شنبه, 24ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی گدا - غلامحسین ساعدی

داستان ایرانی

گدا - غلامحسین ساعدی

برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی

1

یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ی آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب می‌شود اما بازم نصفه‌های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ی سید اسدالله بودم. در كه زدم عزیز خانوم اومد، منو كه دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در كه كنار می‌رفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»

روی خودم نیاوردم،‌ سلام علیك كردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها كه تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو می‌شستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار دیوار و بقچه‌مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»

گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»

عزیز خانوم گفت: «حالا كه می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ می‌موندی این جا و خیال مارم راحت می كردی.»

خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بی‌خودی نیومدم، واسه كار واجبی اومدم.»

بچه‌ها اومدند و دوره‌ام كردند و عزیز خانوم كه رفته رفته سگرمه‌هاش توهم می رفت، كنار باغچه نشست و پرسید: «كار دیگه‌ات چیه؟»

گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاك بخرم، خوابشو دیدم كه رفتنی‌ام.»

عزیز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری می‌خوای جا بخری؟»

گفتم: «یه جوری ترتیبشو داده‌م.» و به بقچه‌ام اشاره كردم.

عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: «حالا كه پول داری پس چرا هی میای اینجا و سید بیچاره رو تیغ می زنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی می كنه، جون می‌كنه و وسعش نمی‌رسه كه شكم بچه‌هاشو سیر بكنه، تو هم كه ول‌كنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش می‌گیری.»

بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندكنان از پله‌ها رفت بالا و بچه‌هام با عجله پشت سرش، انگار می‌ترسیدند كه من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا كنار دیوار بودم كه نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم كه سید از دكان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو می زنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان می كشه كه اگر سید جوابم نكنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید می‌گفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه كارش می‌تونم بكنم.»

عزیز خانوم گفت: «من نمی‌دونم كه چه كارش بكنی، با بوق و كرنا به همه‌ی عالم و آدم گفته كه یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادی‌السلام و اینا رو پسند نمی‌كنه، می خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اینهمه پول داره، چرا ول‌كن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمه‌تر و بیچاره‌تری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یكیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟»

سید كمی صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاری دلت می خواد بكن، اما یه كاری نكن كه خدا رو خوش نیاد، هر چی باشه مادرمه.»

از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیكه نون از بقچه‌م درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تكون خورده بودم كه نمی تونستم سرپا وایسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاریك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هیشكی بیرون نیومد، پله‌ها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچه ها دور سفره نشسته‌اند و شام می خورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزیز خانوم، عزیز خانوم جون.»

ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ كشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیله‌ی چراغو كشید بالا و گفت: «چه كار می‌كنی عفریته؟ می‌خوای بچه هام زهره ترك بشن؟»

پس پس رفتم و گفتم: «می‌خواستم ببینم سید نیومده؟»

عزیز خانوم گفت: «مگه كوری، چشم نداری و نمی‌بینی كه نیومده؟ امشب اصلاً خونه نمیاد.»

گفتم: «كجا رفته؟»

دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه می دونم كدوم جهنمی رفته.»

گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»

گفت: «روسر من، من چه می‌دونم كجا بخوابی، بچه‌هامو هوایی نكن و هر جا كه می خوای بگیر بخواب.»

همونجا تو دهلیز دراز كشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، می‌دونستم كه عزیزه چشم دیدن منو نداره این بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت كردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونایی كه برای زیارت خانوم می‌اومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشه‌ی بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیكیای ظهر، دوباره اومدم خونه‌ی سید اسدالله. واسه بچه ها خروس قندی و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نیمه باز كرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبه ای اومد و گفت: «سید اسدالله سه ماه آزگاره كه از این خونه رفته.»

گفتم: «كجا رفته؟ دیشب كه این جا بود.»

زن گفت: «نمی دونم كجا رفته، من چه می‌دونم كجا رفته.»

درو بهم زد و رفت، می دونستم دروغ میگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سید اسدالله پیدایش بشه، وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم، یه هو به كله‌م زد كه برم دكان سیدو پیدا بكنم. اما هر جا رفتم كسی سید اسدالله آیینه بندو نمی شناخت، كنار سنگ‌تراشی‌ها آیینه‌بندی بود كه اسمش سید اسدالله بود، یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. می‌دونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزدیكیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم می‌شد و دنبالش می‌گشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونه‌ش، اما ترس ورم داشته بود، از عزیزه می‌ترسیدم، از بچه‌هاش می ترسیدم، از همه می‌ترسیدم، ‌زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومه‌م می‌ترسیدم، یه دفعه همچو خیالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پای ماشین‌ها كه سید اسدالله را دیدم با دست‌های پر از اونور پیاده‌رو رد می شد، صداش كردم ایستاد، دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقه‌اش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نمی‌تونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام می كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نمیام خونه‌ت، می‌دونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره، من فقط دلم برات یه ذره شده بود، می‌خواستم ببینمت و برگردم.»

سید گفت: «آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی می‌كردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه كاریه می‌كنی؟»

من هیچ چی نگفتم. سید پرسید: «واسه خودت جا خریدی؟»

گفتم: «غصه‌ی منو نخورین، تا حال هیچ لاشه‌ای رو دست كسی نمونده، یه جوری خاكش می‌كنن.»

بغضم تركید و گریه كردم، سید اسدالله‌م گریه‌ش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید: «واسه چی گریه می‌كنی؟»

گفتم: «به غریبی امام هشتم گریه می‌كنم.»

سید جیب‌هاشو گشت و یك تك تومنی پیدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، این‌جا موندن واسه تو فایده نداره، بهتره برگردی پیش سید عبدالله، آخه من كه نمی‌تونم زندگی تو رو روبرا كنم، گدایی‌م كه نمی‌شه، بالاخره می‌بینن و می‌شناسنت و وقتی بفهمن كه عیال حاج سید رضی داره گدایی می‌كنه، استخونای پدرم تو قبر می لرزه و آبروی تمام فك و فامیل از بین میره، برگرد پیش عبدالله، اون زنش مثل عزیزه سلیطه نیس، رحم و انصاف سرش میشه.»

پای ماشین‌ها كه رسیدیم به یكی از شوفرا گفت: «پدر، این پیرزنو سوار كن و شوش پیاده‌ش بكن، ثواب داره.»

برگشت و رفت، خداحافظی‌م نكرد ، دیگه صداش نزدم، نمی خواست بفهمند كه من مادرشم.


2

تو خونه‌ی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشه‌ی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی می‌بافت، صدای منو كه شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچه‌هام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودی‌ها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا می‌رفتند و تو حیاط دنبال هم می‌كردند،
می‌ریختند و می‌پاشیدند و سر به سر من می‌ذاشتند و می‌خواستند بفهمند چی تو بقچه‌م هس. اونام مثل بزرگتراشون می‌خواستند از بقچه‌ی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان می‌نشست و قاه قاه می‌خندید و موهای وزكرده‌شو پشت گوش می‌گذاشت با بچه‌ها هم‌صدا می‌شد و می‌گفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم.»

و من می‌گفتم: «به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچه‌ی من چه كار می كنه.»

بیرون كه می‌رفتم بچه‌هام می‌خواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره می‌مالیدم و می‌رفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریك كه همیشه اونجا می‌نشستم، كمتر كسی از اون طرفا در می‌شد و گداییش زیاد بركت نداشت و من واسه ثوابش این كارو می كردم. خونه كه بر می‌گشتم خواهر رخشنده می‌گفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟»

بعد بچه ها دوره‌ام می كردند و هر كدوم چیزی از من می‌پرسیدند و من خنده‌م می‌گرفت و نمی‌تونستم جواب بدم و می‌افتادم به خنده، یعنی همه می‌افتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلی‌م دوست داشت، دلش می‌خواست یه جوری منو خوشحال بكنه، كاری واسه من بكنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «‌توبره دوختن شگون داره. خبر خوش می رسه.»

این جوری‌م شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كله‌ی عبدالله و رخشنده پیدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم كرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بی‌حوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا كه هیشكی محلم نمی ذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هركی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمی‌شد با بچه‌ها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سید عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا این پا اون پا می‌كنی مادر؟»

گفتم: «می‌خوام بزنم برم.»

خوشحال شد و گفت: «‌حالا كه می‌خوای بری همین الان بیا با این ماشین كه ما رو آورده برو ده.»

بچه ها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبره‌ای كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو كه سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفی ندارم، میرم.»

بچه ها رو بوسیدم و بچه ها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچه‌ها اومدند بیرون و ماشینو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود كه یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریه‌ی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون می‌ترسه، می‌ترسه شب یه اتفاقی بیفته.» نزدیكیای ظهر رسیدم ده، پیاده كه شدم منو بردند تو یه دخمه كه در كوچك و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد می كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پیش پایم دره‌ی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ
می‌اومد، صدای گرگ، از خیلی دور می‌اومد، و یه صدا از پشت خونه می‌گفت: «الان میاد تو رو می‌خوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن.»

همچی به نظرم اومد كه دارم دندوناشو می‌بینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پیش خود گفتم خدا كنه كه هوایی نشم، این جوری میشه كه یكی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصله‌ی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همه‌ش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر می‌كردم كه چه جوری شد كه این جوری شد. گریه می‌كردم،گریه می‌كردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای كربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش می‌ترسیدم، با این كه می‌دونستم نمی‌دونه من كجام، باز ازش می‌ترسیدم، وهم و خیال برم می داشت.

ده همه چیزش خوب بود، اما من نمی‌تونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها می‌رفتم طرفای میدونچه و تاشب می‌نشستم اونجا. كاری به كار كسی نداشتم، هیشكی‌م كاری با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر می كردم كاش یكی پیدا می شد و محض رضای خدا یه جف كفش بهم می‌بخشید، می‌ترسیدم از یكی بخوام، می‌ترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شب‌ها خودمو كثیف می‌كردم، بی خودی كثیف می شدم نمی‌دونستم چرا این جوری شده‌م، هیشكی‌م نبود كه بهم برسه.

یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همه‌ش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و می‌دونستم كه گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره.

یه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات می‌بافتم كه یه دفه دیدم صدام می‌زنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت كوه‌ها صدام می‌زدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای كی بود، همه‌ی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باریك و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه كه
می‌رفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خسته‌ام نمی‌كرد همه اینا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و كنار زمین یكی نشستم خستگی در كنم كه یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار یكی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام می اومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان كربلا افتادم و آهسته گریه كردم.


3

به جواد آقا گفتم میرم كار می‌كنم و نون می‌خورم، سیر كردن یه شكم كه كاری نداره، كار می‌كنم و اگه حالا گدایی می‌كنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه، من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نمیده، برم هر غلطی دلم می خواد بكنم، و درو بست. می دونستم كه صفیه اومده پشت در و فهمیده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه كرده، و جواد آقا كه رفته توی اتاق، ننوی بچه را تكون داده و خودشو به نفهمی زده. می‌دونستم كه یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو كوچه‌ی روبرو و یه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه یه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»

و من گفتم: «هیچ.»

و راهمو كشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحی مولای متقیان. زن لاغری پیدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پیرزن از كجا میای، به كجا میری؟»

گفتم: «از بیابونا میام و دنبال كار می گردم.»

گفت: «تو با این سن و سال مگه می‌تونی كاری بكنی؟»

گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روی كوه میذارم.»

گفت: «لباس میتونی بشوری؟»

گفتم: «امام غریبان كمكم می‌كنه.»

گفت: «حالا كه این طوره پشت سر من بیا.»

پشت سرش راه افتادم، رفتیم و رفتیم تو كوچه‌ی خلوتی به خونه‌ی بزرگی رسیدیم كه هشتی درندشتی داشت. رفتیم تو، حیاط بزرگ بود و حوض بزرگی‌م داشت كه یه دریا آب می‌گرفت وسط حیاط بود و روی سكوی كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عین پنجه‌ی ماه، دهنشون می‌جنبید و انگار چیزی می‌خوردند كه تمومی نداشت. منو كه دیدند خنده‌شون گرفت و خندیدند و هی با هم حرف می‌زدند و پچ پچ می‌كردند و بعد گفتند كه من نمی‌تونم لباس بشورم، بهتره بشینم پشت در. با شمایل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كی در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بیاد تو. تا چند ساعت هیشكی در نزد. من نشسته بودم و دعا می‌خوندم، با خدای خودم راز و نیاز می كردم، گوشه‌ی دنجی بود، و از تاریكی اصلاً باكیم نبود. از حیاط سرو صدا بلند بود و نمی دونم كیا شلوغ می كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كیه؟»

گفت: «ربابه رو می خوام.»

درو وا كردم، مرد ریغونه‌ای تلوتلوخوران آمد تو و یكراست رفت داخل حیاط. از توی حیاط صدای خنده بلند شد و بعد همه چیز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب دیدم بازم رفته‌م خونه‌ی صفیه و در می زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هیچ، و یك دفعه پرید بیرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو این دلهره بودم كه در زدند از خواب پریدم، ترس برم داشت، غیر جواد آقا كی می تونست باشه؟ گفتم: «كیه؟»

جواد آقا: «واكن.»

گفتم: «كی رو می‌خوای؟»

گفت: «ربابه رو.»

گفتم: «نیستش.»

گفت: «میگم واكن سلیطه.»

و شروع كرد به در زدن و محكم‌تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»

گفتم: «الهی من فدات شم، الهی من تصدقت، درو وا نكن.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «اگه واكنی منو بیچاره می‌كنه، فكر می كنه اومدم این جا گدایی.»

گفت: «این كیه كه می‌خواد تو رو بیچاره كنه؟»

گفتم: «جواد آقا، دامادم.»

گفت: «‌پاشو تو تاریكی قایم شو.»

پا شدم و رفتم تو تاریكی قایم شدم، زنیكه درو وا كرد، صدای قدم‌هاشو شنیدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حیاط، از تو حیاط صدای غیه و خوشحالی بلند شد، بعد همه چی مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بیرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمایلو برداشتم و گفتم: «یا قمر بنی هاشم، تو شاهد باش كه از دست اینا چی می كشم.» و از در زدم بیرون.


4

اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتیم بیرون سركوچه‌ی تنگ و تاریكی پیاده‌م كرد. آخر كوچه روشنایی كم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود كه دیگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درخت‌های پیر و كهنه، شاخه به شاخه‌ی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده می‌شد، قندیل كهنه و روشنی از شاخه‌ی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه كردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبله‌ی شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم می‌خندید و آخرش گریه می‌كرد. ماهپاره گشنه‌ش بود، همانطور كه چین‌های صورتش تكان تكان می‌خورد انگشتاشو می‌جوید، نمی‌دونست چشه، اما من می‌دونستم كه گشنشه، بقچه‌مو باز كردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه‌شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد كه خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی می‌جوید و می‌بلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه كه نبودم، اما باورشون نمی‌شد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچه‌ش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم كه دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع می كنم، شمایل می گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمایل می‌گردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»

هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده‌اش گرفت و بعد شروع به گریه كرد، و ما هر چار نفرمون گریه كردیم، از توی باغ هم های های گریه اومد.


5

دعای علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشته‌م بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوه‌هاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم كجاس، می دونستم كه مثل همیشه رفته حموم.

امینه گفت: «كجا هستی سید خانوم ؟»

گفتم: «زیر سایه‌تون.»

امینه گفت :« چه عجب از این طرفا؟»

گفتم: «اومدم ببینم زندگیم در چه حاله.»

امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: «چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومده‌ن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه‌شون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین.»

از زیرزمین بوی ترشی و سدر و كپك می اومد، قالی‌ها و جاجیم‌ها را گوشه‌ی مرطوب زیرزمین جمع كرده بودند، لوله‌های بخاری و سماورهای بزرگ و حلبی ها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل كلم روی همه‌شون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس كه می‌كشیدی دماغت آب می افتاد، سه تا كرسی كنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغاله‌ی كوچك عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه می خوردند. جونور عجیبی‌م اون وسط بود كه دم دراز و كله‌ی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس می‌زد و خاك می‌خورد.

امینه ازم پرسید: «پولا را چه كردی سید خانوم؟»

من گفتم: «كدوم پولا؟»

امینه گفت: «عزیزه نوشته كه رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟»

گفتم: «تو هم باورت شد؟»

امینه گفت: «من یكی كه باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا كه در نمیارن.»

گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»

امینه پرسید: «كجاها میری، چه كارا می كنی؟»

گفتم: «همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل می‌گردونم، روضه می‌خونم، مداح شده‌ام.»

بچه های امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند.

امینه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ دیدی كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟»

گفتم: «خدا بچه‌هاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچه‌هام بهم بده، می خوام واسه شمایلم پرده درست كنم.»

امینه گفت: «نمیشه، بچه‌هات راضی نیستن، میان و باهام دعوا می كنن.»

گفتم: «باشه، حالا كه راضی نیستن، منم نمی‌خوام.»

و اومدم بیرون. یادم اومد كه شمایل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون‌ها كافیه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت می‌گفتم و گریه می‌كردم، و مردم بی‌خودی می‌خندیدند.


6

دیگه كاری نداشتم، همه‌ش تو خیابونا و كوچه‌ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می‌كردند، من روضه می‌خوندم و تو یه طاس كوچك آب تربت می‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و می‌سوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون می‌خوابیدم، گرد و خاك همچو شمایلو پوشانده بود كه دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنه‌م نمی‌شد، آب، فقط آب می‌خوردم، گاهی هم هوس می‌كردم كه خاك بخورم، مثل اون حیوون كوچولو كه وسط بره‌ها نشسته بود و زمین را لیس می‌زد. زخم گنده‌ای به اندازه‌ی كف دست تو دهنم پیدا شده بود كه مرتب خون پس می‌داد، دیگه صدقه نمی‌گرفتم، توی جماعت گاه گداری بچه‌هامو می‌دیدم كه هروقت چشمشون به چشم من می‌افتاد خودشونو قایم می كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز می‌خوندم كه پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من كه بریم خونه. من نمی‌خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین كردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی كه روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریك. و انداختنم تو یه اتاق تاریك و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضه‌ی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ كه آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمی‌تونستم چیزی قورت بدم، بین اونهمه آدم هیشكی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچه‌های سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش می‌دادند، بد و بیراه می‌گفتند، می خواستم برم بیرون. اما پیرمرد كوتوله ای جلو در نشسته بود كه هر وقت نزدیكش می شدم چوبشو یلند می كرد و داد می زد: «كیش كیش.» یه روز كمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام كته و نون و پیاز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه می دونن كه من تو گداخونه‌ام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت كه من می تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بكنند، من ‎از جواد آقا می‌ترسیدم، از سید مرتضی می‌ترسیدم، از بیرون می‌ترسیدم، از اون تو می‌ترسیدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد میام بیرون.»

اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف كته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد.

شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی كه زد، من راه آبو پیدا كردم و بقچه و شمایلو بغل كردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجن‌ها رد شدم، بیرون كه رسیدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.


7

از اون‌وقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آویزون بود، دست به دیوار می‌گرفتم و راه می‌رفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو كله‌ام صدا می كرد، یه چیز مثل حلقه‌ی چاه از تو زمین باهام ‎حرف می زد، شمایل حضرت باهام حرف می زد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف می زدند، یه روز بچه های سید عبدالله رو دیدم كه خبر دادند خاله‌شون مرده، من می دونستم، از همه چیز خبر داشتم.

یه روز بی‌خبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمع‎بودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می‌كردند، هیشكی منو ندید، باهم كلنجار می‌رفتند، به هم‌دیگه فحش می‌دادند، به سر و كله‌ی هم می‌پریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالی‌ها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه می‌كرد كه همه زحمتا رو اون كشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم كه صدام می كرد، یه دفعه كمال منو دید و داد كشید، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو می‌زد داد كشید: «می‌بینی چه كارا می‌كنی؟»

من دهنمو باز كردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تكیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه كردند.

جواد آقا گفت: «بقچه‌تو وا كن، می‌خوام بدونم اون تو چی هس.»

امینه گفت: «سید خانوم بقچه‌تو وا كن و خیالشونو راحت كن.»

جواد آقا گفت: «یه عمره سر همه‌مون كلاه گذاشته، د یاالله زود باش.»

بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه‌ها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف دیگه، كمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.

 


درباره نویسنده:
غلامحسین ساعدی در 14 دی 1314 در تبریز متولد شد. نخستین آثارش را از 1334 در مجلات ادبی به چاپ رساند. او كه در ابتدا به عنوان نمایشنامه‌نویسی چیره دست (با نام مستعار گوهر مراد) شهرت یافته بود،‌ با نگارش داستان‌های زیبایی چون «گدا»، «دو برادر» و «آرامش در حضور دیگران»، جایگاه خود را به عنوان یكی از خلاق‌ترین داستان‌نویسان ایران نیز تثبیت كرد.
آثار او دستمایه‌ی برخی از بهترین فیلم‌های بلند سینمای ایران قرار گرفته است، كه از جمله‌ی آنها می‌توان فیلم‌های "گاو" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1348)، "آرامش در حضور دیگران" (ساخته‌ی ناصر تقوایی، 1349) و "دایره‌ی مینا" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1353) را نام برد.
ساعدی در دوم آذر 1364 به علت خون‌ریزی دستگاه گوارش در فرانسه درگذشت و در گورستان پرلاشز در كنار صادق هدایت یه خاك سپرده شد.


كتابها:

آشفته‌ حالان‌ بیداربخت‌
تاتار خندان‌
ترس‌ و لرز
توپ
چوب‌ بدستهای‌ ورزیل‌
خانه‌ روشنی‌
شناختنامه غلامحسین ساعدی
ضحاك‌ (نمایشنامه‌ در پنج‌ پرده)
عزاداران‌ بیل‌
غریبه‌ در شهر
غلامحسین ساعدی
گاو
واهمه‌های بی نام و نشان

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید