تاریخ تجزیه
«هلال خضیب» در رابطه با تجزیه سرزمینهای ایرانی نشین
- تاريخ تجزيه
- نمایش از جمعه, 18 شهریور 1390 20:13
- بازدید: 8183
برگرفته از تارنمای كاربرد
دکترهـ . خشایار
این کتاب که در آغازین ماههای 1358، از سوی انتشارا آرمانخواه روانهی بازار کتاب شد، تلاشهای نافرجام بریتانیا و آمریکا را، پیرامون طرحی که امروزه به دنبال یورش نظامی به عراق و افغانستان از سوی ایالات متحده، آمریکا به نام «خاورمیانه بزرگ» نامیده شد، نشان میدهد.
چنان که طرحهای پیشین با شکست روبرو گردید، این طرح نیز از همان آغاز، محکوم به شکست بود و هست.
پژوهشکده تاریخ و فرهنگ ایران زمین
ملت ایران، جزء معدود ملتهای جهان است که طی هزاران سال از زندگی جامعه بشری، هم رسالتهای ملی، منطقهای و جهانی خود را ایفا نموده و هم، چه در طریق ایفای این رسالتها و چه برای دفاع برابر یورشها و هجومهای پیاپی دشمنان، با سرسختی و روحیهای شکستناپذیر در فراخنای زندگی ایستاده و استقلال و موجودیت و اصالت ملی خود را صیانت نموده است.
بیان این نکته ادعا نیست، بلکه حقیقت محض و نتیجهی بررسی هزارها سال تاریخ ملتهاست که ملت ایران، با توجه به موقعیت و ویژگی خاص سرزمینی ایرانیان، چه از نظر جغرافیایی و چه از نظر استقرار اقوام، و فرهنگهای مختلف در این منطقه، تنها ملتی است که توانسته است، طی بیش از چند هزار سال تاریخ مدون و مستند خود، برابر عظمیمترین ایلغارها، تجاوزات و توطئهها، همچنان بر پای بایستد و جوهر ذاتی و اصالت و هویت ملی خود را محفوظ و مصون نگهدارد.
در درازای چند هراز سال تاریخ گذشتهی ملت ایران، آن چه که طی بیش از دویست سال گذشته تا کنون بر ملت بزرگ ایران و بر « ایرانزمین» که سرزمین کهنسال و دیر پای همهی ایرانیان است، گذشته، بسی غم انگیزتر و خسران بارتر میباشد.
حوادث شوم دویست سال گذشته که با همکاری همه استعمارگران و با مشارکت هیاتهای فاسد و خائن حاکمه و گروههای خائن و یا فریبخورده داخلی، بر ضد نیرومندی، موجودیت و آزادگی ملت ایران، به مورد اجراء گذارده شد، نه تنها شدیدترین لطمات را بر پیکر وحدت سرزمینی، سیاسی و فرهنگی ملت ایران وارد آورد، بلکه تمامی آن توطئههای شوم و استعماری و ضد ملی، گویی مقدماتی برای اجرای طرحهای مخربتری بوده است که دشمنان نیرومندی، یگانگی و سرفرازی ملت ایران، همچنان در دست اجراء دارند.
کتابی را که اکنون در دست مطالعه دارید هر چند دارای صفحاتی اندک میباشد اما نویسندۀ آگاه دل و مطلع به زیر و بم تاریخ و حوادث ایران و جهان، توانسته است در این حجم اندک، مفاهیم بسیار را گرد آورد و به ویژه بر حوادث و وقایع شوم و توطئهآمیزی که طی دویستسال گذشته، تا کنون از سوی سیاستهای جهانخوار و متجاوز علیه ملت ایران اعمال گردیده است، مروری کلی بنماید.
ارزش و اعتبار ویژه بررسی و شناختی که در این تالیف به کار رفته است، دریافت توالی حوادث و به خصوص، دریافت رابطه «علت و معلول» میان بسیاری از ستمها و تجاوزات و تجزیههایی است که بر ملت بزرگ ایران تحمیل گردیده، با خواستها و برنامههای سیاستهای نیرومند استعمارگران جهانخوار.
در چنین بررسی آگاهانه است که با همهی رقابتها و حتی دشمنی میان دو سیاست استعماری زمان، یعنی امپراتوری روس و انگلیس، حمایت و پشتیبانی بی دریغ سیاست استعماری انگلیس را در تجاوز و یورش «تزار» بر سرزمینهای ایرانینشین میبینیم که بالاخره ملت ایران برابر چنین توطئهی همآهنگ پس از سیزده سال نبرد افتخارآفرین، شاهد تجزیهی قسمتی از گرامیترین بخشهای میهن بزرگ خود و عزیزترین تیرههای ایران میگردد.
از چنین ایامی، تجزیهی سرزمین ایرانیان، در هم کوبیدن تکیهگاههای سرزمینی، قومی و فرهنگی ملت ایران، به عنوان یکی از اصول مسلم دیپلماسی همهی قدرتهای استعمارگر جهانی قرار میگیرد.
چه استعمار غرب و چه استعمار شرق، چه امپراتوری انگلیس و چه روسیه تزاری و چه دیگر قدرتهای غربی، همه و همه، در اجرای یک اصل همآهنگ شدند و آن این که: به جای ایران بزرگ، یگانه و نیرومند، میبایست سرزمینی تجزیه شده، ملتی گسسته از هویت تاریخی و حکومتهایی دست نشانده و ضعیف و پوشالی، در این منطقه مستقر گردند. برای اجرای چنین سیاستی، میبایست همهی جنبشهای میهنپرست، آگاه و آزادی طلب، در هم شکسته شود ـ میبایست صف زمامدارا ن ایران از وجود عناصر مقاوم و ایران پرست و ضد استعمار تصفیه گردد و ـ میبایست تا هر آنجا که ممکن است، گروههای گسسته از معتقدات ملی،عناصر خود فروخته و اجیر شدۀ اندیشههای ضد ایرانی، بر اساسیترین موقعیتهای اداری و اجتماعی تکیه زنند، تا مجریان مورد اعتمادی برای سیاست مشترک ضد ایرانی همهی قدرتهای استعمارگر باشند.
بدین سبب، تاریخ دویست سال گذشته که تاریخ تجزیه «ایرانزمین» و تاریخ غارت و اسارت همهی تیرههای وابسته به ملت بزرگ ایران است، تاریخ قتل و شکنجه میهنپرستان و مبارزان آزادگی طلب و تاریخ سلطه و استیلای وابستگان به سیاستهای استعماری و ضد ایرانی نیز بوده است.
مطالعهی صفحات کتاب ارزشمندی که در دست دارید، شما را به بسیاری از حوادث شوم و طرحهای توطئهآمیزی که طی دویست سال گذشته بر ضد ملت ایران اعمال گردیده است، آگاه میسازد.
آن جا که پس از تجزیهی شوم قفقاز، توطئهی تجزیه خراسان بزرگ اجرا میگردد، آن هنگام که توطئه شوم تجزیه بلوچستان در صحنه سیاست منطقه انجام میگردد و بالاخره طرح وسیع و طولانی سیاستهای استعمارگر ضد ایرانی که با مشارکت هیاتهای حاکمه، برای تجزیه مناطق بسیاری دیگر در شرق و غرب «ایرانزمین» و نیز برای تغییر هویت و موقع سیاسی خلیجفارس آغاز میشود و نتیجه آن که، در مسیر اجرای چنین طرحی از شصت سال پیش تاکنون، یازده حکومت پوشالی با هویت غیر ایرانی به وجود میآید که هرگز در منطقه خلیجفارس وجود و حضور نداشتهاند و این طرحی است صرفا در مسیر اجرای سیاستهای استعمارگران بیگانه، برای ادامه غارت و چپاول استعماری در این منطقه.
مگر نه آن است که شومترین و غمانگیزترین چنین طرحهایی برای تجزیۀ گوشهای از «ایرانزمین»، برای ایجاد حکومتهای دست نشانده و پوشالی و برای خارج ساختن ملت ایران از موضع به حق تاریخی، جغرافیایی و سیاسی آن در خلیج فارس، در سال 1349 دسیسهی شوم تجزیه بحرین را به مورد اجراء گذاردند؟
مگر نه آن است که قرارداد شوم الجزایر که میان محمدرضا شاه و صدام حسین منعقد شد، نابکارانهترین یورش استعماری و ضد ایرانی، علیه ملت ایران، علیه کردها، این فرزندان غیور ایرانزمین و علیه جنبشهای به حق و وحدتخواه در دو سوی مرزهای تجزیه بود؟
اینک، ملت ایران با همهی ابعاد سرزمینی، قومی و فرهنگی آن، در یکی از حساسترین مقاطع تاریخی خود قرار دارد. استمرار حیات ملی ایران، بهرهگیری از انقلاب عظیمی که این ملت پشتسر گذارده است، صیانت از موجودیت سرزمینی، سیاسی و فرهنگی ملت ایران، اینها همه بدان بستگی دارد که هر ایرانی، آنچه را که بر ملت او گذشته است، با آگاهی بداند و حوادث و وقایع سیاسی را بدانگونه که هست باز شناسد، تا در این جهان پرتلاطم، جهانی که غالب قدرتها و نیروها خصم ملت ایرانند، راه خود را باز شناسد و چونان هزارههای تاریخ، با آگاهی و عزمی راسخ برای حفظ موجودیت خود به میدان نبرد بشتابند. در این نکته تردید نیست که لااقل از دویست سال گذشته تا کنون، استراتژی سیاستهای جهانی استعمارگر، با همهی اختلافهای ظاهری و با همهی رقابتهایی که با یکدیگر دارند، در یورش و تجاوز موجودیت ملت ایران، همصدا بوده و تغییری ننموده است.
چنین پیوند و توالی میان راه حل گوناگون سیاستهای استعمارگر در مورد «ایرانزمین» و حوادث و وقایعی که در این زمان طولانی به وقوع پیوسته است، در بررسیهای اجمالی اما آگاهانه و سودمند این کتاب، مشهود است.
مطالعهی این کتاب نه تنها خلاصهای از وقایع دویست سال گذشته را بر هر یک از فرزندان این سرزمین آشکار میکند، بلکه پرده از روی بسیاری دسائس استعماری و ضدایرانی برمیدارد.
در صفحات معدود ولی پربار این کتاب، نه تنها واقعیتها و ریشههای یک سلسله حوادث گذشته دور و نزدیک این سرزمین منعکس میباشد، بلکه این واقعیت تلخ را برملا میسازد که چگونه هر قدرت بیگانه و استعماری، با هر گونه بینش، با آگاهی و نیرومندی ملت ایران مخالف است و چگونه تمامی این سیاستهای ستمگر، طی سالیان متمادی، هر نهاد سیاسی و تاسیس اجتماعی را که پوششی برای عناصر غیر ایرانی بوده است، در سطوح مختلف مورد حمایت و پشتیبانی قرار دادهاند و براساس اجرای چنین نظری، چگونه، نه تنها ملت ایران و سرزمین ایرانیان را مورد تجزیههای شوم و دچار پراکندگی نمودهاند، بلکه عملا یک سلسله حکومتهای پوشالی و دست نشانده را در منطقه به وجود آوردهاند که وظیفهی آنها، معارضه با آزادگی و نیرومندی ملت ایران و به بندکشیدن مردم سرزمینهای این منطقه در تار و پود سیاستهای تجاوزگر استعماری میباشد.
از مجموعه بررسیهای دقیق تاریخی و اجتماعی و تحلیلهای روشنگر سیاسی که در صفحات این کتاب ارایه میگردد، خطوط مبارزات آینده و موضع گیریهای قدرتهای استعمارگر و عوامل وابسته به آنها علیه ملت ایران و سرانجام، وظیفه و رسالت همهی نیروهای ضد استعمار و میهنخواه، مشخص میگردد.
این کتاب، پس از سالها تحمیل خفقان و سکوت مرگبار، چونان دریچهای از روشنبینی بر حوادث گذشته و خطمشی آینده میباشد.
امید آن که، ذهنهای موشکاف و اندیشههای آرمانخواه فرزندان ملت ایران، در میان این همه قیلوقال دستگاههای وسیع تبلیغاتی دشمنان ایران، بتوانند برای ارایه حقایق و توجیه روشهای مبارزات آزادگی بخش ملی، مجاهدتهای ثمربخشی را دنبال کنند.
همان گونه که دشمنان ملت ایران، سیاستهای استیلاگر و استعماری، خواستار پراکندگی هر چه بیشتر ملت بزرگ ایران میباشند، راه زندگی برای ملت ما، شناخت اصول یگانگی، آزادی و طرد هر گونه سیاست ضد ـ ایرانی میباشد.
]در این راه[ همه باید بکوشیم.
دکتر م. بیدار
امپراتوری انگلیس، پس از پیروزی در نبرد اول جهانی، بخش عظیمی از مستعمرات عثمانی را در آسیا به غنیمت گرفت.
بدین ترتیب انگلیسها، دامنهی مستعمرات خود رادر آسیا از برمه تا سواحل مدیترانه، به هم پیوستند و به زبان دیگر، پرچمی را که بر آن آفتاب غروب نمیکرد، بربخش عظیم دیگری از این قاره، به اهتزاز در آوردند.
هنگامی که این سرزمین وسیع از آسیا که ساکنان آن را عرب زبانان و وابستگان نژاد ایرانی تشکیل میدادند، زیر سلطهی انگلیس درآمد، دولت مزبور بنای حکومتهای پوشالی دست نشاندهای را بر این گوشه از آسیا، پیافکند.
انگلیسها، برای پیروزی در جنگ بر نیروهای متحد، یعنی آلمان، اتریش و عثمانی، احتیاج به متحدانی داشتند، از این رو، حسب موافقتنامهی «شریف حسین ـ مکماهون» در مقابل یاری شریف مکه در جنگ علیه عثمانیها، وعدهی یک کشور پادشاهی بزرگ را به وی داده بودند.
شریف حسین، در آن روزگار، نیرومندترین و وزینترین امیر عرب بود که از استقلال گونهای نیز برخوردار بود. لذا، انگلیسها حاضر شدند که در برابر مساعدتهای او، سرزمینی که کم و بیش فلسطین، عراق و سوریه امروزی را در بر میگرفت در اختیار او قرار دهند.
هنگامی که جنگ جهانی اول در حال پایان گرفتن بود و سلطهی عثمانیها بر سرزمینی که از مرزهای امروزی ترکیه شروع میشد و تا نجد و حجاز گسترده بود، درهم کوبیده شد، «وهابی»ها از تبعیدگاه خود در کویت به حرکت آمدند.
رهبر « وهابی»ها که خود را امیر مینامید، خیلی حقیرتر از آن بود که بتواند این لقب را برابر دیگر امیران عرب، بر دوش بکشد، «عبدالعزیزبن سعود» نام داشت. عبدالعزیز، علاوه بر آن که سوارکاری چالاک و مردی جنگجو و نیرومند بود، بعدها روشن شد که سیاست پیشهای چیره دست نیز هست.
هنگامی که «وهابی»ها، به سوی نجد و حجاز سرازیر شدند هاشمیان که از آغاز جنگ جهانی اول چشم به «هلال خضیب» دوخته بودند، زیاد به صحرای عربستان دلبستگی نشان نمیدادند.
از این رو، شریف مکه، رغبت زیادی به نبرد با «وهابی»ها برای حفظ صحرا نشان نداد و سرانجام در سال 1924، عبدالعزیز مکه را گشود و هاشمیان را به طور کامل از نجد و حجاز بیرون راند.
هاشمیان که برابر عمل انجام شدهای قرار گرفته بودند، زود متوجه شدند که انگلیسها از سویی حسب قرارداد «سایکس ـ پایکوت» (1916)، فلسطین را به فرانسویان و حسب اعلامیه «بالفور» (1917) همان سرزمین رابه یهودیها، وعده دادند.
به علاوه، فرانسویها طی عملیات جنگی لبنان و سوریه را از چنگ عثمانیها ربوده و آن دو کشور را به صورت تحتالحمایهی خود درآورده بودند.
انگلیسها که فلسطین را از سویی به فرانسویان و از سوی دیگر به یهودیان و هاشمیان وعده داده بودند، همین وعدهی سه جانبه را بهانه قرار دادند و فلسطین را برای خود نگاه داشتند.
اما، اگر به وعدهی خود برابر شریف مکه که اکنون دیگر سرزمینی نداشت، به نحوی وفا نمیکردند، همهی حیثیت خود را در میان اعراب از دست میداند. لذا، برای دادن قطعه خاکی به هاشمیان، طریق دیگری را اندیشیدند.
انگلیسها، بخش شرقی رود اردن را که شنزاری بیش نبود، از فلسطین جدا کردند و آن را به هاشمیان سپردند.
بدین ترتیب هاشمیان برابر شنزار بزرگ عربستان، شنزار کوچکتری به نام «ماوراء اردن» که بعدا به «اردن هاشمی» معروف شد، بدست آوردند.
هر چه شنزار قبلی به یمن وجود کعبه، برای هاشمیان پربرکت بود، شنزار کنونی ارمغانی جز فقر برای آنان در بر نداشت.
آن چه حتی از خیال انگلیسها نمیگذشت، این بود که بتوانند یک حکومت عربی را بر بینالنهرین تحمیل کنند.
از نظر انگلیسها نیز، بینالنهرین یک سرزمین ایرانی بود، زیرا گذشته از آن که مردمانش از نظر نژادی و مذهبی جزء ملت ایران بودند، این سرزمین حتی در دوران تسلط کوتاه عثمانیها نیز هرگز از ایران جدا نبود.
با وجودی که ایرانیها در زمان فتحعلیشاه، پس از یک محاصرهی طولانی، به دلیل بیماری و فوت شاهزاده دولت شاه که فرماندهی نیروهای ایران را به عهده داشت، نتوانستند بغداد را بگشایند و به سلطهی کوتاه مدت عثمانیها بر سرزمین بینالنهرین، پایان دهند اما هرگز،
«باب عالی» در ایرانی بودن این سرزمین هیچگونه تردیدی به خود راه نداد.
به طوری که، «باب عالی» قبل از تعیین حکمران بغداد، به طور رسمی نظر دولت ایران در در مورد شخص مورد نظر جلب میکرد و در صورتی که نامبرده حتی پس از انتصاب مورد موافقت ایرانیان قرار نمیگرفت، دولت ایران میتوانست راساً وی را معزول کند.
چنانچه ناصرالدین شاه در سفر خود به عتبات عالیات، در اثر تظلمی که مردم بغداد به «پادشاه ایرانی و شیعه» کردند، حکمران بغداد را خلع و شخص دیگری را به جای وی نشاند.
با توجه به این مسایل بود که انگلیسها به این فکر افتادند که حکومت بینالنهرین را به شاخهای از شاهزادگان قاجار واگذار نمایند.
حکومت مرکزی ایران که به غایت ضعیف بود و نیرنگهای بسیاری از انگلیسها دیده بود، به این فکر افتاد که هرگاه تیرهای از قاجارها بر تخت بینالنهرین دست یابند، ممکن است با پشتیبانی انگلیسها، مدعی همهی سرزمین باقیمانده ایران گردند. لذا، با این امر به مخالفت برخاستند.
به نظر میرسد که در این میان، انگلیسها نیز به این نتیجه رسیدند که ممکن است در اثر تحولاتی، این دو حکومت ایرانی یکپارچه شوند و علیرغم تجزیههای خونبار، این ملت بتوانند دوباره قد علم کند. از اینرو، انگلیسها تصمیم گرفتند حکومت سرزمینی را که چه از نظر قومی و چه از نظر مذهبی، با اعراب هیچگونه بستگی ندارد، در اختیار تازیان قرار دهند.
اما چه کسی میتوانست بر آن اورنگ تکه زند؟ چگونه یک عرب در سرزمینی که اکثریت آن را از نظر قومی و مذهبی ایرانیان تشکیل میدهند، میتواند حکمروایی کند؟
انگلیسها، کلید حل این مساله را در خاندان هاشمی که اکنون از سرزمین پدری خود آواره شده بودند، یافتند. آنان به این نتیجه رسیدند که هرگاه تخت و تاج عراق را به یکی از هاشمیان که از نوادگان پیغمبر اکرماند، واگذار نمایند، در آن صورت میتوانند مردم غیر عرب این سرزمین را وادار به متابعت نمایند. چنین نیز کردند و عاقبت نیز میدانیم که چه بر هاشمیان در عراق رفت !
بدین ترتیب، فقط در اثر یک حادثه، یعنی حملهی «سعود»، عدم رغبت و دلبستگی شریف مکه به شنزار عربستان و بالاخره عدم تمایل انگلیسها به درگیری در شنزار نجد و حجاز، «هلال خضیب» که میبایست مکمل طرح تجزیهی ایران بزرگ باشد، با ناکامی روبرو شد.
انگلیسها، پس از دست یافتن به هند، بر آن شدند که این مستعمره را برابر دو قدرت بزرگ آسیا، یعنی ایران و روس حفظ نمایند. انگلیسها از یاد نبرده بودند که چگونه «نادر» با قوایی اندک، همهی هند را گشود و حال که «آقا محمد خان» موفق گردیده است پس از یک رشته نبرد، دوباره وحدت ایران را تامین نماید، میبایست دستاندر کار میشدند.
آقامحمدخان قاجار، یکی از نادر مردان تاریخ ایران بود که نیاز ملت ایران را به هنگام تجزیه و پراکندگی دریافت و دمی از ایجاد وحدت ایران بازنایستاد، تا وحدت سرزمین ایرانیان را تامین نمود. عاقبت هنگامی که برای گوشمالی روسها که دائما به سرزمینهای ایرانینشین تجاوز میکردند، عازم تفلیس و به قولی عازم «مسکو» بود، در قلعهی «شیشه» در قفقاز، مورد سوء قصد ناجوانمردانه قرار گرفته بود، فرمان سرنوشت شومی را که در انتظار ایرانیان بود، برزبان راند؟ او گفت:
«تو آقا محمد را نکشتی» تو ایران را کشتی».
اکنون، ایران قدرتی بود که نه فقط میتوانست در این منطقه راه را بر هر متجاوزی سد کند، چه بسا در صورت تقاضای امیران وراجههای هندی، دست انگلیسها را از سرزمین پر برکت هند نیز کوتاه میکرد. پس از مرگ آقا محمدخان، زمان آن رسیده بود که انگلیسها دستاندر کار تجزیهی ایران شوند، زیرا خوب دریافته بودند که رمز نیرومندی ملت ایران، بمانند هر ملت، دیگر در وحدت است.
هنگامی که آتش جنگ بین ایرانیان و روسها در قفقاز روشن شد، انگلیسها که در ایجاد این مخاصمات نقش اساسی داشتند، لحظه را برای فرود آوردن یکی از ضربات مهلک خود بر پیکر این ملت، مناسب یافتند.
با وجودی که در تمام دوران جنگ ده سالهی ایران و روس، پیروزی از آن ایرانیان بود و حتی نامآورترین سردار روس، یعنی « سیسیانوف» جان خودرا بر سر این جنگها گذاشت، هنگامی که شکست کوچکی بر ایرانیان وارد آمد، انگلیسها دستاندرکار شدند و وسایل شکست سیاسی ایرانیان را تهیه دیدند و فتحعلیشاه را به سوی قبول معاهدهی گلستان، سوق دادند.
اکنون، دست انگلیسها در ایران بازتر شده بود. در نبرد دوم ایران و روس که سه سال به درازا کشید، انگلیسها هر چه در توان داشتند برای شکست ایرانیان به کار بردند و بالاخره با تحمیل قرارداد ترکمنچای، ایران مجبور شد که از هفده شهر قفقاز چشم بپوشد و مرز ایران و روس از بلندیهای قفقاز به رود «ارس»، رسید. روسها، چند سال پس از این پیروزی آسان که هرگز فکر آن نیز در مخیلهشان نمیگنجید، به سوی خوارزم و ماوراءالنهر متوجه شدند و در حالی که دربار تهران به شدت ناتوان شده بود، هیچگونه واکنشی از خود نشان نداد و در نتیجه امیران محلی، یکی پس از دیگری مقهور نیروهای روسیه شدند.
در این لحظه انگلیسها متوجه شدند که گر چه در نقشهی تضعیف ایران برای در امان نگاهداشتن هند، تا حدود زیادی موفق گردیدهاند، اما روسها با دستیابی به ماوراء النهر بیش از حد، به هند نزدیک شدهاند.
از این رو میبایست، علاوه بر ایران که اکنون ضعیف شده است، حایل دیگری بین هندوستان و روسیه ایجاد گردد. از این رو انگلیسها با حمایت علنی از برخی خانهای ناراضی در بخش خاوری «خراسان بزرگ»، شورشهایی را در این منطقه به راه انداختند. گرچه ارتش ایران در ابتدا به راحتی این شورشها را سرکوب کرد، اما بالاخره انگلیسها، با پیادهکردن نیرو در بوشهر و تهدید حکومت مرکزی ایران مبنی بر اشغال نواحی جنوبی کشور نیروهای ایرانی را مجبور به انصراف از محاصره هرات نمودند و در نتیجه با امضاء معاهدهی پاریس بخش شرقی خراسان بزرگ را تحت عنوان «افغانستان» از پیکر ایران تجزیه نمودند.
اینک در مرزهای جنوب غربی هند نیز حایلی با ایران ضروری مینمود. برای این منظور مردی را برگزیدند که برای پرداخت مزد خیانتهای او، گروهی از مردم هند، زیر سلطهی تحمیق کنندهی انگلیسها، نوهاش را با الماس وزن کردند و آب دهان او رابه عنوان تبرک در چشم کردند (1) این مرد در بلوچستان به دستور و حمایت علنی انگلیسها علیه حکومت مرکز شورش کرد و در اثر قیام او و تمهیدات بعدی، انگلیسها موفق شدند که قسمتی از بلوچستان را تحت عنوان «بلوچستان انگلیس» از ایران جدا کنند.
در این میان، در اثر نبرد با عثمانیها نیز قسمتهایی از کردستان و همچنین سرزمین بینالنهرین از دست رفت که پس از سقوط امپراتوری عثمانی، قسمتهای عمدهی مناطق کردنشین و بینالنهرین به چنگ انگلیسها افتاد. حتی پس از جنگ جهانی اول نیز، انگلیسها قسمتهایی از خاک ایران را ضمیمهی مستعمرهی تازه تولد یافتهی خود یعنی «عراق»، نمودند.
از سوی دیگر انگلیسها برای اینکه بتوانند حاکمیت بلامنازع خود را بر خلیجفارس که یکی از مهمترین راههای آبی جهان است، بگسترانند، «بحرین» را نیز به زیر نفوذ خود درآوردند. گرچه تا سال 1349 موفق به قبولاندن جدایی این بخش از سرزمین ایرانیان به دولت ایران نشده بودند.
در سال 1349 دولت هویدا، لایحهی جدایی بحرین را به مجلس آورد که علیرغم مخالفت و استیضاح چهار تن از نمایندگان ایرانپرست مجلس، مورد تصویب قرار گرفت و آن چه را که انگلیسها سالها موفق به اجرای آن نشده بودند، به دست محمدرضا شاه و امیرعباس هویدا، عملی کردند.
بدین ترتیب انگلیسها در همان زمان با غصب حق حاکمیت ملت ایران بر بحرین، موفق شدند که بر نفوذ سنتی ایران در سواحل جنوبی خلیجفارس پایان دهند و حاکمیت بلامنازع خود را بر سواحل جنوبی خلیجفارس بگسترانند.
با از میان برداشتن قدرت ایران در این منطقه از جهان که همیشه مانع و رادع اساسی در برابر نفوذ هر نیروی استعماری در این منطقه به شمار میرفت، انگلسها در پی آن برآمدند که قدرت را در منطقهی خاورمیانه به دست اعراب بسپارند که برای مقاصد استعماریشان مهرههای کاملا مطمئنی به حساب میآمدند.
از این رو «معرب» کردن منطقه آغاز شد و تا آن جا که توانستند نسل و نژاد ایرانی را مورد تحدید قرار دادند و رفتهرفته کوشیدند تا زبان عربی را جانشین زبان فارسی در این مناطق نمایند.
گر چه انگلیسها موفق گردیدند نفوذ غاصبانهی خود را در این منطقه جانشین نفوذ به حق ایرانیان نمایند اما همچنان که اشاره شد، همهی محاسبات دقیق انگلیسها را برای تکمیل طرح تجزیه ایران، امیر ناچیزی که در تبعید به سر میبرد، در هم ریخت و بدین ترتیب طرح «هلال خضیب» از سوی انگلیسها به دست فراموشی سپرده شد.
باید قبول کرد که انگلیسها هرگز از فکر اجرای این طرح غافل نشدند. اما علاوه بر این که مشکلات بیشماری بر سر اجرای این طرح وجود داشت، انگلیسها در اثر جنگ جهانی دوم که درست بیست و یک سال بعد از پایان نبرد جهانی اول، به وقوع پیوست، امکان اجرای آن را برای همیشه از دست دادند.
«هلال» فرضی از چنان اهمیت استراتژیک و ژئوپلیتیک برخوردار است که گروهی از مورخین را عقیده بر آن است که یکی از دلایل عمدهی جنگ جهانی دوم، تمایل آلمانها به تسلط بدین منطقه بوده است. برای روشن شدن کل مساله، بهتر است نظری به موقعیت امپراتوری انگلیس در قبل و بعد از جنگ جهانی دوم، بیفکنیم :
موقعیت انگلستان در آغاز جنگ جهانی دوم در آسیا بدین ترتیب بود: انگلیسها، در خاور دور مالک هنگکنگ، مالزی و سنگاپور بودند و بدین ترتیب راههای آبی استراتژیک این منطقه را نیز مهار میکردند. از سوی دیگر شبه قاره هند و برمه را در چنگ داشتند و نفوذشان در افغانستان که آن را از ایران جدا کرده بودند، کاملا مستقر بود. بالاخره بخشی از سرزمین ایرانیان را تحت نام پوشالی «بلوچستان انگلیس» به صورت مستعمره اداره میکردند.
در این میان بقایای ایران تجزیه شده که از نظر جغرافیایی، به شکل گربهای (2) درآمده بود، استقلال گونهای داشت. در حالی که، انگلیس، با ایجاد لژهای فراماسونری و تحمیل هیاتها و فاسد حاکمه بر ملت ایران، برای دخالت در این کشور دستش کاملا باز بود.
از سوی دیگر همهی مناطق استراتژیک و راههای آبی خاورمیانه، نظیر عدن، کانال سوئز و بالاخره خلیجفارس و با تسلط جابرانه بر بخش دیگری از سرزمین ایرانیان، یعنی بحرین و سلطه بر «ساحل متصالحه»، مرکب از هفت شیخنشین، امقوین، فجیره، عجمان، قطر، دبی، ابوظبی و شارجه و همچنین کویت، کنترل میکرد.
سرانجام، فلسطین و حکومتهای ساخت و پرداخته استعمار، یعنی عراق و اردن را زیر سلطه داشت. بدین خیل عظیم، میبایست مسقط و عمان و یمن را نیز که زیر نفوذ کامل انگلیسیها بودند افزود.
پس از جنگ جهانی دوم، گرچه انگلیسها جزء یکی از پنج کشور فاتح، حتی از حق « وتو» در شورای امنیت سازمان ملل نیز برخوردار شدند اما دیگر چه از نظر نظامی و چه از نظر مالی رمقی برای ادارهی این مستملکات عظیم در آسیا را نداشتند.
به علاوه، انگلیسها، پس از روی کار آمدن ناسیونالسوسیالیستها در آلمان و نفوذ افکار آنان در میان ملتهای تحت استعمار، ناچار شده بودند برای ساکت کردن برخی مستعمرات «استقلال گونهای» را به آنان اعطاء نمایند.
بدینترتیب، عراق و اردن از این موقعیت بهرهمند گردیدند و در پایان جنگ، سرزمینهایی نظیر برمه و هند استقلال خود را به دست آوردند.
گرچه هندوستان، تاوان استعمار چند صد سالهی انگلستان بر این کشور را با «تجزیه» پرداخت، اما رهایی هند از قید و بند استعمار انگلیس، مهلکترین ضربهای بود که بر پیکر بریتانیا وارد شد و راه را برای استقلال دیگر مستعمرات انگلیس در آسیا و خاورمیانه گشود.
هنگامیکه در سال 1947 با شناسایی سازمان ملل متحد، کشوری به نام اسرائیل بر بخش کوچکی از فلسطین تجزیه شده متولد شد، نیروهای سه کشور مصر، اردن و سوریه، موقع را برای تقسیم بقیهی خاک فلسطین مناسب دیدند و خاکی را که میتوانست موطنی برای فلسطینیان باشد، اشغال کردند. اکنون پس از گذشت 32 سال ] 1358 خورشیدی[ و ریخته شدن خونهای بسیار، آن چه را که فلسطینیان، امروز طلب میکنند و اسراییل حاضر به قبول آن نیست، همان خاکی است که پس از شناسایی اسراییل از سوی سازمان ملل، سه کشور مصر، سوریه و اردن آن را اشغال کردند. ای بسا، اگر اعراب آن روز حقوق مردم فلسطین را رعایت کرده بودند، تا کنون مسالهی اسراییل و این غدهی سرطانی صهیونیسم، در این منطقه از بیخ کنده شده بود.
در این میان، « لقمهی شیر» نصیب اردنیها شد. لژیونهای اردنی که زیر نظر «گلوپپاشا»ی انگلیسی قرار داشتند که در آن زمان، رزمندهترین نیروی عربی را تشکیل میدادند. اردنیها، از رود اردن گذشتند و مناطق غربی رود مزبور را که بارورترین سرزمینهای فلسطین است، به تصرف خود در آوردند.
هاشمیان، بر بیتالمقدس نیز دست یافتند و حالا لااقل اگر پردهداری کعبه را از دست داده بودند، بر شهری مسلط شده بودند که از نظر مسلمانان، مسیحیان و یهودیان، مقدس بود.
مصریها باریکهی غزه و سوریها بلندیها «جولان» (3) را که از نظر راهبردی (استراتژیک) دارای اهمیت خاصی بود، متصرف شدند. پس از این مرحله، بخت از اعراب روی گرداند و اسراییلیها موفق شدند به دنبال سه جنگ، همهی خاک فلسطین را که به تصرف اردن، مصر و سوریه درآمده بود. مسخر کنند و صحرای سینا را نیز بدان بیفزایند.
پس از سومین جنگ اعراب و اسراییل و روی کار آمدن « بگین» تروریست سابق، صهیونیستها، مقاصد خود را که تا آن رو به دلایلی مخفی میداشتند، آشکار کردند.
« بگین»، متن تورات را بر آمریکاییها فرو خواند و مدعی شد، سرزمینی را که خداوند به آنها وعده داده است، از سواحل مدیترانه تا «دجله» گسترده است و خواهان تسلط بر این پهنه شدند. البته، آن چه را که بگین بر زبان راند، چیز تازهای نبود. صهیونیستها همیشه این خیال خام را در سر میپروراندند، لکن جرات بازگو کردن آن را نداشتند.
اما بگین را آمریکاییها برای بازگو کردن همین مساله بر سر کار آوردند بگین هنگامی بر سر کار آمد که آمریکاییها گامهای بلندی در جهت رسیدن به این هدف برداشته بودند و اکنون میبایست کسی در اسراییل بر سر کار آید و این مسایل را بازگو کند که از نظر شنوندگان با سوابق گوینده، خیلی طبیعی به نظر برسد.
برخلاف جنگ جهانی اول، در پایان جنگ جهانی دوم و نابودی نیروهای «محور» (4)، آمریکاییها از لاک سیاست «مونرو» (5) که میگفت : «آمریکا برای آمریکاییها»، بیرون آمدند وتز، «جهان برای آمریکاییها» را جانشین آن نمودند. برای اجرای این تز، آمریکاییها به طرحها و نقشههایی احتیاج داشتند. یکی از این طرحها میتوانست طرح «هلال خضیب» باشد.
آمریکاییها که قبلا با مطالعهی اسناد سری وزارت خارجهی انگلیس، از چند و چون طرح «هلال» آگاه شده بودند، آن را از هر جهت برای اجرای مقاصد خود در این منطقه از جهان، مناسب یافتند. فکر عملی کردن این طرح، در نخستین روزهای زمامداری نیکسون به وجود آمد و آمریکاییها در این زمان با وجود اسراییل، معتقد شدند که این طرح میتوانند با تغییراتی به مورد اجرا گذارده شود.
گروه «کیسنجر» با همکاری متخصصان دانشگاه «هاروارد» به این نتیجه رسیدند که این طرح میتواند کلید حل مشکلات منطقهی خاورمیانه باشد و بالاخره گروهی از آمریکاییها و صهیونیستها، دستاندر کار تهیهی برنامه اجرایی آن شدند. با تهیه برنامه اجرایی، شمارش معکوس در جهت اجرای طرح آغاز گردید :
آمریکاییها، در طرح اولیه تغییراتی داده بودند و برای این که بین منطقهی طرح و روسها، علاوه بر ایران و ترکیه حایل دیگری ایجاد نمایند و برابر حاکمیت عرب در منطقهی طرح که میبایست رفتهرفته زیر نفوذ اسراییل قرار میگرفت، توازنی به وجود آورند، قدرت غیر عرب دیگری نیز ضروری مینمود.
بدین ترتیب، میبایست بخش باقیماندهی کردستان نیز از ایران تجزیه شود و با اتحاد و با مناطق کردنشین ترکیه، عراق و روسیه، یک کشور «کرد»، البته جدا از سرزمین اصلی یعنی ایران، به وجود آید.
از سوی دیگر، با توجه به این که، حکومت بغداد در این صورت منابع نفتی خود را که در مناطق کردنشین قرار دارد، از دست میدهد، لذا بخشی از خوزستان به عنوان ما بهازاء میبایست ضمیمهی عراق گردد. از سوی دیگر حکومت کویت میبایست جزایر بوبیان را که برای تسلط عراق به خلیجفارس بسیار ضروری است، در اختیار عراق قرار دهد و در عوض قسمتی از خاک عراق را دریافت کند.
با توجه به چنین طرحهایی بود که محمدرضا شاه، دست به یک سفر ناگهانی به الجزایر زد و طی چند ساعت مذاکره به مخاصمات ایران و عراق که بر سر مسالهی «اروندرود» به اوج خود رسیده بود، پایان داد و در نتیجه عنصر مزاحم برابر اجرای طرح آمریکاییها در مناطق کردنشین یعنی «ملامصطفی بارزانی» و «پارت دموکرات کردستان» تصفیه شد.
آمریکاییها، برای اجرای مقاصد خود در مناطق کردنشین احتیاج به مردی داشتند که قصد تجزیهی کردستان را از سرزمینهای مادری داشته باشد. بنابراین مردی که معتقد به میهن بزرگ ایرانیان بود و میگفت :
در هر جا که کرد زندگی میکند، آن جا ایران است،
میبایست از میان برداشته شد.
پس از این توافق ننگین بودکه محمدرضا شاه در مورد این مرد بزرگ با لحن تحقیرآمیزی در یکی از مصاحبههای مطبوعاتی خود گفت :
... ملامصطفی، چه کار میتواند بکند... ؟
اما، او و همه نوکران اجنبی، قضاوت تاریخ و مردم را فراموش کرده بودند.
هنگامی که جنازهی این مرد بزرگ را بنا به وصیت خود، در بلندیهای «اشنویه» که مشرف بر دو بخش تجزیه شدهی ایران میان عراق و ترکیه است، به خاک میسپاردند، نیممیلیون ایرانی از درون و برون مرزهای تجزیه، برای تجلیل از مبارزات ایران پرستانهی او گرد آمدند و بر مرگ مردی بزرگ اشک ریختند.
و خواهیم دید او چگونه خواهد مرد؟! در دربدری، خواری و ذلت در حالی که بارگرانی از خیانت به ملت خود را به دوش میکشد!
البته، اتحاد «پارت دموکرات کردستان» بایگانه حزب وحدت طلب درون مرزهای تجزیه
]حزب پان ایرانیست[ نیز، از گناهان نابخشودنی و کبیره در پیشگاه استعمار و دست اندرکاران تجزیهی ایران به شمار میرفت.
چگونه ممکن بود، در مناطقی که میبایست تجزیه گردند، از هر دو سوی مرزهای تجزیه، بانگ وحدت بلند شود و چگونه ممکن بود در هر دو سوی مرزهای پوشالی تجزیه، احزابی بر سر پا باشند، که هر دو معتقد به یگانگی، سرفرازی و وحدت ایران بزرگاند؟
محمدرضا شاه، به محض بازگشت از الجزایر، مرزها را بر روی هم میهنان کرد آن سوی مرز بست و در قصابی آنان با عراقیها، فعالانه مشارکت نمود.
به موازات این عمل، رزمندگان وحدت گرا در داخل کشور نیز مورد هجوم حکومت قرار گرفتند و برای بستن در هر روزنه امید، شاه سابق طرح «حزب واحد» را به میان کشید.
با وارد آمدن، ضربههای کاری بر پیکر «شورش»، در کردستان آن سوی مرز، بلافاصله برخی از عناصر مورد اعتماد اعراب و آمریکا، در صحنهی کردستان آن سوی مرز ظاهر شد.
گام بعدی در لبنان برداشته شد. حسب طرح آمریکایی هلال خضیب، میبایست لبنان به دو بخش مسیحی نشین و مسلمان نشین تجزیه شود، به طوری که بخش مسلمان نشین آن ضمیمهی کشور سوریه گردد و بخش مسیحی نشین آن به صورت منطقهای به ظاهر مستقل ولیکن زیر نفوذ اسراییل باقی بماند.
به محض آغاز درگیریهای مسلحانه بین مسیحیان و مسلمانان در لبنان که تبدیل به یک جنگ داخلی کامل عیار گردید، سوریه در صحنهی این مناقشات ظاهر شد.
جهانیان انتظار داشتند که در این درگیریها، سوریه جانب فلسطینیها را بگیرد و مسیحیان را قلع و قمع نماید، در حالی که سوریها کاملا عکس این کار را انجام دادند.
پس از آن که تقریبا نیروی فلسطینیها در اثر نبرد با مسیحیان لبنان و سوریها تحلیل رفت و در نتیجه مسیحیان این شجاعت را یافتند که علنا دم از تجزیه لبنان به دو بخش مسلمان و مسیحی نشین بزنند، سوریها نقش خود را عوض کردند و برای این که مسیحیان در اثر قدرت یافتن بیش از حد، به فکر آن افتند که از مرزهای ترسیم شده بیشتر طلب نمایند، ضرباتی به آنان نیز وارد کردند.
در این هنگام، افکار عمومی جهانیان متوجه عکسالعمل اسراییل بود. بر خلاف انتظار آنانی که فقط یک ناظر ظاهری قضایا بودند و از اصل ماجرا بیخبر، اسراییل کوچکترین عکسالعملی نشان نداد و اجازه داد سوریها این نمایشنامه را تا به آخر اجراء نمایند.
اما در لبنان هنوز یک مانع بزرگ بر سر راه کشورها و گروههایی که مستقیم یا غیرمستقم دستاندر کار اجرای طرح «هلال» بودند، وجود داشت و آن یک شخصیت ایرانی به نام امام موسی صدر، رهبر حدود یک میلیون شیعهی لبنانی بود.
شیعیان کشور لبنان گر چه از نظر سواد عقب افتادهترین مردم لبنان به شمار میروند و فقیرترین بخش این کشور را نیز در اختیار دارند اما در پرتو رهبریهای امام موسیصدر، اکنون در این کشور قدرتی به حساب میآمدند.
«امام موسی» برای مذاکرات یا ماموریتی که هنوز محتوای آن آشکار نیست، به دعوت معمرقذافی به لیبی عزیمت کرد اما هرگز از این مسافرت بازنگشت.
قذافی که با حمایت آمریکا بر لیبی مسلط شد و از توطئههای بسیاری جان سالم بدر برد، در همهی درگیریهای خاورمیانه به خصوص جنگهای تحمیل شده بر اعراب، آتش بیاری معرکه را به عهده داشته است.
لیبی، ابتدا برابر ناپدید شدن امام موسی صدر، سکوت اختیار کرد و هنگامی که صحنه را مساعد دید، حتی به تعرض دیپلماتیک نیز دست زد.
شک و تردید همگان در مورد نقش آمریکایی لیبی، هنگامی به یقین تبدیل شد که خواهر امام موسی صدر در ایران رسما اعلام نمود که برادر او را قذافی در اختیار دارد و تصریح کرد که:
گفتار قذافی اسلامی و عمل او یهودی است.
علاوه بر این، با وجودی که دو تن از رهبران بزرگ عالم تشیع، یعنی حضرت آیتالله العظمی شریعتمداری و شیرازی تلگرامهایی به کنفرانس وزیران امور خارجهی کشورهای اسلامی در «مغرب»، مبنی بر متهم کردن مستقیم لیبی در ماجرای ناپدید شدن امام موسی صدر مخابره کردند و از کنفرانس خواستند که در مورد یافتن نامبرده و مسالهی جنوب لبنان دخالت نماید، هیچگونه واکنشی از سوی کنفرانس مزبور و حتی هیات نمایندگی ایران، ظاهر نشد.
مساله موقعی پیچیدهتر شد که آیتالله ربانی شیرازی در رضاییه اعلام نمود که ما قصد داشتیم سرگرد «جلود» نخست وزیر لیبی را در برابر امام موسی صدر به گروگان بگیریم، ولیکن دولت ایران مانع از این کار شد؟!
در این میان سرگرد «حداد» مسیحی نیز که جنوب لبنان را به تصرف خود درآورده، به زور اسلحه از مردمان ساکن مناطق مزبور خواهان شناسایی حکومت خود بر این مناطق شد. جالب اینست که همه جهانیان و به خصوص کشورهای عرب و مسلمان، با سکوتی توطئهآمیز بر حکومت وی صحه گذاردند.
بدین ترتیب، آمریکا در حالی موفق به اجرای قسمتی از طرح گشتند که به ظاهر، میبایست لااقل با مخالفت آن دسته از کشورهای عربی که خود را «پیشرو» مینامند، موجه میگردید.
آیا مسالهی جنوب لبنان کافی نیست که پس از گذشت سالهای بسیار، از پس نقابهای تظاهر به «تندروی» و «چپ روی»، چهرهی واقعی عناصری نظیر قذافی، اسد و بکر را در رابطه با آمریکا و در نتیجه صهیونیسم بهتر بشناسیم؟
هنگامی که حزب «بعث» وسیلهی یک مسیحی و یک مسلمان در سوریه بر اساس سه اصل، استقلال، سوسیالیسم و وحدت اعراب، بنیاد گرفت، هیچکس فکر نمیکرد که این حزب با ایدهآل «وحدت»، در میان مردمی که به گفتهی قرآن به اشد نفاق (6) معروفند، بتواند موقعیت لازم را به دست آورد، چه رسد به این که در زمانی خیلی کوتاه موفق به گرفتن حکومت دو کشور سوریه و عراق شود.
معلوم نیست که «میشل عفلق» و «صالح بیطار» بنیانگذاران بعث، این حزب را در جهت اجرای طرح «هلال» بر پا کردند و یا این که بعدا آمریکاییها، آن را برای اجرای مقاصد خود کاملا مناسب تشخیص دادند و آن را در جهت به دست گرفتن حکومت در سوریه و عراق یاری نمودند.
اهمیت دست یافتن یک حزب وحدت طلب درزمانی کوتاه پس از بنیانگذاری بر حکومت دو کشور منطقه، موقعی آشکارتر میگردد که میبینیم، دیگر نهضتهای وحدت طلب منطقه، به شدت متهم میشوند، مورد توطئه قرار میگیرند و بالاخره، هر گامی را که به جلو برمیدارند، دو گام به عقب رانده میشوند.
ازاینرو، این گونه نهضتها که ایدهآلهایشان کاملا مغایر منافع امپریالیستهای سرخ و سیاه و سفید و چپ و راست است، غالبا به «فاشیست» «نوکرامپریالیسم» و «مامورسیا» متهم میگردند، در حالی که «بعث» کاملا از این گونه عناوین مبرا است؟!
«بعث»، پس از پایهگذاری در میان فلسطینیان نیز ریشه گرفت و در حقیقت این حزب، اکنون کلید اجرای طرح «هلالخضیب» را در دست دارد.
«بعث»، علیرغم همهی محاسبات ممکن در این منطقه از جهان، چنان چه اشاره شد، حکومتهای عراق و سوریه را در حیات بنیانگذاران آن به چنگ آورد و گر چه به ظاهر بین فرماندهیهای ملی این حزب در دو کشور مزبور اختلافهایی وجود دارد اما هنگامیکه با قطعی شدن در هم شکستن ارتش ایران، لحظهی مناسب فرا رسید، گویی دست نامرئی و نیرومند که میتواند اختلافهای عمیق و ریشهدار مردم دو کشور را در یک چشم بهم زدن، بدل به یگانگی و یکدلی نماید، به حرکت درمیآمد. این دست نامریی و نیرومند، کدام دست میتواند باشد؟
آیا در منطقهی کشورهای پیشرو عربی، در طول سالیان اخیر، دستی نیرومندتر از مجری طرح « هلال»، وجود داشته است؟ این همان دستی است که اکثر مردم آن را سرخ میبینند، در حالی که هرگاه به دقت نگاه کنیم، در زیر این رنگ سرخ، به راحتی میتواند «ستارهها و نوارها» (7) را دید.
دو کشور، به دنبال چند جلسهی برق آسا، اعلام همبستگی و ایجاد فدراسیون مینمایند و این همان چیزی است که در حقیقت ستون فقرات طرح را تشکیل میدهد. از سوی دیگر هر گاه به نقش این دو کشور در مناقشات اعراب و اسراییل، نظری بیفکنیم به مسایل جالبی برمیخوریم.
در آغاز همهی جنگهای اعراب و اسراییل، عراقیها از همه بلندتر، «کوس»ها را به صدا درآوردهاند. اما هنگامی که نبرد آغاز شده است، عراقیها یا غایب بوده ویا این که فقط با چند گردان، به صورت «نمادین» در جنگ شرکت کردهاند. سوریه با وجودی که در همهی نبردها به طور فعالانه شرکت جسته اما از همهی طرفهای درگیر کمتر خسارت دیده است و معلوم نیست چه دستی اسراییلیها را در نبرد آخر، از پیشروی در خاک سوریه و بالاخره تسخیر «دمشق» که برای اسراییل کار بسیار سادهای بود، باز داشت.
از موارد بسیار مرموز، نقش اخیر سوریه در لبنان است که بالاخره به حکومت سرگرد سعد حداد بر نواحی جنوبی این کشور خاتمه یافت. مسالهی جالب در ان میان این است که از هنگام ورود سوریها به لبنان، هیچگونه تصادمی بین نیروهای این کشور و اسراییل در بلندیهای «جولان» به وجود نیامده و حتی بر خلاف روال همیشگی هیچ هواپیمای اکتشافی اسراییل بر فراز سوریه به پرواز درنیامده است.
عجیب این که چند هفته پس از اعلام مسالهی « فدراسیون» « طهمحیالدین» وزیر امور خارجه عراق از برزیل دیدن مینمایند و به دنبال آن اعلام میشود که برزیل آماده است سوخت اتمی در اختیار عراق قرار دهد و عراق میتواند با خاکستر این سوخت اتمی، به راحتی سلاحهای اتمی تولید کند.
منشا این سوخت آیا جایی جز آمریکا میتواند باشد؟ چرا آمریکا و سنای آمریکا که برابر هر مسالهی پیشپا افتاده در دنیا اقدام به صدور چند قطعنامه مینماید، در این مورد سکوت اختیار کردهاند؟
از همه مهمتر این که، این قرارداد در وسایل ارتباط جمعی جهان هیچگونه عکسالعمل جنجالی به وجود نمیآورد و شیفتگان حرفهای صلح و مخالفان سوگند خوردهی سلاحهای اتمی را، به فغان وا نمیدارند.
هر گاه بدانیم که حدود 80 درصد از خبرهایی که در جهان وسیلهی خبرگزاریهای مخابره میشود در اختیار چهار خبرگزاری غربی آسوشیتدپرس، یونایتدپرس، رویتر و خبرگزاری فرانسه است و بخش عظیمی از رسانههای گروهی، وسیلهی امپریالیسم آمریکا مهار میشود، در این مورد دچار تعجب و هیجان نمیگردیم.
هیات حاکمهی آمریکا، آن گروه از «کوکلوکس کلان»های نژادپرست نقاب بر چهره، صاحبان کارتلها که سیگاریهای برگ گرانبهای «کوبایی» را دود میکنند و بیشترین بخش از ثروت خود را، از مکیدن خون ملتهای جهان سوم و فرار از پرداخت مالیات انباشتهاند، «مافیا»ییها با آن کت و شلوارهای تیره راهراه که قدرتشان در توطئه و قتل است، یهودیهای رنگ وارنگ که برخی از آنان هنوز انگلیسی را به لهجهی کشورهای قبلی خود تلفظ میکنند، قدرتمندان سرویسهای مخفی که پروندهی محرمانهی همهی اینها را در اختیار دارند و همهی آمریکاییان، روسای آنان را میبینند ولی نمیشناسند، طرحی دیگر در سر میپروراندند :
آنها با «کندی» آن پیامبر صلح و دوستی؟! تجربیاتی اندوخته بودند. گر چه معلوم نشد که چرا او را در میان راه به مسلخ کشیدند و مجددا به سیاست کلاسیک خود بازگشتند اما تجربهی مردی که توانست در زمانی کوتاه با وجود دستهایی که تا مرفق در خون فرو رفته بود، به صورت قدیسی برای اکثریت آمریکاییان و بخش بزرگی از مردم جهان درآید، تجربهیگران قیمتی بود.
هیات حاکمه آمریکا، در حالی که کشورشان برابر رقبای جهانی خود، گام به گام به عقب مینشست، در پی یک دوران برنامهریزیهای ظریف و دقیق، «گمنامی» را که حتی شاید برای دیگر تولیدکنندگان بادامزمینی در این کشور نیز ناشناخته بود، بر صحنهی انتخاباتی ظاهر کردند.
این مرد که سالها، هیات حاکمهی آمریکا، وی را در گمنامی کامل پرورانده بود، دارای چنان چهرهی خالی از هر گونه هوش، زیرکی، تصمیم و قدرت عمل بود که به طور قطع حتی سرویسهای مخفی شوروی را هم فریفت.
قبل از این که «کارتر» بر صحنهی تئاتر انتخاباتی آمریکا ظاهر شود، سرویسهای مخفی آمریکا، کتابی را که به صورت یک داستان تخیلی و با نثری بسیار شیوا نگاشته شده بود، تحت عوان « سقوط 79» (8) وارد بازار کردند.
کتاب آن گونه که اشاره شد از چنان نثرروان و محتوای تخیلی برخوردار بود که خواننده تا آن را تمام نمیکرد، از دست فرو نمیگذاشت. کتاب مزبور، به سرعت به زبانهای دیگر اروپایی ترجمه شد و حتی برخی از مجلههای آمریکایی و اروپایی ، خلاصهای از آن را به صورت یک جزوهی ضمیمه تحت عناوین دیگر منتشر کردند.
گرچه بازیگر اصلی کتاب به ظاهر محمدرضا پهلوی و گروهی از اعوان و انصار او با نامهای مستعار بودند، ولیکن مسالهی اصلی کتاب «ارتش ایران» بود.
آمریکاییها متوجه شده بودند که «غول» از «چراغ جادو» خارج شده است. درست است که « صاحب» این غول در حال حاضر مردی است فاسد، ضعیفالنفس و اسیر سرپنجهی آنان درست است که «صاحب» کنونی غول، نه تنها فرمانی بدون دستور آنان به غول نخواهد داد، بلکه با قید و بندهای آشکار و نهان بسیار، امکان هرگونه نافرمانی احتمالی نیز از وی سلب شده است. اما مساله اینجاست که هرگاه این غول در اختیار « صاحب» اصلی آن، یعنی « ملت ایران» قرار گیرد، آن وقت تکلیف چیست؟ چگونه میتوان بر این ملت حکم راند؟ چگونه میتوان، طرح « هلال» را از قوه به فعل درآورد؟ چگونه میتوان در آسیای میانه بر حقوق ملتهای دیگر تجاوز کرد و به آقایی و فرمانروایی خود ادامه داد؟
این ها و هزاران پرسش دیگر بود که محتوای «سقوط 79» را شکل داد و آمریکاییها کوشیدند بدین وسیله اذهان غرب را متوجه خطر بالقوهی این «غول» نمایند. داستان از قول یک نویسندهی اهل کالیفرنیا در دسامبر 1984، این طور آغاز میشود:
تصمیم گرفتم آن چه را که در سال 1979(9) بر دنیا گذشت، روی کاغذ بیاورم. در این سال، همانطور که میدانیم، دنیا از هم پاشید و هم اکنون با این که باور نمیکنم دیگر کسی به این مساله توجهی داشته باشد، ولی اقلا مطمئنم که اهالی کالیفرنیا، به کلی اعتنایی به قضیه ندارند و از این که مانند بسیار از ابناء بشر باید محکوم به مرگ از گرسنگی یا یخزدن بر اثر سرما باشند، نگران نیستند. آنها بر اسبهای خود سوار میشوند و از تاکستانهای انگور میچینند و به کلیسا میروند و به جای فکر کردن دربارهی گذشته، بیشتر وقت خود را به ماهیگیری میگذارند تا در ضمن، بتوانند همه چیز را فراموش کنند...
در اواخر داستان، نویسندهی کتاب به شرح تجهیزات ارتش ایران میپردازند و از آن، بدین گونه نام میبرد:
... زرادخانه ایران در آن موقع علاوه بر همهی سلاحها، بزرگترین ناوگان عملیاتی، «هورکرافتهای» ساخت بریتانیا و مجموعهی بینظیری از موشکهای پرهیبت « هاوک» و «فونیکس»(ساخت آمریکا)، «راپیر» (ساخت انگلستان)،
« کروتال» (ساخت فرانسه) را در اختیار داشت و نفرات ارتش نیز از عدهای حدود نیممیلیون نفر (با احتساب افراد ذخیره) تشکیل میگردیده،که به نوبهی خود، نیرومندترین و جنگندهترن قوای نظامی خاورمیانه (به استثنای اسراییل) شمرده میشد ...
ستون فقرات ارتش ایران را تا روز دهم مارس 1977، سلاح زیر تشکیل میداد :
... 486 هواپیمای آمده پرواز، به شرح زیر : 80 هواپیمای اف ـ 14 ساخت «گرومن» (یعنی مجهزترین و آخرین نوع هواپیما در دنیا)، 170 هواپیما فانتوم اف ـ4 ساخت «مکدانلداگلاس» ) بهترین هواپیما برای حمل موشکهای اتمی و مناسبترین جنگنده در شرایط مختلف جوی شمرده میشد)، 221 هواپیمای اف ـ 5 ساخت «نورتروپ».
در ضمن وجود 739 هلیکوپتر از انواع مختلف، تعداد 1660 تانک (شامل 400 تانک ام ـ 47، 400 تانک ام ـ 60 و 800 تانک چیفتن)، 2000 نفربر زرهی (ساخت شوروی) و 39 رزمنام که در بین آنها دوناو مجهز به موشکهای «کیتیهاوک» و «کانستلیشن»همراه با 5 ناوشکن از آخرین مدلهای ساخت «لیتون اینداستریز»، لیست زرادخانه مخوف ایران را تکمیل میکرد...
گرچه، همان گونه که بیان شد، در این کتاب، سخن بر سر دیوانهای به نام محمدرضا پهلوی است. اما مگر در جهان دیوانه کم است؟ آیا میلیونها دیوانهای که در جهان وجود دارند، جز این که زندگی را در تیمارستانها و یا اتاقهایی به صورت زندانی به سر برند، قادرند که جهان را به نابودی بکشانند؟
پس، مساله بر سر ابزاری است به چنگ اوست، یعنی ارتش نیرومند ایران. خطر بزرگ از نظر آمریکاییها که اکنون به فکر اجرای طرح «هلال» افتادهاند، «محمدرضا» نبود، بلکه همان گونه که اشاره شد این خطر که به صورت نیروی بالقوهای وجود داشت، ارتش ایران بود.
از همه مهمتر این که، ارتش ایران، اولین ارتشی بود که در یک جنگ چریکی به پیروزی رسیده بود. نبرد ظفار، با توجه به شرایط اقلیمی، موقعیت جغرافیاییو طبیعی منطقه، آزمون بزرگی برای ارتش ایران بود.
از زمانی که سرداران «پارت»، شیوهی جدیدی از نبرد، یعنی « جنگ و گریز» را برابر لژیونهای منظم رومی در پیش گرفتند و موفق شدند، واژهی « پارتیزان» و « جنگ پارتیزانی»، برای جنگجویان غیر منظم و جنگ غیر منظم در جهان مصطلح گردید.
چه ، در گذشتههای دور و چه در دوران اخیر، هیچ ارتش منظمی در یک جنگ پارتیزانی، موفق نبوده است. نمونههای قابل ذکر آن عبارتاست از «یوگسلاوی» در دوران جنگ جهانی دوم و « ویتنام» در سالهای اخیر.
پیروزی ارتش ایران در ظفار، بسیاری از تئوریهای جنگ پارتیزانی را که بر پایهی تجربۀ جنگ ویتنام بنا شده بود، در هم ریخت و نشان داد که یک ارتش منظم هم میتواند در یک جنگ چریکی پیروز شود. شاید همین پیروزی بود که آمریکاییها را سخت شگفتزده کرد و توانستند قدرت واقعی ارتش ایران را دریابند.
داستان «سقوط 79»، بدین ترتیب به آخر میرسد:
ارتش ایران با یک حملهی برقآسا، عراق را به زانو درمیآورد و تسخیر میکند. بعد از عراق متوجهی کویت میشود. در اینجا ایرانیان ساکن امارات و شیخنشینهای خلیجفارس، پرچم ایران رابرفراز همهی امارات و شیخنشینها به اهتزار درمیآورند و بدین ترتیب در عرض سه روز همهی حوزههای نفتی خلیجفارس غیر از حوزههای نفتی عربستان سعودی به تسخیر ارتش ایران درمیآید.
و بالاخره «شاه» برابر مقاومت عربستان سعودی، دستور میدهد که نیروی هوایی ایران از بمب اتمی استفاده نماید و مناطق نفتی عربستان سعودی بمباران اتمی میشوند.
آخر داستان به سبک همهی فیلمهای جنگی آمریکایی که ارتش این کشور در آغاز شکست میخورد و بالاخره در اثر تصادف و شجاعت یک فرد به پیروزی میرسد، ژنرال «فالک» آمریکایی که وابستهی به سفارت آمریکا در ریاض میباشد، با هفده فانتوم عربستان سعودی از سمت شرق به بالای خرمشهر میرسند و محوطهی پایگاه هوایی خرمشهر را زیرآتش میگیرند که در نتیجه، سه هواپیمای حامل بمب اتمی نیروی هوایی ایران که در گوشه باند این پایگاه پارک شده بودند، منفجر میشوند :
... بادهایی که از سمت شرق میوزید، باعث پراکنده شدن ابرهای رادیواکتیو به شهر آبادان و مناطق نفتی اطراف آن شد و چند ساعت بعد که باد شدیدتری وزید، ذرات رادیواکتیو را تا کویت هم کشاند ...
بدین ترتیب با انهدام میدانهای نفتی خلیجفارس، جهان در تاریکی فرو رفت و عهد تکنولوژی در دنیای «ماشینیسم» به پایان رسید.
آمریکاییها خوب میدانستند که هر گاه این نیروی بالقوه به یک ایدئولوژی ملی نیز مجهز شود و به جای امرای فاسد و وابسته به آمریکا، فرماندهان ایرانی زمام این ارتش را به دست گیرند، دیگر در این منطقه از جهان، جایی برای نفوذهای استعماری باقی نخواهد ماند.
آمریکا با بررسیهای خود به این نتیجه رسید که رژیم شاه به دلیل فساد و تباهی، برابر نهضت مردم ایران که به هر حال دیر یا زود اوج خواهد گرفت، قدرت مقابله ندارد و در میان مدت از پای درخواهد آمد، ضمن این که ارتش روزبه روز نیرومندتر میشود و کادرهای آن از تخصص بالاتری برخوردار میگردند.
حال، هرگاه یک گروه ناسیونالیست موفق شود با بسیج افکار عمومی، قدرت را در کشور در دست بگیرد و بتواند به آرمان تاریخی ایرانیان، یعنی «عدالت» در مفهوم عمیق و گستردهی آن جامهی عمل بپوشاند، در آن صورت نیروی بیکرانی، منافع امپرالیستی آمریکا و یا هر امپریالیست دیگر را در این منطقه، به طور جدی تهدید خواهد کرد.
آمریکا، خوب دریافته بود که هرگاه چنین نیرویی بتواند در این سرزمین جانشین هیاتهای فاسد حاکمه گردد، در آن صورت با در دست داشتن چنین ارتشی، دیگر در این منطقه از جهان راه بر هر گونه توطئهی استعماری سد خواهد شد.
از اینرو، حکم قطعی سازمانهای جاسوسی آمریکا که روسها نیز با آن کاملا همگام بودند، این بود که میبایست «ارتش» مضمحل گردد.
روسها در ابتدا بیش از هر استعمارگر دیگر، مخالف قدرت گرفتن ارتش ایران بودند. زیرا در آن صورت به راحتی نمیتوانستند مطامع استعماری خود را در این منطقه به مورد اجرا گذارند.
روسها، با وجود قدرتمندی بسیار، از هر قدرتی در منطقه هراسناک بودند و معلوم نیست با وجودی که نابودی ارتش ایرانی خواستهی قبلی آمریکاییها بود، چه امتیازات عظیمی برای قربانی کردن آن از روسها گرفتهاند؟
آمریکاییها با تایید ضمنی روسها بر آن شدند که ارتش ایران را نابود نمایند، تا حتی در صورت برقراری یک حکومت ملی، در مفهوم، عمیق و گستردهی آن، ایران نه تنها نتواند نقش آزادگی بخش منطقهای و جهانی خود را ایفا نماید، بلکه با برتری نظامی همسایگان به لاک دفاعی فرو رود. در این جا نیز بمانند همهی لطماتی که در درازای دویست سال اخیر بر پیکر ملت ایران فرود آمد، « فراماسونری» مامور اجرای این طرح شوم شد و لژدار پیر فراماسونها که سالها در حکومت فاسد، جبار و خودکامهی محمدرضا شاه پهلوی، مشاغل عمده وبزرگ کشور را در دست داشت، با فرمانی از سوی شاه، حکومت را به دست گرفت.
تا این لحظه ارتش به طور مداوم و مستقیم رو در روی مردم قرار نگرفته بود و میبایست برای متلاشی کردن آن، ابتدا روحیهی ارتش را درهم شکست. میبایست عقدهی گناه را در او پروراند و سپس آن را به حالتی از عدم توازن روحی کشاند که خود با پای خود، به سوی مسلخ روان شود.
گر چه اکثر کادرهای بالای ارتش وابسته به آمریکا بودند، ولیکن آمریکاییها خوب میدانستند که کادرهای متوسط و پایین ارتش، از یک روحیهی خوب ناسیونالیستی برخوردارند و هرگز تن به متلاشی کردن ارتش نخواهند داد.
بدین ترتیب، شریف امامی در لحظهای مسند نخستوزیری را اشغال نمود که دیوانهی «سقوط 79» به مرزهای جنون نزدیک شده بود. اعلام غافلگیرانهی حکومت نظامی از سوی حکومت شریف امامی و کشتار انبوهی از مردم مبارز سرزمین ما در روز «جمعه خونین»، ارتش را مستقیما رو در روی مردم قرار داد و دستهای او را به خون هممیهنان خود آغشت.
این جنایت چنان هولناک و تکان دهنده بود که در تاریخ مشروطیت ایران نظیر نداشت. بدین سبب هنگامی که شریفامامی برای معرفی کابینهی خود در مجلس شورا حضور یافت، یک تن از گروهی اقلیت مجلس وقت عکسالعملی از خود نشان داد که آن نیز در تاریخ مشروطیت بینظیر بود. او از کرسی نمایندگی خود برخاست و فریاد زد:
دستهای شما به خون ملت ایران آغشته است، شما حق ندارید به اینجا گام بگذارید.
به دنبال آن خود او و گروهی از نمایندگان اقلیت به عنوان اعتراض به کشتار مردم این سرزمین، جلسهی علنی مجلس را ترک کردند.
بدین ترتیب، گام اول پس از آن که ارتش پایش به خیابانها باز شده بود، برای در هم کوبیدن روحیهی ارتش و شرکت آن در جنایت، برداشته شد. گام بعدی را آمریکاییها با زیرکی برداشتند و شاه را تشویق کردند که «ازهاری» رییس ستاد وقت ارتش را به نخستوزیری برگزیند (10).
این عمل بدین منظور بود که ارتش با همهی موجودیت خود، برابر مردم قرار گیرد و در نتیجه، همهی حیثیت، روحیه و توان خود را از دست بدهد.
در حقیقت ارتشی که برای مقابله با نیروهای خارجی سازمانیافته بود، به یک جنگ خانگی برابر ملتی که متعلق به آن بود، کشیده شد و در نتیجه، از داخل شروع به متلاشی شدن کرد. عاقبت آمریکاییها آخرین ضربه را وسیلهی بختیار وارد کردند. بختیار که بنا به گفتهی سفیر کنونی ایران در فرانسه از سالهای قبل به صف ماموران «سیا» پیوسته بود، آخرین ضربت را با سیاستهای ضد ملی خود بر پیکر ارتش وارد کرد و حتی پس از «فرار» شاه، با امربری مستقیم از آمریکا، سران ارتش را وادار کرد که همچنان برابر ملت بایستند و در نتیجه ارتش را برای قبول امیال پلید ژنرال «هویزر» از هر جهت آماده نمود و بدین ترتیب امکان داد که ژنرال مزبور تیر خلاص را بر پیکر یکی از نیرومندترین ارتشهای جهان، بدون هیچگونه مقاومتی، بزند.
«الف ـ عرفان» در مقالهای در روزنامه آیندگان شماره 3295 به تاریخ پنجشنبه سوم اسفند ماه 1357 تحت عنوان « راز عقبنشینی گام به گام آمریکا در برابر انقلاب ایران»، همه زوایای تاریک روزهای اخیر سقوط ارتش ایران را روشن میکند:
... هفت پادگان نظامی قدرتمندترین نیروی نظامی منطقه، در فاصلهی 36 ساعت فتح شد. آن هم به دست افرادی که بعضی از آنها پیش از آن، حتی فشنگ را ندیده بودند.
فتح هفت پادگان نظامی یک ارتش ـ آن هم ارتشی که چهار سال پیش، پس از تحمل یک حمله غافلگیرانه از طرف همسایه، فقط به فاصلهی 15 ساعت، دهها کیلومتر در خاک این همسایه که به قولی قویترین نیروی نظامی عربی را در اختیار دارد، پیشروی نمود، تا جایی که آن کشور اجبارا به شورای امنیت شکایت برد، واقعا افسانه به نظر میرسد و باور نکردنی است.
باید پرسید که علت این پیروزی شگفت و آسان چیست؟ نیروی قویتر ایمان مردم ؟ برتری نفرات مردم از نظر تعداد؟ تفرقه در ارتش؟ کدام یک؟ اینها همه مهمند ولی کافی نیست. عامل مرموز دیگری در این جا هست و کیفیت بروز حوادث سئوال برمیانگیزد.
ارتشی که فانتومها و هلیکوپترهای آن تا چهارروز قبل از تسلیم پادگانها، با غرش خود آسمان تهران را میلرزاند و مردم را تهدید میکرد، چگونه به ظاهر از هم پاشید و آرام و سربزیر گشت و وفادار؟ ...
روز 26 دیماه 1357، شاه، در حالی که آشکارا میگریست، در میان مشایعت گروه اندکی از نظامیان و درباریان، خاک ایران را به سوی مقصد نامعلومی ترک کرد. گر چه او ظاهرا برای گذراندن تعطیلات میرفت، اما همه میدانستند که دیگر قادر به بازگشت نخواهد بود.
بعدا، سپهبد ربیعی فرمانده وقت نیروی هوایی، در مدافعات خود اعلام کرد که «هویزر»، رسما به شاه اطلاع داده است که « باید برود».
وقتی سران ارتش دیدند که چگونه یک ژنرال آمریکایی میتواند، فرمانده آنان را که در نظرشان بس عظیم مینمود، به سادگی از کشور اخراج نماید، برای آنها قطعی شد که فرمانده آنان در حقیقت همیشه این ژنرال یا افراد دیگری نظیر او بودهاند. سپبهد ربیعی در این زمینه در مدافعات خود میگوید :
... من نمیفهمیدم که شاه چیست. تا روزی که هایزر آمد. هایزر آمد، دمش را مثل یک موش گرفت و انداخت بیرون ...
... هایزر آمد گفت شاه باید برود، درست مثل یک موش کثیف انداختش بیرون. فهمیدم چی بوده که میگفتند خدا، شاه، میهن ...
... پنج، شش روز مانده بود که شاه برود، سر و کله هایزر پیدا شد. قرهباغی گفت بیایید جلسه داریم. وقتی آمدیم، هایزر آمد آنجا و نشست.
مقدم فرار کرد و رفت. هایزر گفت من آمدهام به شما بگویم که شاه باید برود. به همین سادگی. به مقدسات عالم، بزرگترین ضربه است در زندگی من که تازه فهمیدم شاه ساختمانی است که به یک چوب پوسیده و لغزانی سوار است. درست مثل این که دم یک موشی را بگیرند و بیندازند بیرون ...
بدین ترتیب، با نقش مرموزی که فرمانده ستاد وقت ارتش، « ارتشبد قرهباغی» در آن ماجرا ایفا نمود و هنوز نیز هالهای از ابهام نقش وی را در برگرفته است، ارتش نیرومندی که میلیاردها دلار از درآمد کشور صرف تجهیز آن شده بود و هزاران کادر تربیت یافته در خدمت آن بودند، با همهی کمیت و کیفیت دربست در اختیار ژنرال « هویزر» و ژنرال « فونبد» قرار گرفت.
اکنون ارتش با متلاشی شدن کامل، فاصلهی زیادی نداشت. ایجاد حادثهی مرموز نیروی هوایی، تسلیم مسلسلسازی، پس از یک مقاومت 18 ساعته، بدون این که هیچ کمکی دریافت کند، سقوط از پیش طرحریزی شدهی باغشاه و دیگر پادگانها و پیآمدهای آن، طرح نابودی ارتش وسیلهی آمریکاییها را تکمیل کرد.
هنگامی که « هویزر» مطمئن شدن که « دستهی نارنجک» را کشیده است و راهی جز انفجار وجود ندارد، روز سهشنبه 17 بهمنماه، از ایران خارج شد و درست در همان روز نیز شریف امامی، لژدار فراماسونری، ایران را ترک کرد. در حالی که، بعدا معلوم شد که اسناد و مدارک زیادی در دفتر کار خود جاگذاشته است.
از این پس، آمریکا دیگر مانع و رادعی بر سر راه اجرای طرح « هلال» نمیدید. از این لحظه به بعد بود که آمریکاییها یکی از سریترین سلاحهای خود را وارد میدان نبرد کردند : گروههای به ظاهر چپ مارکسیست.
فقط وسیلهی چنین ابزاری میتوانستند قوم یگانهی ایرانی را که در درازی چند هزار سال تاریخ حیات خود، به حکم فرمان «خون و خاک» ، وحدت خود را حفظ کرده بود به « خلقها» و حتی به « ملیتها» تجزیه کنند.
البته در این میان بیشترین هدف آمریکاییها، کردستان و خوزستان است. اما میبایست ظاهر مساله را هم حفظ کرد. میبایست چنین جلوه دادکه در درازای قرون و اعصار، مردمی را که هیچگونه وابستگی به یکدیگر نداشتهاند، با زنجیرهای گران به هم بسته و آنان را با شلاق ظلم و ستم به عنوان یک ملت در کنار هم چیدهاند.
اکنون که آن زنجیرهای هزاران ساله از هم پاره شده و آن شلاقهای ظلم و ستم از کار ایستاده، خواست تاریخی « خلقها» یا « ملتهای» ایران؟!، بگونهی خواست تجزیه، از قوه به فعل در آمده است؟!
متاسفانه بسیاری نیز، دانسته یا ندانسته، با این صدای شوم که از حلقوم آمریکا بلند میشود، همداستان شدند.
نیرنگبازان بیگانه میخواستند چنین جلوه دهند که « وحدتگرایی»، مساویست با دفاع از ارتجاع، ظلم، ستم و استعمار و « تجزیهطلبی»، مساویت با روشنفکری و ضد استعمار بودن.
اما، به مانند همهی « غربزدگان» و « مارکس زدگان»، طراحان « هلالخضیب» نیز «وحدت و یگانگی» ملت بزرگ ایران را، به مانند جام بلور شکنندهای میپنداشتند که با یک تلنگر، از هم خواهد پاشید.
در حالی که این جام بلورین، برخلاف پندارهای نادرست آنان که منبعث از برداشتهای غلط غربی و یا شرقی آنان است، فولادی است که در کورههای چندین هزار سالهی تاریخ آبدیده شده و دست زمانه باید بسیار نیرومندتر از آن باشد که بتواند بر یکپارچگی آن خللی وارد کند.
با این برداشت نادرست از مساله، گمان میکردند که هرگاه مثلا در کردستان، حادثهای بیافرینند و به حساب خود نشانههای قدرت مرکزی را در هم شکنند، از «مفتی» گرفته تا «عامی»، همه فریاد « تجزیه» برخواهند داشت.
باز بر سبیل همان محاسبات نادرست گمان میکردند که در کردستان، تجزیه باید از مهاباد شروع شود؟
از این رو، با طرح یک توطئه سوقصد، فرمانده پادگان مهاباد را که به مردم پیوسته بود و دارای روابط نزدیکی نیز با روحانیون و مردم شهر بود، مورد حمله قرار دادند و متعاقب آن وسایل سقوط پادگان مهاباد را فراهم کردند.
سپس سنندج و گنبدکاووس را با یک فرمول همسان به آتش و خون کشیدند. در سنندج بر سر خروج گندمها از سیلوی شهر تظاهراتی به راه انداختند و یک دانشآموز وسیله پاسداران کمیته از پای درآمد و در گنبد نیز بر سر فروش سیگار قاچاق فردی دستگیر شد و در تظاهراتی که بر پا گردید، یک دانشآموز وسیله پاسداران کمیته کشته شد و غائلهای که به بهای از دست رفتن جان صدها هممیهن ما در دو شهر مزبور انجامید، آغاز شد.
در هر دو غائله، جای پای مارکسیستهای آمریکایی کاملا آشکار است. اما برخلاف همهی محاسبات، برخلاف وارد کردن عناصر رنگ رنگ در صحنهی مبارزات، کردستان نه تنها خواستار تجزیه و جدایی از سرزمین مادر نشد، بلکه احساس و لزوم وحدت و یگانگی، بیش از پیش در آن منطقه مستحکم گردید. آمریکاییها که احساس کردند، از داخل علیرغم همهی محاسبات خود قادر به تجزیه کردستان نیستند، وسیلهی عراقیها، عوامل تحت امر خود را وارد میدان کردند و بالاخره مجبور شدند که پای حکومت بغداد را رسما به ماجرا بکشانند. حملهی هواپیماهای عراقی به روستاهای سردشت، آغاز این داستان است.
اکنون نوبت خوزستان است که بخشی از طرح «هلال خضیب» را تشکیل میدهد. در این جا آن چه میتوانست مطرح گردد، وجود گروهی از ایرانیان تازی زبان بود. انگلیسیها، پس از آن که بر سرزمینهای عربی مستولی شدند، کوشیدند که در تمام این مناطق، عنصر عرب را برابر عنصر ایرانی تقویت نمایند، ایرانی نژادان را «معرب» کنند و به آنها هویت عربی بدهند.
حتی، کوشش آنها این بود که در تمامی سواحل جنوبی خلیجفارس که ایرانیان و دیگر وابستگان به تبار ایرانی، اکثریت جمعیت را تشکیل میدادند، حکومت را به دست اقلیت عرب سپرده و عنوان «عربی» هم به حکومتهای آنها بدهند: کویت و دیگر شیخنشینها و حتی بحرین که در حقیقت از تجزیهی قطعی آن هنوز دهسال هم نمیگذرد، همین عنوان «عربی» را یدک میکشند.
انگلیسیها، موقعی که در عراق مستقر شدند، بساطی نیز برای خزعل در خوزستان بر پا کردند و او نیز تا توانست مردم این سرزمین را «معرب» کرد.
هرگاه، نام اجداد این مردمی که در خوزستان به زبان عربی صحبت میکنند، بپرسید، آن وقت خواهید دانست که اینها چه کسانی هستند. از سه نسل که بگذرید، اسامی همه فارسی سره و باستانی است.
رفتهرفته، صداهایی تحت عنوان « خلق عرب خوزستان» به گوش میرسد. هر روز، خلقهای عرب، کانونهای به وجود میآورند. گر چه آنها با همصدایی با حکومت بعث عراق که سالهاست، سازمان به نام «جبهه ـ التحریر» برای آزادی « عربستان» (11) به وجود آورده است و آن را از منابع دولتی تغذیه میکند، خود را « خلق عربستان» مینامند اما برای حفظ ظاهر، خود را خوزستانی قلمداد مینمایند.
« جبههی رهایی بخش عربستان»(12)، یعنی همان جبههای که از سوی حکومت بغداد درست شده و با پول حکومت بغداد میگردد، نقشههایی چاپ کرده است که در آنها، خوزستان به صورت «عربستان» و خلیجفارس، به صورت، «خلیج ع ر ب ی» نمایش داده شده است.
اکنون، عراقیها نیز که از اجرای طرح «هلال خضیب» وسیلهی آمریکاییها منتفع میگردند، وارد دومین صحنهی اصلی تجزیه، یعنی صحنهی خوزستان شدند و بالاخره عملا بلندگوهای این کشور، صدای باطن خود را سردادند.
ظهور کویت در این صحنهی کشمکش بنفع تجزیه خوزستان، این امر را مسلم میسازد که ظاهر قرار است کویتیها حسب طرح «هلال»، جزایر بوبیان را به عراقیها واگذارند و در عوض قسمتی از صحرای عراق را جزء خاک خود کنند (13).
گرچه، اکنون کردستان آرام است و خوزستان پس از ریختن خون گروهی از هممیهنان ما به آرامش گراییده اما، باید دانست که طراحان « هلال» هرگز دست از اجرای طرح خود برنداشتهاند.
هرآن باید منتظر واقعهای در این دو منطقه و یا وقایع انحرافی در دیگر نقاط کشور بود.
آیا همهی این توطئهها کافی نیست که به خود آمده و دشمن، دستیاران خارجی و داخلی و همچنین هدفهای آن را آشکار دریابیم؟
استعمار طی دویستسال گذشته با همگامی هیاتهای فاسد حاکمه، سرزمین بزرگ و یگانه ملت ما را تجزیه کرد، تیرههای ایرانی را دچار پراکندگی نمود و هنوز نیز، داس خونبار استعمار از حرکت باز نایستاده است و با هر حرکت، زخمی تازه بر پیکر یگانگی و وحدت ما فرو میآورد.
اما، اکنون ملت ما بار دیگر بپا خاسته است. صدای پای این قیام شکوهمند در همهی سرزمینهای ایرانینشین، همهی سرزمینهای آسیا و بالاخره همهی سرزمینهای زیر ظلم و ستم استعمار شنیده میشود. این صدای پای تاریخ است که این چنین با صلابت بگوش میرسد.
فرمان آن، فرمان وحدت و یگانگی است.
بگذارید، این فرمان را دریابیم و بدان گردن نهیم.
پینوشت:
1ـ آقاخان، رهبر فرقهای اسمعیلیه که پیروانش در هند او را با الماس وزن کردند و آب دهانش را به عنوان تبرک بر پلک خود میمالیدند. البته باید توجه داشت که نامبرده بسیار سنگین وزن بود و بیش از یکصدوپنجاه کیلو وزن داشت.
2ـ روایت میکنند که روزی پلنگی مغرور در جنگل پی طعمه روان بود که ناگهان چشمش به گربهای افتاد. خوب که دقت کرد متوجه شد که گربه از نظر شکل و شمایل، رنگ و طرحپوست، طرز رفتار و کردار، کاملا شبیه خودش است، الا این که خیلی کوچکتر است. گربه را به سوی خود فرا خواند و گربه نیز ترسان نزدیک شد. پلنگ از او پرسید، مگر تو از اصل و نژاد من نیستی، پس چرا این قدر کوچک و حقیر شدهای؟ گربه پاسخ داد این بلا را انسان بر سر من آورده است. پلنگ پرسید آیا میتوانی «انسان» را به من نشان دهی، تا انتقام ترا از وی بازستانم؟ گربه پاسخ داد، آری.
بدین ترتیب گربه در پی یافتن «انسان» و پلنگ نیز در پی گربه برای گرفتن انتقام گربه از «انسان»، روان شدند.
دیری نپایید که گربه از دور، خارکنی را دید که با پشتهی خاری روان است. پلنگ را ندا در داد که این همان «انسان» است که مرا به این روز سیاه نشانده.
پلنگ با چند جست خود را به خارکن رساند و راه را بر وی بست و گفت تو انسانی؟ خارکن که سخت متوحش شده بود و با وجود گربه، انکار را بیفایده میدانست، گفت آری. پلنگ گفت: اکنون به انتقام بلایی که به روزگار گربه آوردهای، ترا از هم خواهم درید، پس آمادهی نبردباش.
خارکن که همهی درها، جز در حیله بر رویش بسته شده بود، به پلنگ گفت برخلاف حیوانات که با چنگ و دندان میجنگند، «انسان» را در جنگ نیاز به جنگ افزار است. اجازه بده که بروم و سلاح خود برگیرم و آنگاه با هم بجنگیم.
پلنگ از سر غرور گفت که مانعی ندارد، بشتاب و سلاح خود را برگیر. خارکن گفت، میدانم اگر من برای آوردن سلاح به ده بروم، تو از ترس من فرار خواهی کرد. پلنگ را این اهانت، سخت گران آمد و غرید که پلنگ، هرگز از میدان نبرد روی برنمیتابد.
خارکن گفت پس از اجازت بده تا برای اطمینان از این که فرار نخواهی کرد، دست و پای ترا ببندم. پلنگ مغرور، تن در داد. هنگامی که خارکن از بستن دست و پای پلنگ فراغت یافت چوبدست سنگین خود را برداشت و پلنگ را با آن به باد کتک گرفت. پلنگ که دیگر رمقی در جان و امیدی به زندگی نداشت، در حالی که نعرهاش از درد به آسمان بلند بود، روی به گربه که بر فراز درختی پناه برده بود، کرد و گفت: وقتی که من هم قد تو بشوم، آیا «انسان» دست از سر من برخواهد داشت؟ّ!
3ـ این ارتفاعات یک منطقهی کردنشین است و نام آن یک نام فارسی یعنی «گلان» است.
4ـ محور: برلین ـ رم ـ توکیو
5ـ مونروئه Monroe پنجمین رییس جمهوری آمریکا در سالهای 1825 ـ 1817 م که تز معروف «عدم دخالت اروپا در قاره آمریکا» را در سال 1822 اعلام نمود که به نام «دکترین مونروئه معروف است» و به طور کوتاه عبارست است از: «آمریکا برای آمریکاییها»
6ـ الاعراب اشد کفرا و نفاقا ـ قسمت اول آیه 99 از سوره التوبه
7ـ Stars And Stripes عنوان رسمی پرچم ایالات متحده آمریکای شمالی که دارای 12 نوار قرمز و سفید بر متن آبی و هم اکنون دارای 50 ستاره، به عنوان 50 ایالت آمریکاست.
8ـ The Crash of 79، Paul Erdman ، ترجمه دکتر حسین ابوترابیان ـ چاپ دوم : دیماه 1357
9- برابر با : سوم فروردین ماه 1358
10 ـ آیندگان (روزنامه) ـ پنجشنبه 3 خرداد 1358 ـ شماره 3355
12ـ 11 ـ سازمان پوشالی که وسیلهی حکومت بعث عراق تشکیل یافته است و از سوی این سازمان، نام تاریخی خوزستان به عنوان « عربستان» تحریف گردیده.
13ـ اطلاعات (روزنامه)ـ پنجشنبه 16 فروردین ماه 1358 ـ شماره 15823
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا