پنج شنبه, 06ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات کوهها باهمند و تنهایند - بخش چهارم

ادبیات

کوهها باهمند و تنهایند - بخش چهارم

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی

 

عجیب این است که بیشتر منتقدان علت خشک شدن دریاچه ـ و در واقع نمک‌زار ارومیه ـ را بستن سد بر رودخانه‌ها و حفر چاه عمیق دانسته‌اند که من با اینکه با چاه عمیق در حکم کارد و پنیر هستم، اینجا تنها موردی است که ناچارم از آن دفاع کنم.

باری، نمک سرمایه بزرگ ذخیره قرون متمادی ارومیه است و می‌شود باایجاد کارخانه‌های استخراج نمک و داروسازی و شیمیائی، صنعت بزرگی در آذربایجان فراهم کرد، و از نمک پراکنی آن کاست که دودش به چشم آذربایجانی‌ها نرود، و در عین حال با طبیعت هم در نیفتاد که در جنگ با طبیعت، به قول شاعر:

گر دریایی، به شور بنشانندت
ورپیل‌تنی چو مور بنشانندت

بنشین، که ز خاستن ـ نخیزد چیزی
ورننشینی ـ به زور بنشانندت

طبعاً بسیاری از مردم که کوهنورد نبودند و عظمت کوه را از دور می‌دیدند، یک تصور مبهم و مرموز از آن داشتند. تنها آنها که مظاهر طبیعت مثل آب و آفتاب و خاک و هوا را احترام می‌گذاشتند و تا حد پرستش بزرگ می‌داشتند، ناهیدپرستان ـ خدای باران و آب و بیماری‌های بانوان بود که تصور می‌کردند آناهیتا بر گردونه‌ای که چهار اسب آن را می‌کشند سوار است و برفراز کوه‌ها اقامت دارد و قلعه و بارگاه برای خود ساخته است و این برق تازیانه اوست که از آن صاعقه می‌جهد و تگرگ و برق و باران می‌بارد.

داستانی که نام نوتردام دو نثر Notre Dame de neige کوهستان‌های برفی مونترال را به یاد می‌آورد.

نظامی آنجا که از بانوی کوه صحبت می‌کند، داستان خود را در بهرام‌نامه با چنین نتیجه‌ای ادامه می‌دهد و اعتقاد دارد که دروازه قلعه به کمک یک طلسم باز می‌شود که تنها یک تن از آن آگاه است. طلسم بانوی کوه در قلعه دختر کرمان است که با کلید تیشه چاه خو و که کین (= مقنی) دروازه آن باز خواهد شد.

***

حال که سخن به اینجا رسید، باید بازگو کنم که مخلص پاریزی تقریباً دیگر آرزوئی ندارد در 78 سالگی ـ که سال هشت الهفت عمر مخلص هم هست ـ برآورده نشده باشد، عمری را خوب یا بد گذرانده‌ام هم «جفت شش» عمر را باخته‌ام و هم با دو هفت (77) آن ساخته‌ام و اینک هشت باب بهشت در برابرم گشوده است.

یک سال بیشتر از الیزابت ملکه انگلیس سیر و سیاحت کرده‌ام، دو سال پیش از فیدل کاسترو جوش چپ و راست را زده‌ام، و خیلی بیشتر از خواجه کون و مکان ـ زمان خورده‌ام و اندکی کمتر از خواج? خضر دور دنیا گشته‌ام، و سنة مشئومه را پشت سرگذاشته‌ام. از مصائب جنگ جهانی دوم و نان کوپنی‌جان به در برده‌ام. چرچیل نخستین نخست‌وزیر الیزابت دوم را به خاک سپرده‌ام، و شخصاً در خیابان شانزه لیزه ناظر عبور جنازه مارشال دو گل- احیاء کننده فرانسه – بوده‌ام.

دلم می‌خواست دو سه کلمه در باب ولیعهدی مادام‌العمر پسر ملکه انگلیس هم بگویم که داستان مرگ ولیعهد عربستان سعودی پیش آمد و زبان در کام کشیدم- چون یک لقب دیگر هم پدرم به من داده بود که آن لقب ولیعهدی بود و پاریزی‌ها همه مرا به عنوان ولیعهد حاج آخوند می‌شناختند و ظاهراً توقع او آن بود که من یک روضه‌خوان شوم و بعد از او بر پله او بنشینم. کاری که معلوم شدهرگز از عهده‌ام ساخته نبود- و همیشه آرزو می‌کردم یک صدم از انباشته‌های تاریخی ذهن پدر را در ذهن داشتم و در جمع اظهار می‌کردم- که نبود و نشد.

معنی ولیعهدی را هر چند درکتاب‌ها زیاد خوانده‌بودم اما به صورت واقعی درک نمی‌کردم که تا اینکه همین سه چهار روز پیش، شاهزاده نائف‌بن عبد‌العزیز که ولیعهد عربستان سعودی قبل از شاه درگذشت- در حالی که آخر عمر79 ساله خود را در منصب ولیعهدی گذراند- در مملکتی که روزی ده میلیون بشکه نفت- زیر یا بالای صد دلاری- از چاه بالا می‌آید و به سلطان می‌گوید:سلام علیکم. او 79 سال عمرکرد و تمام آرزومندی در ولیعهدی گذراند و آخر کار معلوم شد که مخلص پاریزی و نائف‌بن عبدالعزیز هر دو مصدق یک رباعی شده‌ایم که سه مصراع آن از من است و یکی از شاعری- شاید کرمانی- معاصر(؟) که نامش را فراموش کرده‌ام. و در واقع آن مصرع هم مشمول همان نظری شده است که من در حق رباعی گفته‌ام. و قبلاً بدان اشاره کردم، یعنی ولیعهد شدیم و هیچی نشدیم:

یک روز به تاریخ هم آهنگ شدیم
چندی به هواداری فرهنگ شدیم

توپی نزدیم و قلعه‌ای فتح نشد
«تیمور نگشتیم، ولی لنگ شدیم»

بالاتر از همه اینها این که همین پریروز- یعنی پریشب- عصر جمعه 26 خرداد1391/15 ژوئن2012 م. مخلص پاریزی در کنار همان آبشار نیاگارا-که چند بار ذکر خیرش را کرده‌ام- به چشم سردیدم که ساعت 10 و شانزده دقیقه بعدازظهر، مردی خوش چهره اصلاً اروپائی مقیم آمریکا به نام نیک ولانداNik Wallenda – برای نخستین بار، در عالم، از روی یک سیم بلند که به دو طرف آبشار نیاگارا به جرثقیل بسته شده بود- با کفش‌هایی که مادرش از پوست آهو دوخته بود، از طرف آمریکا به طرف کانادا به را‌ه‌پیمائی روی سیم پرداخت، سیمی که بیش از نیم کیلومتر-500متر- طول داشت و ده متر بالاتر از آبشار نصب شده بود و تا پایین آبشار بیش از شصت متر ارتفاع داشت، و مخلص پاریزی- با همین چشمی که دیگر خیلی کم سو شده و در میان جمعیت عظیمی- شاید نزدیک به یک میلیون(؟) که از تمام کانادا و آمریکا آمده بودند این آدم را با آن پیراهن سرخ، «چو خون آلوده دزدی سرزمکمن- آنطور که منوچهر گفته بود، روی طناب لرزان راه می‌رفت- دیدم که آهسته قدمی بر می‌داشت و هر قدم دانه شکری می‌کاشت و اندکی کمتر از نیم ساعت این پانصدمتر راه روی آب و معلق در هوا را طی کرد- در حالیکه پروژکتورهای تلویزیون و نورافکن‌ها اندام او را در میان بخارهای متصاعد شده از آب مشخص می‌کردند- و جالب‌تر آنکه وسط راه با موبایل، با پدرش درآمریکا هم صحبت کرده، و در واقع این بنی‌آدم سرخاکی سرشته از گل کل عنصر اربعه طبیعت و خلقت یعنی آب و آتش و باد را در تسخیر گرفته بود- و خاکش هم که البته خود او بود که یک آدم جلمبر خاکی بود.

او از آن طرف رود- آمریکا- به این طرف آبشار- کانادا آمد و از اسب آهنین خود(= سیم) پیاده شد و پاسپورت خود را تسلیم دو مأمور کانادائی- که منتظرش بودند- کرد، و آنها مهر زدند وامضاء کردند و مردم دست زدندکار او در تاریخ عالم ثبت شد. آیا این برای یک بچه روستائی پاریزی، در قرن بیست و یکم عجیب نیست؟

چیزی را که اگر ابوالفضل بیهقی می‌خواست آن را گزارش کند، می‌بایست هزار سال صبر کند. تا آنجا که می‌دانم این کار درتمام خلقت عالم تاکنون یک بار شده است و اینک مخلص پاریزی که از دو هزار فرسنگ راه فاصله خود را به تورنتو رسانده، این واقعه را به چشم سر می‌بیند: به گیتی پیش‌مانی، پیش‌بینی

هم رضاشاه را در اتومبیل، در جاده کرمان به سیرجان به چشم دیده‌ام که برای سوار شدن بر کشتی بندرا به بندرعباس می‌رفت که از آنجا عازم موریس شود- و یک شب را در سیرجان در باغ سوخک لاری گذراند، هم عبور تانک سپهبد زاهدی را از خیابان فردوسی با زهم به چشم دیدم- که در 28 مرداد به رادیو بی‌سیم می‌‌رفت، و هم فیلم گریه شاه را در دی ماه 1357/فوریه1979 م دیدم که با چشم اشک آلود از افسر گارد خداحافظی می‌کرد، پس دیگر باید دائره آرزو را تنگ‌تر کرد. حافظ هم فرموده است:

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده‌باز
هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

حرف آن شاعر بزرگوارمان درست- هرچند در یادواره ادیب برومند هفتاد هشتاد ساله که آقای آریامنش آن را تدارک دیده‌اند33- نباید حرفی از پیری و کهن سالی زد، ولی باز همین شاعرهای کوهستانی همکار ادیب هستند که می‌گویند:

چون پیر شدی کارجوان نتوان کرد

کاری که جوان می‌کند- آن نتوان کرد

خوابی سبک، از رطل گران نتوان کرد

پیری است – نه کافری- نهان نتوان کرد

نزدیک به هفتاد کتاب و کمی کمتر از 1000 مقاله نوشته‌ام و تقریباً دیگر هیچ آرزوئی ندارم- جز اینکه- حالا که دیگر به قول پاریزی‌ها «آب به کرت آخر است» و ابویحیی سخت به قلع و قمع موالید بعد از هزار و سیصد افتاده نمی‌خواهم به قول کرمانیها«داغ نخود بسوزانم» ولی به هرحال تنها آرزویم این است که یک روزی، باد خنک شنگ‌های با حاج عزیز و نسیم عصرهای تل خاک سید پاریز، بر مزار من نیز بوزد- و در زیرخاک، خاطره وزش بادهای پاریز- را از لابلای شاخ و برگ درخت‌های تاویق خاک سید- که پشت خانه ما درپاریز بود- در من زنده کند- همین و بس، که به آهنگ لطیف سیما بینا خوش آواز نیمه کرمانی نیمه بیرجندی:

نه هر ماه سحر- جانم ماه ماه سحر- روی تو داره

نه هرکوه و کمر- جانم عزیز کوه و کمر- بوی تو داره

هرچند همین چند جمله آخر باز هم بوی قال الغزالی از آن بلند است- که مولانا فرمود:

بوی کین، و بوی حرص و، بوی آز

در سخن گفتن بیاید چون پیاز

تو خود کیستی که در خور آن خاک پاک باشی- موجود ضعیف و ناتوان، آن طور که حسن مطلع مقاله«کوهیه» ما را با حسن ختام مقاله ما را با شعر نظامی کوه همراه می‌کند؟

یکی مرغ، برکوه، بنشست وخاست

بر آن کُه چه افزود و، زان کُه چه کاست

من آن مرغم و، این جهان، کوه من

چو رفتم- جهان را چه اندوه من؟
 


اشاره: با پوزش از استاد باستانی و خوانندگان ارجمند، به سبب اشتباه ناخواسته‌ای که پیش آمد و حذف پی‌نوشتها، دوباره بخشی از پایان نوشتار استاد درج می‌شود. البته می‌توان این موضوع رابه فال نیک گرفت و نشانه‌ای از تعلق خاطر این صفحه و خوانندگانش به آقای دکتر باستانی و نوشته‌هایشان تعبیر کرد!‌

همین پریروز (یعنی پریشب، عصر جمعه 26 خرداد1391/15 ژوئن2012 م) مخلص پاریزی در کنار همان آبشار نیاگارا که چند بار ذکر خیرش را کرده‌ام، به چشم سردیدم که ساعت 10 و شانزده دقیقه بعدازظهر، مردی خوش‌چهره اصلاً اروپایی مقیم آمریکا به نام نیک ولاندا (Nik Wallenda) برای نخستین بار در عالم، از روی یک سیم بلند که به دو طرف آبشار به جرثقیل بسته شده بود، با کفشهایی که مادرش از پوست آهو دوخته بود، از طرف آمریکا به طرف کانادا به را‌ه‌پیمایی روی سیم پرداخت؛ سیمی که بیش از نیم کیلومتر (500متر) طول داشت و ده متر بالاتر از آبشار نصب شده بود و تا پایین آبشار بیش از شصت متر ارتفاع داشت، و مخلص پاریزی با همین چشمی که دیگر خیلی کم سو شده و در میان جمعیت عظیمی، شاید نزدیک به یک میلیون نفر(؟) که از تمام کانادا و آمریکا آمده بودند، این آدم را با آن پیراهن سرخ، «چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن» (آن‌طور که منوچهر گفته بود)، روی طناب لرزان راه می‌رفت، دیدم که آهسته قدمی بر می‌داشت و «هر قدم دانه شکری می‌کاشت» و اندکی کمتر از نیم ساعت این پانصدمتر راه روی آب و معلق در هوا را طی کرد، در حالی که پروژکتورهای تلویزیون و نورافکن‌ها اندام او را در میان بخارهای متصاعد شده از آب مشخص می‌کردند. و جالب‌تر آنکه وسط راه با موبایل، با پدرش درآمریکا هم صحبت کرد! در واقع این بنی‌آدم سرخاکی سرشته از گل، کل عنصر اربعه طبیعت و خلقت (یعنی آب و آتش و باد) را در تسخیر گرفته بود و خاکش هم که البته خود او بود که یک آدم جلمبر خاکی بود.

او از آن طرف رود ( آمریکا) به این طرف آبشار( کانادا) آمد و از اسب آهنین خود(= سیم) پیاده شد و پاسپورتش را تسلیم دو مأمور کانادایی که منتظرش بودند، کرد و آنها مهر زدند وامضا کردند و مردم دست زدند. کار او در تاریخ عالم ثبت شد. آیا این برای یک بچه روستایی پاریزی در قرن بیست و یکم عجیب نیست؟

چیزی را که اگر ابوالفضل بیهقی می‌خواست آن را گزارش کند، می‌بایست هزار سال صبر کند. تا آنجا که می‌دانم، این کار درتمام خلقت عالم تاکنون یک بار شده است و اینک مخلص پاریزی که از دو هزار فرسنگ راه فاصله خود را به تورنتو رسانده، این واقعه را به چشم سر می‌بیند: به گیتی پیش‌مانی، بیش‌بینی.

هم رضاشاه را در اتومبیل، در جاده کرمان به سیرجان به چشم دیده‌ام که برای سوار شدن بر کشتی بندرا به بندرعباس می‌رفت که از آنجا عازم موریس شود و یک شب را در سیرجان در باغ سوخک لاری گذراند؛ هم عبور تانک سپهبد زاهدی را از خیابان فردوسی با ز هم به چشم دیدم که در 28 مرداد به رادیو بی‌سیم می‌‌رفت؛ و هم فیلم گریه شاه را در دی ماه 1357/فوریه1979م دیدم که با چشم اشک‌آلود از افسر گارد خداحافظی می‌کرد، پس دیگر باید دایره آرزو را تنگ‌تر کرد. حافظ هم فرموده است:

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده‌باز

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

حرف آن شاعر بزرگوارمان درست، هرچند در یادواره ادیب برومند هفتاد هشتاد ساله که آقای آریامنش آن را تدارک دیده‌اند،1 نباید حرفی از پیری و کهنسالی زد، ولی باز همین شاعرهای کوهستانی همکار ادیب هستند که می‌گویند:

چون پیر شدی، کارجوان نتوان کرد

کاری که جوان می‌کند، آن نتوان کرد

خوابی سبک، از رطل گران نتوان کرد

پیری است، نه کافری، نهان نتوان کرد

نزدیک به هفتاد کتاب و کمی کمتر از 1000 مقاله نوشته‌ام و تقریباً دیگر هیچ آرزویی ندارم، جز اینکه حالا که دیگر به قول پاریزی‌ها «آب به کرت آخر است»،2 و ابویحیی سخت به قلع و قمع موالید بعد از 1300 افتاده، نمی‌خواهم به قول کرمانیها «داغ نخود بسوزانم»؛ ولی به هرحال تنها آرزویم این است که یک روزی، باد خنک شنگهای با حاج عزیز و نسیم عصرهای تل خاک سید پاریز، بر مزار من نیز بوزد و در زیرخاک، خاطره وزش بادهای پاریز را از لابلای شاخ و برگ درختهای تاویق خاک سید که پشت خانه ما درپاریز بود، در من زنده کند. همین و بس، که به آهنگ لطیف سیمابینا خوش آواز نیمه کرمانی ـ نیمه بیرجندی:

نه هر ماه سحر [ جانم، ماه، ماه سحر] روی تو داره

نه هرکوه و کمر [جانم، عزیز، کوه و کمر] بوی تو داره

هرچند همین چند جمله آخر باز هم بوی قال الغزالی از آن بلند است که مولانا فرمود:

بوی کین و بوی حرص و بوی آز

در سخن گفتن بیاید چون پیاز

تو خود کیستی که درخور آن خاک پاک باشی؟ موجود ضعیف و ناتوان، آن طور که حسن مطلع مقاله«کوهیه» ما را با حسن ختام مقاله ما را با شعر نظامی کوه همراه می‌کند؟

یکی مرغ برکوه، بنشست وخاست

بر آن کُه چه افزود و زان کُه چه کاست

من آن مرغم و این جهان، کوه من

چو رفتم، جهان را چه اندوه من؟

پی‌نوشتها:

33ـ نخواستم مثل خانم نژادحسنی، نویسنده‌ رمان «نمی‌دانم شهریور هزارو سیصدو چند» حالا که یادواره ادیب برومند در پیش است، از او بپرسم مثلاً تولد شهریور یک هزار و سیصدو چند هستی و یادواره برای هفتاد سالگی است یا هشتاد سالگی؟ پیری و پختگی کسی تهیه می‌شود که «دندانهای طفل» او را نمی‌شمرند. در یادواره چه کار داری که چند سال داری؟ شاعر هم گفته است:

پیری چو رسیده‌ست، چه پرسی ز مه و سال

در فصل خزان، برگ شماری نتوان کرد

این شعر را دکتر قباد فتحی، رئیس اسبق دانشگاه تبریز در تورنتو برایم خواند و ندانم از کیست. روایت شیرین‌تری از همین مضمون، منتهی در بحر دیگری شنیده‌ام که می‌گوید:

پیری رسیده ‌است، چه پرسی ز ماه و سال

فصل خزان که برگ شماری نمی‌کنند

مقصود این است که پرسشها در خزان زندگی با احتیاط باشد. یک نیمه از یک رباعی داریم که گمان کنم بهترین دیالوگ در این ستون بوده باشد. آنجا که می‌گوید: عاشق نشدی، و گرنه می‌دانستی/ پاییز بهاری است که عاشق شده است!

گوینده هیچ کدام از ابیات را نیافته‌ام.

34ـ هر چند به پرحرفی‌های آخر مقاله مشمول قول کرمانیها می‌شود در مورد خداحافظی پای‌کت کلید دان زنهای کرمانی، که به قول خود آنها: «یک آش پختنی طول می‌کشد»؛ ولی به هر حال باید خواننده یادواره را از «خاک و خل»‌های کرمان رها کرد و خاموش شدکه خرده‌گیران بگویند: «کوه زایید و موش زایید!»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید