جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر به یاد استاد ایرج افشار - دریای سخن

شعر

به یاد استاد ایرج افشار - دریای سخن

برگرفته از روزنامه اطلاعات

عبدالکریم تمنا هروی ـ افغانستان

زبان پارسی دریا بود، اما چه دریایی

که در هر موج دارد ژرف دریای گهرزایی

چنان گسترده ‌خوان معرفت در عرصه گیتی

که گشت روزگارانش ندارد یاد همتایی

بسی دانشوران پرورده در آغوش و دامانش

چه در شیراز و غزنینی، چه در مرو و بخارایی

گهی قند از سمرقند آورد پور سمرقندش

گه افرازد حکیم توس کاخ آسمان‌سایی

گه‌ آید از هریوا، عالم افروزی چو انصاری

گهی از مهنه خیزد عارف معروف دانایی

نریزد در دریای دری را پیر یمگانش

به پای خوک‌خویان زبون بی ‌سروپایی

گهی گنج سخن را گنجوی نظم و غنا بخشد

گهی خسرو ز دهلی سر دهد فرخنده آوایی

گهی چون بیهقی از بیهق ‌آید نامور مردی

گهی بلخ گزینش عرضه دارد پور سینایی

ز خیام است برپا خیمه‌گاه رندی و مستی

بود قاف یقین را همت عطار، عنقایی

مجو ملک سنایی را به جابلقا و جابلسا

فراتر از جهان، ملک سنایی راست پهنایی

چنان غوغا ز نای مولوی افتاد در عالم

که عالم یاد نارد این چنین پرشور غوغایی

ز مسعود و حصار نای، شد خوان سخن رنگین

نه از فرمانروای ناکس و مغرور کژ رایی

گلستان گوهرافشانی کند مُلک فضیلت را

نه در امروز و فردایی، که در هر روز و هر جایی

خیال‌انگیز کلک و طبع چون آب روان باید

که حافظ‌وار بگشاید نقاب از روی زیبایی

ز صائب افتخار افزود تبریز و صفاهان را

عظیم آباد را باشد ز بیدل، فخر والایی

به کابل رو که بینی بی خلل، خوان خلیلی را

به لاهور آ، که اقبالت دهد جام مصفایی

هنوز از تربت پروین، گیاه مهر می‌روید

فروغ مهرور باشد فروغ عالم آرایی

خوش‌آن ملکی که‌ با شد چون بشیر و مایلش خلقی

خوش آن شهری که دارد مشعل و عطار و دارایی

زبان ما به هر جایی که باشد، خانه عشق است

نشاید در دیار عشق دم زد از من و مایی

بهار افراشت برتر از فلک، کاخ دماوندی

عقاب خانلری دارد به اوج ماه، مأوایی

***

اگر از پاسداران سخن هر یک سخن گویم

سخن یابد فزونی و بیان را نیست یارایی

چنین خواهم که لختی خامه را، از نو بگریانم

به سوگ بی‌بدل مرد خردورز و توانایی

ز افشار گرامی یاد باید کرد با حسرت

نگنجد گرچه در ظرف سخن، توفنده دریایی

دریغا کان گران گنج معانی شد نهان از چشم

ندارد زندگی بی‌او، به یاران حسن و معنایی

نشد یک دم زبان پارسی از دل فراموشش

به هرحالت که بود و هر کجا بگذاشتی پایی

گهرهایی که کلک سحر کارش نقش دفتر بست

ز بس افزون بوَد، نتوان گرفتن نام و احصایی

نوشت و خواند و در راه طلب پیوسته کوشان بود

حقیقت جست و او را بود فهم و هوش پویایی

هزاران روستا و معبد و دارالکتب را دید

به امیدی که مجنون‌وار بیند روی لیلایی

نیالایید در مدح زبونان خامه بر کاغذ

نبودش از ریاکاران نادان، خوف و پروایی

به سر، سودای سود خویش را هرگز نپروردی

به سود دیگران همواره در سر داشت سودایی

نپندارم که در دنیا چو او فردی پدید آید

مگر کز نو پدید آرد پدیدآرنده، دنیایی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه