیزهای دیگر از جملـﮥ تو همات مغز خراب و عقل استقامت و محال اندیش انسان باشد.


والسلام علیم و رحمه الله و بركاته

1- چند سال پیش كه مسافرتی به ایران كرده بودم به قصد زیارت تربت مادرم و تربت فروغی و فرزین به ابن بابویه مشرف شدم به محض اینكه وارد شدم اولین مزاری كه در آستانـﮥ ورود پایم بدان رسید سنگ لحدی بود كه اسم میرزا محمود خوانساری كتابفروش بر آن نوشته شده و اسباب تعجب گردید (یادداشت مولف بر طبع سوم «دارالمجانین» «نجل مرحوم سرور اقا شیخ علی اصغر خوانساری به تاریخ 27 شهر صبام 1346 هجری».
2- توضیح آنكه قلب قلب (یعنی مقلوب كلمـه قلب) بلق است و چون آنرا بر قلب قلب بیفزایم بلقیس می شود. و مقصود از قلب قلب قلب دو حرف یاء و سین است بدین قرار كه قلب قلب یعنی دل و حرف میان قلب لام است كه به حساب ابجد معادل است باسی و قلب سی و یعنی قلب آن «پس» است چون بلق را بر سر آن بگذاریم بلقیس شود.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید