جمعه, 31ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان یادی از استاد دکتر شهیدی - استاد علم و عمل

نام‌آوران ایرانی

یادی از استاد دکتر شهیدی - استاد علم و عمل

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

علی‌محمد سجادی

یادی از استاد دکتر شهیدی - استاد علم و عمل

دکترسید علی‌محمد سجادی: این چهارمین سال است که بر مرگ استاد مسلّم زبان و ادب فارسی و عربی، مورّخ، مترجم، لغوی و اسلام‌شناس معاصر شادروان دکتر سیّد جعفر شهیدی قلم به درد می‌گریانم. نه از آن رو که اشک‌ریز خامه را به حال او سودی است و یا او را از این نوشتن‌ها امید کشف و شهودی! جسم خاکی او در شهرری و در جوار بارگاه امام‌زاده عبدالله خوش آرمیده است و جان پاکش «عند ملیک مقتدر» پر کشیده؛ نه او دوباره بدین دنیای دون بازخواهد گشت و نه کس را چشمِ انتظار بدین رجعت است. نمی‌دانم شاید از این‌که فرزندانش گه‌گاه از او یادی می‌کنند و بر مزارش گلدسته‌ای به حرمت می‌نهند و یـا از خیل شاگردانش یکی دو تن، پیش از ظهرِ جمعه‌ای بر تربت پاکش از سر اخلاص الحمدی می­ خوانند، به همین خرسند و از آنان و کار آنان راضی و خشنود باشد؛ آخر استاد بزرگ ما در زندگانی دنیوی خویش نیز به کم قانع بود.

از قرآن‌پژوه گران‌سنگ، دکتر محمّدباقر حجّتی شنیدم که حضرت شهیدی به‌عمد در پی آن بود که از خود مرده‌ریگی به جای نگذارد:

گرد تعلّق ز خویش تا نفشانی/ آینـه‌ روح بـی‌غبـار نیـابـی

او نیک می‌دانست که خانه و زمین و اتومبیل و باغ و پس‌انداز و مال و منال دنیا را جز زیان هیچ نیست. به حقوق استادی دانشگاه تهران می‌ساخت و از گرفتن حقّ­‌التّدریس ـ از هرجا که باشد ـ سخت ابا می‌ورزید. امّا در امور معنوی و از جمله تحصیل علم، سر از پای نمی‌شناخت. از نوجوانی که همت از شحنه نجف جسته بود و موطن خود بروجرد را به قصد بهره‌مندی از حوزه­ علمیّه‌ نجف اشرف ترک گفته، تا آخرین روزهایی که چشم را یارای دیدن و قلم را توان نوشتن و زبان را امکان گفتن بود، به دقّت می‌خواند و می‌نوشت و می‌گفت.

توگویی عطش مطالعه هرگز در او فرونمی‌نشست و از همین‌روی بود که تشنگان وادی طلب نیز پیوسته جرعه‌نوش ساغر معرفت و حکمت او بودند و باز هم خود را تشنه‌تر می‌یافتند. در طاعت پروردگار و درد دل گفتن با یار، دور از چشم اغیار به‌راستی از خود بی‌خود می‌نمود. گلبانگ اذان را پیامی جان‌پرور از کوی دوست می‌دانست که با رسیدنش باید چون نسیم سحری برخاست و بر سر سجّاده‌ی عشق با نماز شوق، آغوش را به روی عطر جانفزای وصل گشود. نیم‌شبان نیز پهلو از بستر برمی‌گرفت تا در خلوتِ نیاز خویش، ناز معشوق را به جان خریدار شود.

سخت پای‌بند شریعت بود و در وصول به حقیقت، طریقت را به نیکی درمی‌نوردید، با این­ همه به مفاخر وطن عشق می‌ورزید.

جوانانی را که در سر می‌پروراندند تا آن سوی مرزها آرام و قراری جویند، نصیحت می‌کرد که در این راه آهسته‌تر گام نهند و فریب بازارگرمی‌ها را نخورند و بهشت موعود را در افق سوئد و سوئیس جست‌و جو نکنند.

زبان فارسی را ـ که مایه­ قوام و دوام ماست ـ خوب می‌شناخت و پاس می‌داشت و حرمت می‌نهاد و از راهبران روحانی و معنوی جامعه می‌خواست تا ولیّ نعمت خود را فراموش نکنند.

آنچه را که نوشت، به گونه‌ای نوشت که توده‌ مردم دریابند؛ چه زندگی‌نامه‌ معصومان و چه سفرنامه‌ها و تاریخ­ نگاری‌ها و چه ترجمه‌ها و تصحیح‌ها و شرح‌ها. برخی بر شاهکار او، «ترجمه نهج‌البلاغه» انگشت نهادند که برخی از واژه‌ها که به عنوان آرایه و پیرایه آمده است، دور از ذهن می‌نماید و او بر این باور که زبانِ ادب نه می‌تواند و نه باید پا به پای ناآموختگان و نوآموختگان حرکت کند. زبان به انسانی به مرحله‌ تکامل رسیده می‌ماند که باید در عین حفظ وقار و تمکین، جوانان و نوجوانان را نیز در حلقه‌ افاده‌ی خود بپذیرد امّا اینان باید که از او پویایی و گویایی بطلبند و نه شتاب و شیدایی، از این رو همان‌گونه که کوشید نثرِ دشواریاب و دیرهضم «درّه­ نادره» را به مذاق قشر متوسّط جامعه نزدیک کند؛ حاضر نشد الفاظ آهنگین و گوش‌نواز «ترجمه‌ نهج‌البلاغه» را به‌دلیل آن‌که چون منی درنمی‌یابد، به دست فراموشی و تساهل سپرَد.

من‌بنده بر استاد شهیدی و همانندان او ـ اگرچه پُرشمار نیستند ـ حسرت و دریغ نمی‌برم و در مرگشان نیز پیرهن غم نمی‌درم، چه می‌دانم که جز ذاتِ بی‌زوال احدیّت، هرکه هستند و هرچه هستند به‌ناچار فرمانِ مرگ را گردن می‌نهند و تن درمی‌دهند. او هرچه را که در حیّز امکان داشت بی روی و ریا به هم‌کیشان و هم‌زبانان و همدلان تقدیم کرد؛ نام ایران را پرآوازه و زبان فارسی را نیرومند و تاریخ ایران و اسلام را سرزنده و واقعیّت‌های ناگفته را برملا ساخت و جز این از او چه انتظار می‌توان داشت؟ او را خدای بصیرت و همّتی داده بود که بدان رسید به آنچه باید رسد.من به حالِ خود و هم‌فکران خود اندیشناک و هراسانم زیرا دست‌پروردگانِ دورانی کم‌نظیر که خدای بر آن به عنایت بی‌علّت و رحمت بی‌غایت نظر رحمت افکنده بود، یکی پس از دیگری رخت برمی‌بندند و تا ملک سلیمانِ نیستی می‌روند بی­آن­که جانشین و جایگزینی ـ اگر نه به آن اندازه که خود بودند، حتّی در آن حدّ که برازنده­ی روزگار پرتلاطم ما باشد ـ باقی نمی‌گذارند.

راستی با خود اندیشیده‌ایم که چرا و چگونه در برهه‌ای از زمان مردانی هم‌چون بهار، جلال‌الدّین همایی، بدیع الزّمان فروزانفر، محمّدتقی مدرّس رضوی، اصغر و یحیی مهدوی و حسین خطیبی از جای‌جای این مملکت سر برآوردند که هم دردِ دینشان بود و هم شورِ عشقشان به وطن؟ هم سینه بر بوریا ساییده بودند و هم از علوم جدید بی‌نصیب نمانده، مناعت را با قنـاعت همراه کـرده و لحظه ای از عمر عزیز به بطالت به سر نیاورده و شاگردانی چون شهیدی و همانندان شهیدی پرورده بودند؟

از آن روز ـ 23 دی‌ماه 86 ـ که استاد شهیدی روی در نقاب خاک کشیده است، چه مرواریدها که از کام صدفِ ایّام بر خاک نیستی نیفتاده و چه گنج‌های بی‌بدیل که در بیغوله ویرانه‌ها جای نگرفته است. برشمردن اینان در این مقال و مقام نه ممکن است و نه معقول. تنها به سه تن از آنان که به نحوی با استاد شهیدی در ارتباط مستقیم بوده، ـ به‌ترتیبِ چشم بربستن­شان بر جهان خاکی ­ـ اشارتی گذرا خواهم کرد تا هم ادای وظیفه‌ای باشد و هم تذکار و تذکّری صاحبدلان اندیشه‌ور را.

نخست از روان‌شاد دکتر محمّدامین ریاحی سخن خواهم گفت که از یاران قدیم و دوستان صمیم استاد و خود مظهر و مُظهر آراسته ترین صفات انسانی و آیینه تمام‌نمای آزادگی و دین و مروّت بود؛ دو سه ماهی پیش از وفات حضرت استاد که شمع تابان وجود او اندک اندک رو به خاموشی می‌نهاد و یکی دو تن از مریدان و دانشجویان نظاره‌گر آخرین پرتوافشانی‌های آن چراغ نیم­افسرده بودند، گفته شد که آن سرو بلندقامت، سایه بر این شمشاد درهم شکسته خواهد فکند. محمّدامین از راه رسید بی­آن‌که سیّدجعفر را توان به پاسخ سلام برخاستن باشد، او به دیدۀ حسرت نگریست و این به گوشه چشم آرام گریست. قاصد، زبانِ نگاه بود و پیام پیوندی از فغان و آه. ساعتی ماند و نوحه وداع سر داد و رفت و دیرزمانی از مرگ شهیدی نگذشته بود که ریاحی بدو پیوست و با رفتن او، وطن‌خواهی کم‌نظیر و فردوسی‌شناسی بی بدیل و ادیبی مؤدّب و انسانی مهذّب از میان ما رفت. بر این رفتن و کس را بر جای خود ننشاندن صد افسوس و هزاران دریغ.

استـاد دیگـری کـه بـا حضـرت شهیدی سال‌های سال انیس و جلیس بود، شادروان ایرج افشار، ایران‌شناس، ایران‌دوست و ایرانگرد معاصر بود. این دو روزگاری بس دراز در جوار یکدیگر در ساختمان‌های موقوفه‌ دکتر محمود افشار بر دانشگاه تهران به آسودگی می‌زیستند. یکی در مؤسسه‌ لغت‌نامه و دیگری در دفتر مجلّه‌ آینده و ایران‌زمین. جمعه‌ها که محضر استاد را درمی‌یافتیم، ذکر خیر ایرج بسیار می‌رفت و ایرج نیز چون رسم امانت و دیانت را در دکتر شهیدی آشکارا دیده بود، امور شرعی موقوفات را کلّاً بدیشان واگذارده بود.

چون استاد درگذشت، مرحوم افشار به بزرگی از استاد شهیدی، دانش، صلاحیت و امانت و صداقت او یاد کرد. هرچه بود ایرج نیز بر جام مرگ بوسه زد و با رفتن او دفتر نسخه‌شناسی، کتاب‌یابی، کم‌گویی و گزیده‌گویی ورق خورد بی آنکه کس را از ورق‌گردانی لیل و نهار اندیشه باشد. با مرگ آن دو یار دیرین، توگویی موقوفات افشار از نعمت وجود پدر و مادر محروم گشت و این است معنی گذار عمر.

هنوز اندوه هجران استاد ایرج افشار بر شانه‌ دل‌ها سنگینی می‌کرد که خبر رسید شیخ عبدالله نورانی نیز رخت جان به جهان دگر کشید. این مرد که اندکی از اوصاف او را باید از خامه‌ همدم محرم او حضرت استاد دکتر مهدوی دامغانی در روزنامه­ اطّلاعات چهارشنبه یازده آبان نود شنید، مردی به تمام معنی به صفات انسانی و روحانی آراسته بود. از سال پنجاه و پنج که افتخار شاگردی در دوره‌ کارشناسی ارشد دانشگاه تهران را داشتم، من و همراهان شاهد آمد و شد شیخی معمّم بودیم که با صد وقار و تمکین، راهروهای دانشکده‌ی ادبیّات را به طرف کلاس یا کتابخانه طی می‌کرد؛ سلام ما را با مهربانی پاسخ می­ گفت و گه‌گاه نکته‌ای لطیف و خاطره‌ای ظریف بر زبان می‌راند و می‌شنیدیم که او را با استاد دکتر مهدی محقّق الفتی تمام است و از اصحاب چهارشنبه معروف . از سال 60 که دارآباد تهران و امامت مسجد آن را وانهاد، زمینی را در محلّه‌­ یوسف‌‌آباد تهران خرید و به هر ترتیب که بود، سرپناهی برای خود در کوچه‌ی چهل ‌و ‌هفتم خیابان شهید جهان‌آرا فراهم ساخت و تا آن روز که بنده به در این منزل نرفته بود، به خوبی نمی‌دانست که طیّ نشیب و فراز آن خیابان و آن کوچه تنها از عهده­ کسی چون او ساخته است که با سختی‌ها و ناسازگاری‌های فراوان دست و پنجه نرم کرده باشد .

خود برای من نقل کرد که در هنگام بنای آن خانه، از بس سنگ و گل و آجر را با فُرغان می‌کشیدم و می ­بردم، در نزد اهالی محل به «آیت ­الله فُرغانی»!! مشهور گشته بودم ـ درباره‌ نورانی اگر مجالی بود، در جایی دگر سخن خواهم گفت ـ در اینجا خواستم از زندگی زاهدانه­ این مرد و مشابهت آن با زندگانی استاد شهیدی، به اشارت چیزی گفته باشم و بگذرم.

من دوبار گریه‌ مرحوم شیخ عبدالله را به های‌های شاهد بوده‌ام؛ یکی ظهر عاشورایی در مسجد سادات یوسف‌آباد که بر مصیبت سیّدالشهدا «صلوات ­الله علیه» به درد می‌گریست و دیگری در امامزاده عبدالله، آنگاه که پیکر استاد دکتر شهیدی را در آغوش خاک باز نهادند، آن شیخ نورانیِ روحانی عبا از دوش برگرفت و آستین را بالا زد و پای در لحد نهاد تا مراسم تلقین میّت را به جای آورَد؛ نخست به عربی که: «اِفْهَم یا...» و آن­گاه چنان صبرش از دل و آرام از جان رفت که به لهجه­‌ غلیظ نیشابوری با خدای خود به زمزمه درآمد و مگر می ­شود با محبوب جز به زبان دل و آن‌چه در کودکی ­ات آموخته‌اند، سخنی گفت؟ از سجایای اخلاقی، دیانت و صداقت استاد شهیدی می‌گفت و می‌گفت و می‌گریست و این گریه‌ها و ناله ­ها موجی گشت و در آن دریای جمعیّت، توفانی برانگیخت و اکنون نه تنها او که صدای ناله‌ی همگان از عمق جان برمی‌آمد: «خداوندا ما از این سیّد اولاد پیغمبر و فرزند زهرای اطهر جز نیکی ندیده‌­ایم و هم‌اکنون که دستش از دنیا کوتاه شده است، تنها و تنها دیدۀ امید به دستان پُرعطوفت تو دوخته ‌است و اکنون

نمی دانم بر رفتگان، استاد شهیدی، استاد ریاحی، استاد افشار و استاد نورانی باید گریست یا بر خود و روزگار خود و شاید بر هیچ‌کدام که خدای را در خزانه‌ الطاف خویش گوهرهاست که به مقتضای حکمت از سینه‌ی ایّام برآرَد و بر تارک جاودانه‌ی این مرز و بوم نشانَد. امید که آن کریم رحیم بر همه‌ در خاک آرمیدگان رحمت آرد و بر توفیق ره‌پویان آن پاک‌دلان بیفزاید و خدمتگزاران ایران و ایرانی را از گزند روزگاران در امان دارد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه