جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی عید دیدنی - محسن سلیمانی

داستان ایرانی

عید دیدنی - محسن سلیمانی

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

مامان گفت : «خوب من چه می‌دانستم این همه کوچه و خیابان‌ِ اندیشه داریم. وگرنه درست می‌پرسیدم.»
بابا گفت : «آخر نگفت سر کوچه‌اش چیه؟ لبنیاتیه، مرغ فروشیه؟ ذبیح جون گفتی اسم این کوچه چیه؟»
تندی گفتم : «اندیشه سه.»
مامان گفت : «این نیست. گفت تو اندیشه است، ولی گفت یک خیابان‌ِ پت و پهنه. دستِ راستم هست، این دست چیه. مثل اینکه گفت باید از یک گلفروشی رد شوید.»
بابا گفت : «خوب این را نمی‌توانستی زودتر بگویی. ایناها،‌ این گلفروشی.»
مامان گفت : «ذبیح یادت نرود چی گفتم‌ها. قشنگ مثل آدم می‌گیری می‌نشینی. تا نگفتم هم حق نداری به میوه و شیرینیها دست بزنی، فهمیدی یا باز هم حواست جای دیگر است؟ با تواَم!»
بابا گفت : «اینجا هم که همه‌اش مغازه است. یک آدم هم پیدا نمی‌شود ازش بپرسیم.»
گفتم : «اگر گفتن بخور هم نخورم؟»

مامان گفت : «کارد بخورد به آن شکمت. چقدر می‌خوری؟ یک دقیقه نمی‌توانی جلوی آن شکم وامانده‌ات را بگیری؟ مگر آدم برای آجیل و شیرینی می‌رود عید دیدنی؟»
گفتم : «آخر نمی‌شود که…»
مامان گفت : «آخر و مرض! آخر و کوفت! حتماً اگر باز هم عیدی به‌ات ندادن، می‌روی جلو عیدی هم می‌خواهی. اما این بار همچین پشت دستت را داغ کنم که عیدی گرفتن یادت برود.»
بابا گفت : «ایناها! این است دیگر. این هم آن خیابان پت و پهن، خوب است لااقل پلاکش را می‌دانیم. گفتی دویست متر باید جلو برویم؟»
مامان گفت : «شمالیه. این دست‌ِ خیابان است. کجا می‌روی ذبیح! بیا اینجا ببینم ذلیل مرده!»
از لجم مامان را ول کردم و رفتم جلو تا به بابام کمک کنم و زودتر خانه دایی را پیدا کنیم. اصلاً مامان از اولش هم با من لج بود. آن روز هم نمی‌خواست بگذارد بیایم عید دیدنی، اما من هم گریه کردم. داد زدم. رفتم فرش را کشیدم جلو. جیغ زدم. پاهایم را کوبیدم زمین. مامان آمد توی اتاق و گفت : «چه مرگته باز؟ چیه؟ چرا هوار می‌زنی؟ باز می‌خواهی آن مردیکه از بالا بیاید و بیرونمان کند؟ صدایت را می‌بُری یا خودم ببُرم؟»

از ترس رفتم گوشه اتاق و کنجله شدم. می‌ترسیدم مامان باز از آن گازهای قلوه‌ای بگیرد و جای سیاهش تا یک هفته روی بازویم بماند.
عباد و رحمت رفته بودند سینما، اما من را نبردند. می‌گفتند: «کوچکی. هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد.» من هم نمی‌خواستم توی خانه بمانم. اگر می‌رفتم عید دیدنی،‌ اَقـَل‌‌ِ کَم عیدی می‌گرفتم و یک کم چیز، ‌میز می‌خوردم. تازه دایی پولدار بود، حتماً زیاد عیدی می‌داد. آن وقت با ناصر رفیقم، می‌رفتم سینما. یا می‌رفتم شیرینی خامه‌ای می‌خریدم. چیپس می‌خریدم. کیک می‌خریدم. تخمه ژاپنی می‌خریدم. همان‌طور که گریه می‌کردم، گفتم : «من هم می‌آیم. من هم می‌آیم.»

مامان که داشت دنبال‌ِ جورابش می‌گشت، گفت: «بیخود آبغوره نگیر،‌ نمی‌بریمت. مگر درس و مشق نداری تو؟ بنشین لااقل مشقهای عیدت را بنویس. رقیه هم خانه می‌ماند. بارک الله پسرم. پسرم آقاست. حرف گوش می‌کند.»
فرش را بیشتر کشیدم و گفتم : «نمی‌خواهم! نمی‌خواهم!»
مامان گفت : «پس خاک بر سر بی‌عرضه‌ات کنم! برو درس و مشق را از آن پسرهای داداشم یاد بگیر بدبخت. از آن نیما. از آن پوریا. نیما هم‌قد توست. دِ بده من فرش را! چرا فرش را جمع می‌کنی؟ الهی داغت به دلم بماند تو! پرپر بزنی تو! تکه تکه بشوی تو! چقدر من را عذاب می‌دهی.»
بابا آمد توی اتاق‌ِ عقبی و گفت : «باز چی شده؟»
مامان گفت : «هیچی. پسرتان باز هوس کرده بیایند عید دیدنی. آخر خانه عمویش کم آبرویمان را برد!»
بابا کمی ایستاد و توی فکر رفت. گریه من هم شدیدتر شد. بابا زیاد فکر می‌کرد. هیچ وقت هم کتکم نمی‌زد. تازه همیشه یواش باهام حرف می‌زد. اما صدای مامان بلندگو بود. تا آدم یک کاری می‌کرد، جیغ می‌کشید. برای همین هم صاحبخانه قبلیمان بیرونمان کرد.
بابا گفت : «عیب ندارد. بگذار بیاید.»
مامان گفت : «مگر... آخر کفش و لباس درست و حسابی هم ندارد. این بار دیگر چی تنش کنم؟ باز می‌خواهی آبرویمان برود.»
بابا گفت : «اگر با من است، من می‌گویم اصلاً نرویم. گفتم که، داداشت اینها، به ما نمی‌خورند. داداشت شرکت دارد. هر روز هر روز خارج است. ما چی؟ خوب، یالا‌ّ، حالا که قرار است برویم بگذار ذبیح هم بیاید.»
مامان گفت: «پس کو این جورابم؟‌ اینجا گذاشته بودم. بدبختی که یکی دو تا نیست که. اقلاً اگر کت‌ِ کوچک‌‌ِ رحمت به‌اش می‌خورد، باز یک چیزی. قد نیست ماشاءالله که، صنوبره! بلند شو ببینم جورابم اینجا نیست. انقدر ونگ زدی،‌ تا حرفت را به کرسی نشاندی یتیم مانده! اما اگر مثل خانه عمویت رفتی جلو و گفتی عیدی بده،‌ من می‌دانم و تو‌…»
بابا گفت : «بجنبین. نمی‌خواهم به شب بخورد. یک تـُک‌ِ پا می‌رویم و برمی‌گردیم.»
بابا گفت : «پس کجاست این لامصب. از بس رفتیم جلو و آمدیم عقب، خسته شدیم.»
مامان گفت : «تقصیر خودته. الان یک سال می‌شود که اینها این خانه را خریدند و ما نیامدیم اینجا. هر وقت هم که به‌ات می‌گفتم بیا برویم، می‌گفتی نه. تازه چشم‌روشنی هم برای این خانه‌شان نیاوردیم. حالا هم لابد اگر زنش توی خیابان نمی‌دیدت و گلگی نمی‌کرد، ما را نمی‌آوردی اینجا.»
بابا گفت : «ذبیح جون ببین آن خانه چهارمی پلاکش چند است.»
دویدم جلو به پلاک خانه چهارمی نگاه کردم. داد زدم: «اینجاست،‌ بیاین!» بعد با خوشحالی محکم کوبیدم به در. در آهنی دایی‌اینها سفید بود.
مامان داد زد: «ذبیح! ببین یک ذره صبر دارداین وروجک!»
بابا آمد جلو و گفت : «در نزن بابا، اف.اف. دارند. حالا یک وقت عوضی نیامده باشیم. بابا ببین روی این اف.اف. چی نوشته.»
با خوشحالی گفتم : «اَر... اَر... اَرج‌... ارجمند.»
بابا گفت : «خودش است. خوب حالا کدام زنگ را بزنیم؟ علی الله. زنگ‌ِ پایین را می‌زنیم.»
از توی اف. اف. یکی گفت : «کیه؟»
بابا گفت : «آشنا.»
مامان از پشت سر گفت : «ذبیح یادت نرود چه گفتم‌ها. قشنگ باادب می‌گیری می‌نشینی.»
در تقـّی کرد و باز شد. مامان گفت : «بروید تو دیگر، معطل چه هستید؟» همه رفتیم توی حیاط.
مامان گفت : «ماشاءالله، داداش هم سلیقه‌اش بد نیست‌ها. چه ساختمانی. مبارکش باشد. حیاطش هم شیک است. ببین چه بید مجنون خوشگلی کاشتند اینجا. آن درخته هم انگار سیبه؟ نه؟ آن ور باغچه‌ای یه را می‌گویم.»
بابا گفت : «خوب، حالا برویم تو.»
مامان گفت : «آخیش، تو که نمی‌آوری ما را اینجاها. توی آن خانه دلمان پوسید والاّ.»
جلوی در ساختمان پله داشت. خانه دایی چند طبقه بود. همه جایش آجری بود، آجرهای کوچک کوچک‌ِ زرد. در جلوی ساختمانش چوبی بود. رنگش قهوه‌ای بود. رو درش چارخانه چارخانه داشت. دستگیره‌اش طلایی بود.
هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم که در باز شد و دایی سرش را بیرون آورد؛ ولی با دیدن ما در را باز کرد و گفت : «به به! پارسال دوست، امسال آشنا. بفرمایید خواهش می‌کنم.» بعد خودش رفت تو.
مامان گفت : «باز آمدیم خانه داداشم و تو اخم کردی. باز نگیری آنجا ساکت بنشینی‌ها. می‌گویند لابد قهرند. چیه؟ از حرف من ناراحت شدی. اِی از دست تو مرد. من نمی‌توانم دو کلام حرف بزنم؟ کاشکی نمی‌آمدیم. آمده‌ایم عید دیدنی مثلاً.»
من خواستم بدوم بروم تو، که بابا مچ دستم را چسبید. یکی از توی خانه گفت : «بفرمایید.»
بابا گفت : «یا الله.»
اول مامان و بعد من و بابا رفتیم تو. زن دایی بود. گفت : «سلام! چه عجب! خوش آمدید! تو را خدا بفرمایید عذرا خانم. خانه خودتان است.»
مامان رفت جلو و با زن دایی روبوسی کرد. من کفشهایم را تندی درآوردم و از کنارشان رد شدم. دور تا دور، اتاق بود. نمی‌دانستم باید توی کدام اتاق بروم. در یکی از اتاقها کمی باز بود. یواشکی رفتم توی اتاق. وسط اتاق روی یک میز بزرگ، میوه و شیرینی و آجیل بود. فهمیدم همین اتاق است. می‌خواستم قبل از اینکه مامان بیاید، یک مشت آجیل و تخمه بریزم توی جیبم. چشمم به در بود و دستم روی میز. اما تا آمدم کمی آجیل و تخمه بردارم، همه آمدند تو. مامان داشت می‌گفت : «خواهش می‌کنم، وظیفه ماست.»
زن دایی رفت و در‌ِ شکلات‌خوری‌ها و گزها را برداشت. من هم با ناراحتی روی یکی از مبلها نشستم. رنگشان آبی بود. چقدر نرم بود. تا نشستم، فرو رفت. خیلی دوست داشتم همان جا می‌گرفتم می‌خوابیدم، ولی نمی‌شد.
زن دایی گفت : «عذرا خانم! اوا،‌ چرا نمی‌فرمایید بالا؟»
بابا گفت : «همین جا خوبه، خیلی ممنون.»
زن دایی گفت : «باشد. میل، میل شماست.» بعد جلوی من و بابا و مامان میزهای کوچک کوچک گذاشت. چون اتاقشان خیلی بزرگ بود و دست ما به میز وسط‌ِ اتاق نمی‌رسید، مامان باز هم با چشم و ابرو داشت سفارش می‌کرد. اما زن دایی، انگار می‌خواست لج مامان را درآورد. چون چند تا بشقاب گذاشت جلوی من، روی میز. جلوی مامان وبابا هم گذاشت. اما اول برای من توی یک کاسه کوچک، آجیل ریخت. گز هم گذاشت. بعد چند تا شیرینی دانمارکی و کیک آورد و توی بشقابم گذاشت. از زن دایی خیلی خوشم آمده بود. مثل مامان نبود که همه‌اش بگوید چقدر می‌خوری. گفت :
«ببخشید من بروم چایی بیاورم. خواهش می‌کنم بیکار ننشینید. از خودتان پذیرایی کنید.» بعد گفت : «آقا ذبیح، مامان و بابا که نمی‌خورند، اقلاً شما بفرمایید.»
گفتم : «باشد.» بعد دستم را دراز کردم و یک کیک برداشتم و گذاشتم توی دهانم، اما یک ذره از خامه‌اش پرید بیرون و افتاد روی کتم.
مامان چشم غرّه‌ای به من رفت و گفت : «پس داداش کجاست؟»
زن دایی گفت : «می‌آیند. رفتند لباسشان را عوض کنند. الان خدمتتان می‌رسند.»
مامان دوباره گفت : «بچه‌ها، بچه‌ها کجا هستند. فرنگیس،‌ سپیده خانم، آقا نیما؟»
زن دایی گفت : «والاّ خاله‌شان می‌خواست برود شمال،‌ با ماشینش آمد فرنگیس و سپیده را هم با خودش برد. البته تا پس فردا برمی‌گردند. نیما و پوریا و منوچهر هم با ماشین رفتند بیرون. اتفاقاً بچه‌ها خیلی دلشان می‌خواست شما را ببینند. به خصوص نیما. همه‌اش می‌گوید برویم خانه عمه جون. گویا دو سال پیش یک بار با ذبیح زیاد بازی کرده، حالا هی می‌گوید برویم خانه عمه. حالا هم اگر بفهمند شما آمدید و رفتید خیلی ناراحت می‌شوند. شاید هم همه‌شان را آوردیم خانه‌تان. بفرمایید تو رو خدا. شما هم چقدر تعارفی هستید. با اجازه‌تان من بروم چایی بیاورم.»
همین که زن دایی از اتاق بیرون رفت، مامان انگشتش را گاز گرفت و گفت : « ذبیح! مگر نرویم خانه. بیا اینجا کنار بابایت بنشین ورپریده! رفتی آن بالا که چی؟»
شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم : «نمی‌خواهم!»
جلویم تخمه و آجیل و پسته بود. پسته‌ها به قول مامان، داشتند قاه قاه می‌خندیدند. سیبهای گنده و پرتقالهای درشت، نارنگی، شکلات، کاکائو، گز. شاید اگر زن دایی هم می‌دانست که من قرار است چه بلایی سرشان بیاورم، مثل مامان همه‌شان را توی کمدشان قایم می‌کرد و درش را هم قفل می‌کرد. اما نمی‌دانم چرا همه را گذاشته بود جلوی من و رفته بود. از دست مامان خیلی لجم گرفته بود. همه‌اش مرا می‌پایید. همین که سرش را برگرداند تا با بابام حرف بزند، زود یک مشت تخمه و پسته و چند تا گز ریختم توی جیب کتم. بعد سرم را بالا کردم ببینم مامان دیده یا نه. مامان داشت خیلی آهسته با بابا صحبت می‌کرد. اما چشمهای بابا به من بود ولی بابا چیزی نگفت. اخم هم نکرد. فقط من را نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد.
مامان خودش را جمع و جور کرد و گفت : «مثل اینکه آمدند.»
صدای چند تا پا آمد. بعد دایی آمد تو. گفت : «به به، نصرت خان. خوش آمدید. خوش آمدید.»
زن دایی چای گذاشت جلوی بابا و گفت : «وا! شما که هنوز چیزی میل نکردید. نمک ندارد بفرمایید.»
دایی گفت : «خوب، خدمت نمی‌رسیم نصرت خان.»
مامان گفت : «اختیار دارید آقا داداش. راستش خانه‌تان را خوب بلد نبودیم بیاییم. امروز هم دو، سه کورس ماشین سوار شدیم تا رسیدیم اینجا. آقا نصرت هم همه‌اش سر کاره. گفتیم این چند روز عید که تعطیله، اقلاً‌ برویم این طرف و آن طرف.»
دایی گفت : «خوب کردید. تمنا می‌کنم بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. سال نویتان هم انشاءالله مبارک باشد. نصرت خان اوضاع و احوال که خوبه؟ بچه‌ها چطورند؟ آقا عباد کجاست؟ آقا رحمت؟»
بابا گفت : «خیلی ممنون.»
مامان گفت : «هر چه گفتم بیایند که نیامدند! شما چطورید داداش جان؟ شنیدم قراره سپیده خانم را هم بعد از آقا منوچهر بفرستید خارج درس بخواند؟ رفتن آقا منوچهر حتمی شد دیگر؟»
من داشتم یک سیب گاز می‌زدم و یک چشمم به مامان و یک چشمم به زن دایی بود.
مامان گفت : «خوب،‌ انشاءالله به سلامتی.»
آمدم یک کیک که رویش خامه و کاکائو داشت بردارم که آستین کتم گرفت به فنجان‌ِ چای. فنجان هم محکم از روی میز افتاد روی فرش و تکه تکه شد. همه از جا پریدند. مامان گفت : «ای وای، خاک به سرم شد!»
زن دایی گفت : «عیب ندارد. خودتان را ناراحت نکنید.»
دایی اخم کرد. مامان نگاهی به من کرد و لبش را گاز گرفت. اما بابا هنوز توی فکر بود. زن دایی آمد جلو و تکه‌های فنجان را از روی فرش جمع کرد.
مامان گفت : «هر چه می‌گویم بچه بنشین مشقهایت را بنویس که به خرجش نمی‌رود. می‌گوید می‌‌خواهم داییم را ببینم.»
زن دایی گفت : « وا یعنی چه؟ خوب بچه باید برود عید دیدنی دیگر. من که هر وقت نیما و پوریا تعطیل می‌شوند به منوچهر می‌گویم ببرشان این طرف و آن طرف. معنی ندارد بچه توی عید بنشیند خانه. خوب عید و تعطیلی مال این بچه‌هاست دیگر.»
بابا گفت : «یا علی، ما دیگر باید مرخص شویم. می‌بخشید.»
دایی دنبال بابا راه افتاد و گفت : «تازه تشریف آوردید نصرت خان، کجا با این عجله؟»
مامان گفت : «آخر راه دورست، می‌ترسیم شب شود. تازه رقیه هم توی خانه تنهاست. گفتم شام درست کند، اما می‌ترسم نتواند.»
زن دایی گفت : «خوب، به منوچهر می‌گویم با ماشین برود صدایشان کند، همه بیایند شام اینجا. تعارف نمی‌کنم به خدا.»
بابا گفت : «نه دیگر مزاحم نمی‌شویم.» و راه افتاد طرف در.
من چشمم به دایی بود، اما دایی انگار اصلاً نمی‌خواست عیدی بدهد. دستش را زده بود به سینه‌اش و پشت سر مامان می‌رفت طرفِ در. الکی خودم را با بستن بند کتانیهایم مشغول کردم تا مامان برود بیرون و بعد از دایی عیدی بگیرم. مامان که رفت بیرون، تندی رفتم جلوی دایی و گفتم : «دایی جون، عیدی نمی‌دهی؟»
دایی با تعجب نگاهم کرد. من خجالت کشیدم. دایی گفت : «عیدی؟ صبر کن ببینم.» بعد دست کرد توی این جیب و آن جیبش و یک دسته اسکناس درآورد. بعدش هم یک اسکناس آبی گذاشت توی جیبم. خواستم ببینم دایی چقدر عیدی داده که مامان گفت: « اِوا! این کارها چیه می‌کنید داداش؟»
من ترسیدم. مامان برگشته بود. دایی گفت : «خوش آمدید. انشاءالله خدمت می‌رسیم.»
از بین مامان و بابا دویدم توی حیاط و اسکناس را از توی جیبم درآوردم. خیلی ناراحت شدم. بیست تومانی بود. فکر می‌کردم دایی اقلاً صد تومان را می‌دهد. با بیست تومان فقط می‌شد یک بار با ناصر رفت سینما؛ یا می‌شد دو تا رولت یا یک خرده تخمه یا یک چیپس بزرگ خرید، همین. از ترس مامان دویدم طرفِ در حیاط رفتم و بیرون. خیلی عصبانی بودم. همین طور که داشتم ساختمانها را نگاه می‌کردم، یکی محکم زد پس کله‌ام و گوشم را پیچاند. تندی برگشتم. مامان بود. گفت : «ذلیل مرده، آخر کار خودت را کردی هان؟ مگر نرسیم خانه. شد ما یک جا برویم و تو آبرویمان را نبری؟»
داد زدم : «ول کن گوشم را. به‌ات می‌گویم ول کن!»
بابا آمد مامان را کشید عقب و راه افتادیم.
مامان گفت : «صد دفعه به‌ات گفتم این را نیاوریم. مگر این مرد گوش کرد. همه‌اش تقصیر توست. هر وقت من خواستم این بچه را ادب کنم تو نگذاشتی. کاشکی اقلاً این یک بچه را نداشتم. از دست این یک الف بچه جرأت نداریم پایمان را از خانه بیرون بگذاریم.»
بابا گفت : «خوب، حالا می‌گویی چکار کنیم؟ کاری است که شده.»
مامان گفت : «بله شده. هی پشتی بچه‌هایت را بکن. تو نه خودت حریف این نیم وجبی می‌شوی، نه می‌گذاری من آدمش کنم.»
یک کم که توی خیابان رفتیم، بابا گفت : «ذبیح!»
با ناراحتی گفتم : «چیه؟»
بابا گفت : «پسرم می‌دانی داییت چند تا بچه قد تو دارد؟»
گفتم : «آره، فرنگیس، پوریا و نیما.»
بابا گفت : «خوب، خوب می‌شوند چند تا بابا.»
گفتم : « سه تا.»
بابا گفت : «از داییت عیدی گرفتی؟»
گفتم : «آره.»
گفت : «خوب پسرم. لابد می‌دانی هر عیدی گرفتنی، عیدی دادنی هم دارد. من هم باید به هر کدامشان اَقـَل‌ِ کَن صد تومان عیدی بدهم، نه؟»
گفتم : «چرا ؟ دایی همه‌اش بیست تومان به من داد.»
بابا گفت : «خوب، اما ما غرورمان قبول نمی‌کند که . اگر ما فقیر فقرا مثل آنها عیدی بدهیم می‌گویند ندارند،‌ بدبختند، بیچاره‌اند. خوب حالا می‌دانی سه تا صد تومان یعنی چه؟ نه! تند نگو. فکر کن. یک کم فکر کن!»
اما من تندی حساب کردم و گفتم : «کاری ندارد. می‌شود سیصد تومان.»
بالا گفت : «نه، پسرم. گفتم فکر کن. نگفتم تند بگو که. خوب حالا من به‌ات می‌گویم یعنی چه. پسرم، سه تا صد تومان یعنی سه روز خرجی خانه‌مان. نه؟»ٱ

فروردین 67

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید