جمعه, 31ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی نون تافتون - اکبر خلیلی

داستان ایرانی

نون تافتون - اکبر خلیلی

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

خیلی دوست داشتم که اسم هر دوی ما را در امین آباد بنویسند، دائی عباس می گفت: اینجا جای خوبیه، شماها میتونید به راحتی بازی کنید و توی چمنهای حیاط امین آباد بگردید.
خب منهم ده سالم بیشتر نبود، فکر می کردم دائی عباس بد نمی گه امین آباد جای خوبیه، آدم از دست اون صاحبخونه لعنتی هم راحت می شه، دیگه دم به ساعت سر شو توی اون سولاخی نمیکنه و داد نمی زنه: "خفه شید جوون مرگ شده ها. خدا مرگتون نمیده از دستتون راحت بشم."

ولی وقتی به محمود نگاه کردم دیدم به دیوار تکیه داده و توی فکر فرو رفته بود، رفتم جلو توی چشمهایش نگاه کردم، داشت گریه می کرد لبهایش را برچیده بود و دانه های اشک از گوشه ی چشمهایش سرازیر می شد، به محمود خندیدم و گفتم:
" اوه محمود تو داری گریه می کنی؟ من خیلی خوشحالم" پریدم هوا و چند قدم دورتر از محمود روی زمین آسفالتی غلت زدم، بعد نیم خیز شدم و چشمم به یک تلنبار نون تافتون افتاد که یک نفر با لباس سراسری سفید و کلاه آشپزها نانها را با فرقون بطرف ساختمان آنطرف باغ می برد، از جا بلند شدم و به محمود گفتم: هی محمود، نگاه کن، چقدر نون! اینجا همه چی بهمون میدن.

محمود که سه سال از من بزرگتر بود پوزخندی زد و گفت: تو خری نمی فهمی این حرف محمود مرا به فکر برد، با خودم گفتم: چرا محمود به من میگه خری، نمی فهمی، مگه یادش رفته نون خشکها رو می رفت از توی انباری ورمیداشت زیر پیرهنش قایم می کرد که بچه های صاحبخونه نبینن، و می آورد و می گفت: حبیب برو اون پارچو آب کن بیار، برات چیز خوبی آوردم حالا اینجا اینهمه نون تافتون تازه رو که می بینه به من میگه تو خری. نمی فهمی."

ولی وقتی چشمم به مامان افتاد که روی نیمکت نشسته بود و با دایی عباس صحبت می کرد باز بخودم گفتم: شاید محمود راست میگه، اگه ما رو اینجا نگهدارن و نزارن بریم پیش مامان، اونوقت چی میشه!؟
دایی عباس شناسنامه های ما را در دست گرفته بود و با یک کاغذ سفید بزرگ که در دست دیگرش بود از این اتاق به آن اتاق می رفت. حالا دیگه خسته شده بود و آمده بود پیش مامان من از دور می دیدم که مامان گریه می کرد و با سرش اشاره می کرد "نه" دایی عباس خیلی سعی می کرد مامان را راضی کند، ولی خب مامان با اینکه راضی نبود ما را در یتیم خانه بگذارد ولی فکر می کردم
چاره ای نمی دید که با دایی عباس موافقت کند، آخه صاحبخونه به مامان گفته بود "با پنج بچه ی بی پدر نمی تونی تو خونه من باشی، باید هر چه زودتر جا ببینی بری"
تازه باباهم که مرده بود بیشتر از شصت تومن حق بازنشستگی به مامان نمی دادن، مامامن مجبور بود ماهی سی تومان کرایه خانه بدهد. با سی تومن دیگر هم خیلی مشکل بود ماها با هم زندگی کنیم. ولی خب چاره ی نبود، من و محمود که بزرگتر بودیم باید می رفتیم. من که خیلی راضی بودم. فقط محمود بود که دلش نمی خواست در امین آباد باشد. من می گفتم اینجا خوبه چون هم غذا بهمون میدن و هم باغ بزرگی داره که ما می تونیم در آن بازی کنیم لباس و کفشم که بهمون میدن،‌خب این چه بدی داره؟ چرا محمود نمی خواد؟ من میدونم اینجا باشه دیگه نمی تونه بچه های صاحبخونه رو بزنه، تازه جلوشم گرفته میشه، توی یخچال فیلی هم نمیره با سگهای ولگرد بازی کنه و با لات ماتها بگرده .

توی این فکرها بودم که یوقت یک نفر از ساختمان مقابل، دایی عباس را صدا زد، دایی عباس دستشو روی شانه ی مادرم گذاشت و مثل اینکه به او بگوید" زیاد نگران نباش" به طرف ساختمان رفت، من از محمود جدا شدم و رفتم آنطرف باغ یک ساختمان بزرگ بود، مثل مدرسه نزدیک پنجره های بلند ساختمان رسیدم، صدای بازی بچه ها بگوش می رسید بچه ها جیغ می کشیدند و صدای خنده و گریه هاشون بلند بود کنار یک پنجره ی بلند ساختمان ایستادم، دستم به لبه ی پنجره نمی رسید اول سعی کردم با کفشهای پاره ای که پایم بود از برآمدگی دیوار پنجره که فاصله‌ای با زمین نداشت بالا بروم و خود را به پنجره برسانم، ولی پارگی کفشم باعث شد، لیز بخورم و نتوانم خود را روی پنجه های پایم نگه دارم، کفشهایم را درآوردم و با یکی دوبار پریدن نتوانستم لبهی پنجره را بگیرم، وقتی از پشت شیشه های کثیف پنجره به اتاق بچه ها نگاه کردم، دلم از شادی پر شد و یاد روزهایی که در خانه صحبت بود ما را ببرند یتیمخانه به خاطرم آمد، من جلوی هر پرورشگاهی که می رسیدم می ایستادم و داخل آن را تماشا می کردم، دلم می خواست بدانم بچه ها در پرورشگاه به چه صورتی زندگی می کنند و چقدر آزادی دارند ولی هر وقت از لای درهای بسته پرورشگاهی که در خیابان باز  می‌شد به داخل آن نگاه می کردم چیزی نمی دیدم جز رفت و آمد چند نفر آدم بزرگ بوی سبزی سرخ کرده همراه با بوی تند دوای مستراح به مشامم می رسید، گوشم را محکم به در می چسباندم که صدای هیاهو و شادی بچه ها را بشنوم ولی صدایی بگوشم نمی رسید مگر ناله ی صعیف موسیقی که از رادیو پخش می شد، با خودم فکر می کردم :
"چه خوبه آدم بره توی این پرورشگاه زندگی کنه هرچی دلش بخواد بهش میدن صبحها وقتی از خواب بلند میشه می تونه قصه ی خانم عاطفی رو از رادیو گوش بده و بشینه با بچه ها نون و پنیر و چایی بخوره، ای خدا میشه، اگه دایی عباس بتونه ما رو ببره پرورشگاه بزاره چه عالی میشه،‌ولی حالا حس می کردم دارم به آرزوم می رسم."
دماغم را به شیشیه ی پنجره فشار دادم و از پشت شیشه برای بچه ها شکلک درآوردم، بچه ها لباسهای یک جور پوشیده بودند، دختر و پسر فرقی نداشتند همه لباسهاشون یک پیرهن سراسری طوسی رنگ بود با کفشهای کتونی سفید، سر بچه ها را بد طوری تراشیده بودند، طوری که وقتی آدم با اونها رو به رو می شد فکر می کرد که همه ی آنها را تنبه کرده اند که وسط سرشان خیابان درست کرده بودند، صورت بعضی از آنها هم کثیف بود چند تاشون به طرف پنجره آمدند و جواب شکلک مرا دادند زبانهاشون را بیرون آوردند و در ضمن اینکه به یکدیگر نشانم می دادند می خندیدند، صورت بعضی از آنها زخمی بود و چند نفرشان هم مثل اینکه جوهر خورده بودند و دهانشون جوهری بود از همون جوهرهایی که زن صاحبخونه به دهن بچه هاش می زد مامان می گفت: از بس این بچه ها کثیفن، مادرشون شلخته س، هیچ این بچه ها را رو از روی کثافتا جمع نمی کنه بجه هاش همین طور لخت و پتی توی حیاط می گشتن، اگه می خواستیم توی حیاط بازی کنیم فوری این بچه ها بما حمله می کردن و مادرشون مثل جن بو داده توی حیاط ظاهر می شد،‌دست منو می گرفت و کشون کشون تا جلوی اتاق روی هوا بلند می کرد و می انداختم جلوی درگاهی و با تشر به مامان می گفت:
"این توله سگها را نمی خوای از توی حیاط جمع کنی." مامان طفلی چیزی نمی گفت، همینطور ساکت به ملوک خانم نگاه می کرد و می گفت: "چشم خانم جمعشون می کنم" من نمی دانم چرا مامان زبان نداشت تا جواب این زنیکه پدر سوخته را بدهد، با خودم می گفتم "ای خدا یه روزی بزرگ بشم، موهاشو می‌گیرم دور حیاط می گردونم، همانطور که یه دفعه موهای مامانو گرفت و دور حیاط چرخوند من خیلی کوچک بودم، گریه می کردم و کاری از دستم ساخته نبود، بچه های ملوک خانم که از ما بزرگتر بودند با لنگه کفش دنبال ننشون می کردن و مامان رو که روی زمین می کشید با کفشهاشون میزدن.
وقتی بابام اومد دعوا تمام شده بود، من گریه می کردم و مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و زار می زد، لباسهایش پاره شده بود، بابام خیلی عصبانی شد، رفت توی حیاط داد زد:"آهای زن، ضعیفه سر تو از پنجره بیرون بیار، کجاست اون شوهر بی غیرتت خدا شاهده اگه زن نبودی آنچنان بزمین میزدمت که شکمت بترکه" بابا خیلی عصبانی شده بود، بدنش همینطور می لرزید چند نفر از همسایه ها جمع شدن و از بابا خواستن آروم باشه و زن صاحبخونه را ببخشد، هیچوقت آنروز را فراموش نمی کنم.

یه پاسبان اومد در خونه تا زن صاحبخونه رو به کلانتری ببره، شوهر ملوک خانم کنار دیوار وایساده بود.

ملوک خانم اومد جلو دولا شد پاهای بابا رو گرفت و گریه کنان التماس می کرد و می گفت: "آقا ترا بخدا، جون بچه هاتون منو ببخشید، غلط کردم دیگه این کارها نمی کنم"

مامان همینطور وایساده بود و به اونها نگاه می کرد، از جای چنگهایی که رو صورت و بازوی مامان کشیده شده بود هنوز خون میومد، بابا سریس تکان داد و گفت: "بلند شو زن اینقدر زار و موری نکن خدا شاهده که من از روی زنم خجالت می کشم تو رو ببخشم، برو از اون معذرت خواهی کن".
ملوک خانم بطرف مامان رفت و دستشو انداخت گردن مامان و شروع کرد به بوسیدن جای زخمهای مامان.

مامان چیزی نگفت، سرش را انداخت پایین و رفت توی اتاق، اشک همینطوری از روی گونه هاش سرازیر می شد، در جواب بابا که آیا رضایت میده؟ سرشو پایین برد و رضایت داد.
بابا محمود را از وسط جمعیت که سعی می کرد به ملوک خانم لگد بزند بیرون کشید و در حالیکه لگدهای بلند و کوتاه او را در هوا می گرفت بغلش زد و بهش گفت: "باباجون حالا وقت تلافی نیست بیا بریم".
من توی این فکرها بودم که یک نفر از پشت سر بازوهایم را گرفت و گفت: "بیا بریم بچه اینجا چکار می کنی اینهمه عقبت گشتم." نگاه کردم دیدم دایی عباسه.
دایی عباس دست مرا گرفت و بطرف محمود و مامان برد، چهارتایی وارد ساختمان شدیم.
اول یک راهروی بزرگ بود با تعداد زیادی اطاق. پیر مردی با لباس مخصوص جلو در راهرو نشسته بود یکک کلاه لبه دار سرش بود و دکمه های یقه کت کازرونی اش را بسته بود. از همان لباسهای طوسی رنگ که شب عید در مدرسه بما میدادند، من خیلی این لباسها رو دوست داشتم، شب عید که می شد تا می فهمیدم لباس نو میدن دستم را می کردم توی سوراخهای جیب کتم و آستر آنرا بیرون
می آوردم، و گاهی هم لبه ی جیبم را آنقدر می کشیدم تا پاره شود، وقتی در صف صدا می کردند که لباس نو بگیرم خیلی خوشحال می شدم و می رفتم جلوی ناظم گردنم را کج می کردم و وامیستادم، موقعیکه لباسها رو می گرفتم،‌با یک خنده ای و خوشحالی از در مدرسه می اومدم بیرون، می رفتم خونه.

وقتی مامان مرا با اون لباسها می دید اخمهاشو می کرد تو هم می گفتم مامان خوشحال نیستی که من لباس نو گرفتم، مامان سرشو برمی گردوند طوری که من نبینم اشکشو پاک می کرد و می گفت: چرا مامان من خیلی خوشحالم که تو لباس نو گرفتی.

می رفتم لباسم را می زدم به جا رختی و ساعتها تماشایش می کردم و یاد روز عید می افتادم که این لباسها رو می پوشم، همینکه با لباسها ور می‌رفتم
می شنیدم که مامان در گوشی به محمود می گفت:
"مامان جون یک وقت کاری نکنی خوشحالیشو بگیری، بزار خوشحال باشه، تو بزرگتری اون براش فرقی نمی کنه، مثل تو نیست که از لباس مدرسه خجالت بکشه و نره لباس بگیره" .
پیرمرد از جایش بلند شد، یک اتاق را در انتهای راهرو به دایی نشان داد.
دایی تشکر کرد و بطرف اتاقی که پیرمرد نشان داده بود ما را همراه خودش برد، صدای پای ما توی راهرو می پیچید و صدای خش خش کفشهای پاره من از همه بیشتر بود، دایی در حالیکه دستهای مرا در دستش فشار می داد طوری دستم را کشید که حس کردم از کتفم خارج شد و با تشر گفت:
"نمی تونی درست راه بیای تنه لش ، پاهاتو نکش". آخه نمی تونستم پاهام را نکشم، کفشم وضعش خیلی خراب بود، کف کفشم که بکلی رفته بود و چند تا سوراخ بزرگ داشت. روی کفشم هم چیزی نمانده بود که به پاهام بند بشود. من بیشتر که اینجا را دوست داشتم بخاطر این بود که بچه ها کفشهای کتونی سفید با بند پایشان می کردند، منهم از این کفشها خیلی دوست داشتم.
یک دفعه با مامان رفتیم که بخریم خیلی گران بود فروشنده می گفت: شونزده تومنه. مامان هم که پول نداشت شونزده تومن پول بده برام کفش بخره، تازه اگه برای من می خرید باید واسه محمود هم می خرید بخاطر این اصلاً برای منم نخرید."
به آخرهای راهرو که رسیدیم یک در کرم رنگ بود رفتیم تو، دایی عباس تعظیمی کرد و رفت جلو، من و مامان و محمود کنار در ایستادیم، مامانم روشو کیپ گرفته بود و منو و محمود هم از دو طرف به او تکیه داده بودیم محمود رنگ روش پریده بود و خودش را محکم به مامان می چسبوند.
آقایی که پشت میز نشسته بود و با دایی عباس صحبت می کرد گردنش را روی میز دراز کرد و نگاهی به قد و بالای ما انداخت و گفت:
"آهای کوچولوها بیائید جلو ببینم" من فوری رفتم جلو. ولی محمود همینطور به مامان چسبیده بود و چادرش را ول نمی کرد آقائیکه ما را صدا زد از پشت میزش بلند شد و کنار من ایستاد، نگاهی به سر و پای من انداخت و گفت: اسمت چیه کوچولو؟ با قدری من من کردن گفتم اس....اسمم حـ حـ حبیب.... حبیبه حبیب الله
ـ خب دلت می خواد اینجا باشی؟
ـ بله، بله آقا خیلی دلم می خواد.
خنده ای کرد و گفت: خیلی خوب، و رو کرد به مادرم گفت: شما وسط هفته نباید بیائی دیدن بچه ها، فقط جمعه ها می تونید بچه ها رو ببینید. مادرم بدون اینکه حرفی بزند سرش را روی شانه راستش خم کرد و با بی میلی رضایت داد، من از خوشحالی قند توی دلم آب می شد، پیش خودم فکر می کردم:
"همین حالا از شر این کت لعنتی راحت میشم، از روز اول که دایی عباس کت نیمدارش را به مامان داد تا آستینهایش را برای من کوتاه کنه من گفتم که از این کت خوشم نمیاد، ولی مامان می گفت اگه نپوشی سینه پهلو می کنی، وقتی آستیناشو کوتاه کرد و من پوشیدم. چیز بدقواره ای بود پایین کت تا نزدیکیهای زانوهام را می پوشوند. جیباش آنقدر پایین بود که بسختی دستم به ته آن می‌رسید ولی در عوض جیبهای بزرگی داشت، هر چی داشتم توی جیباش جا می گرفت، دو تا جیبای بغل هم خیلی بزرگ بود، کتابای مدرسه را همیشه تو جیب بغلم جا می دادم.
آقایی که بالای سر من ایستاده بود یک نفر فراش را صدا زد و به فراش گفت: "موهای این بچه ها رو کوتاه کن و بفرست برن قسمت یازده".
دیگه کار تمام شده بود مامان رفت جلو و اون آقا یک کاغذ سفید جلوی مامان گذاشت که با استامپر روی کاغذ انگشت زد .

محمود دیگه حرفی نمی زد و ساکت ایستاده بود و به مامان نگاه می کرد،؛ فراش دست من و محمود را گرفت تا ببره سلمانی، هنوز از در بیرون نرفته بودیم که مامان پرید جلو و مرا بغل کرد، خیلی سخت مرا توی بغلش فشار داد، مامان گریه می کرد.

در این موقع محمود هم خودش را انداخت توی بغل مامان، مامان نمی دانست با ماها چیکار کنه، من خیلی تعجب می کردم که چطور شده مامان حالا یادش افتاده که ماها را ببوسه،‌از اونجایی که به اخلاق مامان آشنا شده بودم و می‌دونستم که زیاد این موضوع را کش بده دیگه کار خراب میشه و نمی گذاره ما اینجا اسم نویسی کنیم، من فوری خودم را از توی بغل مامان کشیدم بیرون ولی محمود سرش را محکم توی سینه مامان چسبانده بود و راضی نمیشد از مامان جدا بشه، توی دلم خدا خدا می کردم که یکی این دو نفر را از هم جدا کنه که دایی عباس دست محمود را گرفت و به مامان گفت: "این بچه بازی ها را از خودت درنیار، اینها که نمیخوان برن سفر قندهار، جمعه میای می بینیشون" و دست محمود را گرفت و از بغل مامان آوردش بیرون، مامان هم سر پا بلند شد و با دستمال سفیدی که همراهش بود اشکهایش را پاک کرد و تا آمد یگ بار دیگر بازوی مرا بگیرد و ببوسد، محکم بازویم را از دستش خارج کردم و بطرف فراش که دست محمود را گرفته بود دویدم.

مامان و دایی عباس توی راهرو ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند، محمود به عقب سرش نگاه نمی کرد، همینطور ساکت و آرام مثل یک اسیر سرش را انداخته بود پایین و بدون مقاومت با فراش می رفت ولی من گاهی به عقب سرم نگاه می انداختم و با خوشحالی در حالیکه دستم در دست فراش بود لی لی می‌کردم.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید