جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها خبر شب قدر من

خبر

شب قدر من

شهید دکتر مصطفی چمران

چه فرخنده شبى بود شب قدر من؛ شبى که تا به صبح اشک مى‏ریختم و تا اعلى علیین صعود مى‏کردم. از شب تا به صبح مى‏راندم و تو در کنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از میان درختها و کوهها و جنگل‏ها مى‏گذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن مى‌کرد و ما در میان نهرى از نور عبور مى‏کردیم. دو نفر دیگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مى‏کردند و گاهى به خواب مى‏رفتند...

اما آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله مى‏برد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزى دیده نمى‏شد. زبانم گویا شده بود. گویى جملاتى زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحى مى‏شد. همچون شاعرى توانا تجلیات روح خود را به عالى‏ترین وجهى بیان مى‏کردم، درحالى‏که سیلاب اشک بر رخسارم مى‏چکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مى‏زد، بیرون مى‏ریختم. از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگى‏ها و دلهره‏ها، سوز و گدازها و جهش‏هاى روح و سوزشهاى دل، از همه چیز خود صحبت مى‏کردم. آنچه مى‏گفتم عصاره حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت مى‏کردم و تو نیز، پابه‏پاى من اشک مى‏ریختى و بال به بال من به آسمانها پرواز مى‏کردى. دل به دل من مى‏سوختى و مى‏خروشیدى و خداى را پرستش مى‏کردى... چه شبى بود شب قدر من! شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازى من، شبى که جسم من به روح مبدل شده بود...

شبى که آتش عشق، همه گناههاى مرا سوزانده بود. شبى که پاک و معصوم، همچون پاکى آتش و عصمت یک کودک، با خداى خود راز و نیاز مى‏کردم... و تو که اشک مرا مى‏دیدى و آتش وجود مرا حس مى‏کردى و طوفان روح مرا مى‏شنیدى... تو نماینده خدا بودى. آن‏طور با تو سخن مى‏گفتم که گویى با خداى خود سخن مى‏گویم. آن‏طور راز و نیاز مى‏کردم که فقط در حضور خدا ممکن است این‏چنین راز و نیاز کنم... تو با من یکى شده بودى و به درجه وحدت رسیده بودى. احساس شرم نمى‏کردم و احساس بیگانگى نمى‏کردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو مى‏کنم وحشتى نداشتم...

چه فرخنده شبى بود شب قدر من؛ شب معراج من به آسمانها.

از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه‏آساى عشق را مى‏دانستم؛ اما چیزى که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. مى‏خواست همچون نور از زمین خاکى جدا شود و به کهکشان‏ها پرواز کند... آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکی‌ام را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج مى‏گرفت...

شب قدر من، شبى که سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزى جز عشق گویا نبودم. دل من کعبه عالم شده بود، مى‏سوخت، نور مى‏داد و وحى الهى بر آن نازل مى‏شد و مقدس‏ترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مى‏گرفت و به همه اطراف منتشر مى‏شد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههاى غم و صحراهاى تنهایى و آتش عشق، طوفانهاى سهمگین به‏وجود مى‏آمد که همه وجود مرا تا صحراى عدم به دیار نیستى مى‏کشانید و مرا از زندان هستى آزاد مى‏کرد.

اى کاش مى‏توانستم همه خاطرات الهام‏بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازة فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش مى‏رفت که هیچ‏چیز قادر به ضبط آن نبود...

نورى بود که در آن شب مقدس بر قلبم تابید، بر زبانم جارى شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگى خود را به یک شب قدر نمى‏فروشم و به خاطر شبهاى قدر زنده‏ام. و تعالى شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.

نیـایـش

 

دکتر علی شریعتی

خدایا، مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید، نجات‌بخش تا قالبهای ارثی را بشکنم؛ تا در برابر قالب‌سازی غرب بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم.‌

خدایا، این خرد خرده‌بین حسابگر مصلحت‌پرست را که بر دو شاهبال هجرت از کاروان شعله‌های بی‌قرار شوق، که در من شتابان می‌گذرد، نابود کن.‌

خدایا، مرا از نکبت دوستی‌ها و دشمنی‌های ارواح حقیر، در پناه روحهای پر شکوه چون علی و دلهای زیبای همه قرنها پاک گردان.‌

خدایا، بر اراده، دانش، عصیان، بی‌نیازی، حیرت، لطافت روح و بی‌نیازی‌ام بیافزای.

خدایا، مرا یاری ده تا جامعه‌ام را بر سه پایه کتاب، ترازو و آهن استوار کنم و دلم را از سرچشمه حقیقت، زیبایی و خیر سیراب کن.‌

خدایا، جامعه‌ام را از بیماری تصوف و معنویت‌زدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت‌زدگی نجات‌بخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.‌

خدایا، به روشنفکرانی که اقتصاد را اصل می‌دانند، بیاموز که: اقتصاد هدف نیست و به مذهبی‌ها که کمال را هدف می‌دانند، بیاموز که: اقتصاد هم اصل است.‌

خدایا، این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده‌ای، بر دلهای روشنفکران فرودآر که: «اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است.» جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است و انسان فاقد معنی، فاقد مسئولیت نیز است.‌

خدایا، در برابر هرآنچه ماندن را به تباهی می‌کشاند، مرا با نداشتن و نخواستن رویین‌تن کن.‌

خدایا، در تمامی عمرم، به ابتذال لحظه‌ای گرفتارم مکن که به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر، لحظه‌ای را در ترجیح عظمت، عصیان و رنج، بر خوشبختی، آرامش و لذت اندکی تردید کرده‌اند!‌

خدایا، به هر که دوست می‌داری، بیاموزکه: عشق از زندگی کردن بهتر است و به هرکه دوست‌تر می‌داری، بچشان که: دوست داشتن از عشق برتر.‌

خدایا، به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی‌همراه، جهاد بی‌سلاح، کار بی‌پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی‌دنیا، مذهب بی‌عوام، عظمت بی‌نام، خدمت بی‌نان، ایمان بی‌ریا، خوبی ‌بی‌نمود، گستاخی بی‌خامی، مناعت بی‌غرور، عشق بی‌هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، دوست داشتن بی‌آنکه دوست بدارند، روزی کن.‌

خدایا، مرا از تمام فضایلی که به کار مردم نیاید، محروم ساز و به جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلا مکن که در جذبه احساسهای بلند و اوج معراجهای ماورا، برق گرسنگی را در عمق چشمی، و خط کبود تازیانه را بر پشتی، نتوانم دید.‌

خدایا، به مذهبی‌ها بفهمان که: آدم از خاک است؛ بگو که: یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می‌کند که یک پدیده غیبی. در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ هم به هیچ کار نخواهد‌ آمد. ‌

خدایا، عقیده مرا از دست عقده‌ام مصون بدار.‌

خدایا، به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی کن.‌

خدایا، رشد عقلی و عملی مرا از فضیلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.‌

خدایا، مرا همواره آگاه و هشیار دار، تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری، مثبت یا منفی قضاوت نکنم.‌

خدایا، جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا رایـگان ابزار قتالة دشمن برای حمله به دوست نسازد.‌

خدایا، شهرت منی را که می‌خواهم باشم، قربانی منی که می‌خواهند باشم، نکند.‌

خدایا، مرا به خاطر حسد، کینه و غرض، عملة‌ آماتور ظلمه مگردان.‌

خدایا، خودخواهی مرا چنان در من بکش، یا چنان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم، و از آن در رنج نباشم.‌

خدایا، مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذتها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.‌

خدایا، آتش مقدس شک را آنچنان در من بیفروز تا همه یقین‌هایی را که در من نقش کرده‌اند، بسوزد و آنگاه از پس تودة این خاکستر، لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.‌

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید